- غزل 440
ما ورد سحر بر سر ميخانه نهاديماوقات دعا در ره جانانه نهاديم
سلطان ازل گنج غمِ عشق به ما داد تا روى در اين منزل ويرانه نهاديم
در خرقه صد عاقِل زاهد زند آتش اين داغ، كه ما بر دل ديوانه نهاديم
در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را مُهرلب او بر در اين خانه نهاديم
آن بوسه كه زاهد ز پىاش داد بهما دست از روى صفا، بر لب جانانه نهاديم
چون مىرود اين كشتى سرگشته كه آخر جان در سر اين گوهر يكدانه نهاديم
المنّة لله! كه چو ما بيدل و دين بود آن را كه خرد پرور و فرزانه نهاديم
در خرقه از اين بيش منافق نتوان بود بنيادش از اين شيوه رندانه نهاديم
قانع به خيالى ز تو بوديم چو حافظ يارب! چه گدا همّت و شاهانه نهاديم
خواجه در اين غزل همچون دو غزل گذشته گرچه، گفتار خود را با صيغه جمع يادآور شده، امّا سرگذشت سلوكى خود را بيان نموده و اينكه او چه كرده و معشوق با وى چه. مىگويد :
ما وردِ سحر بر سر ميخانه نهاديم اوقاتِ دعا در رَه جانانه نهاديم
سلطان ازل، گنج غم عشق به ما داد تا روى در اين منزل ويرانه نهاديم
علّت آنكه دوست، گنج غم عشقش را در اين جهان و پس از عهد ازل و عرض امانتِ (إنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ وَالجِبالِ، فَأَبينَ أنْ يَحْمِلْنَها، وَأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإنْسانُ، اِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً)[1] : (بدرستى كه ما امانت ] ولايت [ را بر آسمانها و
زمين و كوهها عرضه داشتيم و همه از تحمّل آن سرپيچى كرده و هراسيدند، و تنها انسان آن را حمل نمود؛ زيرا او بسيار ستمگر و نادان بود.) به من داد، آن بود كه اوراد و اذكار و عبادات سحرگاهان را به اخلاص بجاى آورده، و تنها جانانه را ـكه ميخانه مىباشد و هر جمال و كمال از آنجاست كه: (وَإنْ مِنْ شَىْءٍ اِلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ )[2] : (و
هيچ چيز نيست جز آنكه گنجينههاى آن نزد ما ] = اسماء و صفات [مىباشد.)ـ در نظر داشتم و در تمام اوقات جز او را نخواندم؛ كه: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ
رَغْبَتى؛ فَأَنْتَ لاغَيْرُکَ مُرادى، وَلَکَ لا لِسِواکَ سَهَرى وَسُهادى »[3] : (توجّهم از همه بريده و تنها
به تو پيوسته، و ميل و رغبتم تنها به سوى تو منصرف گشته، پس تويى مقصودم، نه غير تو، و تنها براى توست شب بيدارى و كم خوابىام.) تا آنكه حجابهاى عالم طبيعتم بر كنار شد و باز عهد فراموش شدهام به ياد آمد و بر آن قدم استوار داشته و دوست مرا پذيرفت؛ كه : (وَيَتُوبَ اللهُ عَلَى الْمُوْمِنينَ وَالمُوْمِناتِ، وَكانَ اللهُ غَفُوراً رَحيماً)[4] : (و
خداوند بر مردان و زنان مومن رجوع نموده و توبه آنان را بپذيرد، و بدرستى كه خداوند بسيار آمرزنده و مهربان مىباشد.) حال :
در خرقه صد عاقلِ زاهد زند آتش اين داغ كه ما بر دلِ ديوانه نهاديم
داغ غم عشق ازلى چنان در من شعله ور گشته، كه اگر به خرقه و عالم بشريت زاهدان و عاقلان هم در افتاده بود، خرقه آنها نيز آتش مىگرفت. به گفته خواجه در جايى:
شاهدان گر دلبرى زينسان كنند زاهدان را، رخنه در ايمان كنند
هر كجا آن شاخ نرگس بشكفد گلرخانش، ديده نرگس دان كنند[5]
و يا بخواهد بگويد: چون داغ عشقش را دل ديوانهام در ازل پذيرفت كه : (وَحَمَلَهَا الإنْسانُ، إنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً.)[6] و به قول خواجه در بيت ديگرش :
آسمان، بار امانت نتوانست كشيد قرعه فال، به نام من ديوانه زدند[7]
عاقلان و زهّاد در اين عالم هم نتوانستند مرا از طريقه ولايت و محبّت جانان
بازدارند. در جاى مىگويد :
عيبِ رندان مكن اى زاهد پاكيزه سرشت! كه گناه دگرى، بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيكم اگر بد، تو برو خود را باش هر كسى آن درود عاقبت كار، كه كشت
نا اميدم مكن از سابقه، از روز ازل توچهدانىكهپسپردهكهخوباستوكهزشت؟[8]
در دل ندهم ره پس از اين مِهر بتان را مُهر لبِ او بر در اين خانه نهاديم
چون مِهر حضرت محبوب را پذيرا شدم و خود را تنها به وى سپردم و از لبان حيات بخش او آب زندگى نوشيدم، مُهر بيگانگى غيرش بر درِ دل زدم و به اين فرموده عمل نمودم كه: «ألْقَلْبُ حَرَمُ اللهِ، فَلاُتُسْكِنْ حَرَمَ اللهِ غَيْرَ اللهِ»[9] : (دل، حرم
