• غزل  437

گر من از سرزنش مدّعيان انديشمشيوه رندى و مستى نرود از پيشم

زهد رندانِ نو آموخته راهى بد نيست         من كه بد نام جهانم چه صلاح انديشم؟

شاهِ شوريدهْ سران خوان، منِ بى‌سامان را         ز آنكه در كم خردى از همه عالم بيشم

بر جبين نقش كن از خونِ دل من خالى         تا بدانند كه قربان تو كافرْ كيشم

اعتمادى بنما و بگذر بهر خدا         تا بدانى كه در اين خرقه چه نادرويشم

شعر خونبار من اى باد! بَرِ يار ببر         كه ز مژگان سيه، بر رگِ جان، زد نيشم

دامن از رشحه خونِ دل ما در هم چين         كه اثر در تو كند گر بخراشى ريشم

من اگر رندم اگر شيخ، چه كارم با كس         حافظِ رازِ خود و عارفِ وقت خويشم

خواجه در اين غزل از استوارى خود در راه عاشقى‌اش به محبوب حقيقى سخن گفته، و در ضمن، اظهار اشتياق به ديدار حضرت محبوب نموده و مى‌گويد :

گر من از سرزنش مدّعيان انديشم         شيوه رندى و مستى نرود از پيشم

آرى، سالك بايد در عين اشتغال به سير، سرّ خويش را مخفى دارد و از گفتار بدگويان و زهّاد و عبّاد و غير آنان دست از كار خود نكشد. خواجه هم مى‌خواهد بگويد: اى دوستان طريق! اگر من فكر سخن بدگويان را مى‌كردم، هيچ قدمى در سلوك و طريق رندى (گذشتن از خود و عالم) و مراقبه و مستى نمى‌توانستم بردارم. در جايى مى‌گويد :

برو اى زاهد خود بين! كه ز چشم من و تو         رازِ اين پرده نهان است و نهان خواهد بود

عيب مستان مكن اى خواجه! كز اين كهنه رباط         كس‌ندانست‌كه رحلت به چه‌سان خواهد بود[1]

و نيز در جايى مى‌گويد :

نفاق و زرق نبخشد صفاى دل، حافظ!         طريق رندى و عشق اختيار خواهم كرد[2]

زهدِ رندان نو آموخته راهى بد نيست         من كه بد نام جهانم، چه صلاح انديشم؟

آنان كه در قدم ابتدايى سلوكند، اگر زهدى كه قبل از سلوك داشته‌اند صورتآ ادامه دهند، بد نيست، چون مى‌توانند به اين طريق از سخن بدگويان محفوظ بمانند و به سير خويش ادامه دهند؛ امّا منى را كه در جهان به بدنامى و عاشقى بر خلاف طريقه زهّاد شهرت يافته‌ام، با صلاح انديشى چه كار؟

صلاح كار كجا و من خراب كجا؟         ببين تفاوت راه از كجاست تا به كجا

چه نسبت‌است به‌رندى، صلاح و تقوى را         سماع وعظ كجا، نغمه رباب كجا؟[3]

و نيز در جايى مى‌گويد :

من و صلاح و سلامت! كس اين گمان نبرد         كه كس به رند خرابات، ظنِّ آن نبرد[4]

لـذا مى‌گويد :

شاهِ شوريده سرانْ خوان، من بى‌سامان را         ز آنكه در كم خردى، از همه عالم بيشم

محافظه كارى، كار عاقلان است، نه منى كه در عشق دوست به ديوانگى و بى‌خردى از همه عالم پيشى و برترى گرفته‌ام. مرا شاه شوريده سران و بى‌سامانان خوانيد، و از من طريقه عاقلان نخواهيد كه جز قرب و انس دوست را نمى‌دانم.

ممكن است اين بيت اشاره به كلام الهى باشد كه مى‌فرمايد: (إنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ وَالجِبالِ، فَأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنَها، وَأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإنْسانُ، إنَّهُ كانَ ظَلُومآ
جَهُولاً.)[5] : (بدرستى كه ما امانت ] ولايت [ را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه

داشتيم و همه از تحمّل آن سرپيچى نموده و از آن هراسيدند، و فقط انسان آن را حمل نمود؛ زيرا او بسيار ستمگر و نادان بود.) در جايى مى‌گويد :

آسمان، بار امانت نتوانست كشيد         قرعه فال، به نام منِ ديوانه زدند[6]

بر جبينْ، نقش كن از خونِ دلِ من، خالى         تا بدانند كه قربانِ تو كافر كيشم

محبوبا! چنانچه اراده‌ات به كشتن من قرار گرفت و خواستى به نابودى‌ام دست زنى، پس از كُشتنم خونى از دلم بگير و بر جبين نقش كن، تا عاشقانت بدانند كه من قربان تو گشته‌ام، و به ايشان نيز ترحّم نخواهى نمود. كنايه از اينكه: قربانى تو شدن آرزوى من است، مى‌خواهم ملامت كنندگانم هم بدانند و دست از سرزنشم بردارند و بفهمند شوريدگى‌ام از چيست.

اعتمادى بنما و بگذر بَهْرِ خدا         تا بدانى كه در اين خرقه، چه نادرويشم

اى دوست! در صدد آن مباش تا نادرويشى مرا به حساب گيرى، با نظر خوش و اعتماد به من بنگر و تيز بين به اعمال بد من مباش، و از ناهموارى‌ها و ادّعاهاى بى‌جاى من در سلوك بگذر و نديده گير (كه سخت بيچاره، و گرفتار عالم طبيعتم)، كه: «إلهى! لَوْلاَ الواجِبُ مِنْ قَبُولِ أمْرِکَ، لَنَزَّهْتُکَ مِنْ ذِكْرى إيّاکَ، عَلى أنَّ ذِكْرى لَکَ بِقَدَرْى لا بِقَدْرِکَ، وَما عَسى أنْ يَبْلُغَ مِقْدارىü حَتّى اُجْعَلَ مَحَلّاً لِتَقْديسِکَ؟!»[7] : (معبودا! اگر پذيرش امر تو

واجب نبود، تو را از ياد كردنم پاك و منزَّه مى‌دانستم، وانگهى ياد نمودن من تو را به