وسراپرده خداوند است، پس غير خدا را در حرم الهى جاى مده.) به گفته خواجه درجايـى :
مرا مِىْ دگر باره از دست برد به من باز آورد مِىْ دستبرد
برو زاهدا! خرده بر ما مگير كه كار خدايى نه كارى است خُرد
مرا از ازل عشق شد سرنوشت قضاىِ نوشته نشايد سترد
شود مستِ وحدت ز جام اَلَستْ هر آن كو چو حافظ مِىِ صاف خورد[10]
و خلاصه بخواهد بگويد: محبوبا! هركه تو را ديد و به تو دل داد، غير تو نمىبيند
و به هرچه و هركه نظر مىكند «أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ؟!»[11] : (آيا براى غير تو
آنچنان ظهورى است كه براى تو نباشد؟!) مىگويد:
آن بوسه، كه زاهد ز پىاش داد به ما دست از روى صفا، بر لب جانانه نهاديم
زاهد با من دوستى نمود تا دستش ببوسم، و يا چون وى به عبادات قشرى بپردازم، و يا عبادت را براى رسيدن گلرخان بهشتى انجام دهم؛ ولى صفاى خاطر من مرا بر آن داشت كه غير دوست ندانم و بوسه و توجّه را به جانانه اختصاص دهم. به گفته خواجه در جايى :
زاهد! تو دان و خلوت و تنهايى و نياز عشّاق را حواله به عيش مدام رفت
نقد دلى كه بود مرا، صرف باده شد قلب سياه بود و از آن در حرام رفت
ديگر مكن نصيحت حافظ، كه ره نيافت گمگشتهاى كه باده عشقش به كام رفت[12]
چون مىرود اين كشتىِ سرگشته كه آخر جان در سر اين گوهر يكدانه نهاديم
آرى عالم طبيعت و دنيا درياست، و صورت عنصرى بشر كشتى اين دريا، و روح و جان بدين عالم آمده و در كشتى تن در كشاكش امواج قرار گرفته تا گمشده خود و گوهر يكدانه خويش را (كه حضرت دوست است) باز يابد و به سير صعودى خود بپردازد. خواجه هم مىخواهد بگويد: من هم بدين خاطر، كشتى عالم خاكىام را به اين درياى پر مخاطره افكندم و روح و جانم را به خطر انداختم، نمىدانم كشتى من سرانجام به كجا خواهد رفت؟ آيا امواج اين دريا به هلاكتم خواهد كشيد و روح و جانم را از مقصد دور مىسازد، و يا گوهر يكدانهام (حضرت محبوب) را بدست خواهم آورد؟ كه: «إيّاکَ أنْ تَبيعَ حَظَّکَ مِنْ رَبِّکَ وَزُلْفَتَکَ لَدَيْهِ بِحَقيرٍ مِنْ حُطامِ الدُّنْيا»[13] :
(مبادا بهرهات از پروردگار و قرب و منزلت داشتن در پيشگاهش را به سرمايه اندك و ناچيز دنيا بفروشى!) و نيز: «يَنْبَغى لِمَنْ عَلِمَ شَرَفَ نَفْسِهِ، أنْ يُنَزِّهَها عَنْ دَنآءَةِ الدُّنْيا»[14] :
(براى كسى كه به شرافت نَفس خويش پى برده، شايسته است كه آن را از پستى دنيا پاكيزه سازد.)
المنّة لله كه چو ما بىدل و دين بود آن را كه خِرَدْ پرور و فرزانه نهاديم
پس از اينكه دوست عناياتش را در اين عالم شامل حال من فرمود، بر من روشن شد كه به خواسته او، عاقلان هم ديوانه يارِ من و فريفته اويند و جز به او توجّه ندارند و عبادت نمىكنند، اگر چه توجّه به توجّه و علم به علمشان نداشته باشند!
در خرقه از اين بيش منافق نتوان بود بنيادش از اين شيوه رندانه نهاديم
حال كه دوست، گنج غمِ عشقِ خويش به من داد و دانستم كه جز براى وى نمىتوان بود، ديگر چرا تظاهر به زهد نمايم و طريقه حقيقىام را ظاهر نسازم، و پايه كار خود را به رندى قرار ندهم و ظاهر و باطن، و پنهان و آشكار خويش را يكى نشان ندهم؟! در جايى مىگويد :
نفاق و زرق نبخشد صفاى دل حافظ طريق رندى و عشق اختيار خواهم كرد[15]
قانع به خيالى ز تو بوديم چو حافظ يارب! چه گدا همّت و شاهانه نهاديم
محبوبا! پيش از اين، حافظ به خيالى از تو اكتفاء كرده بود، با آنكه باطنش به آن قانع نبود. آفرين به همّت شاهانه درونىاش! و بدا بر گدا همّتى ظاهرىاش!
[1] ـ احزاب: 72.
[2] ـ حجر : 21.
[3] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.
[4] ـ احزاب : 73.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215، ص179.
[6] ـ احزاب: 72.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص151.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدوسى، غزل 64، ص80.
[9] ـ بحارالانوار: ج70، ص25، روايت 27.
[10] ـ ديوان حافظ: چاپ قدوسى، غزل249، ص210.
[11] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل73، ص86.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص107.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص117.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 157، ص140.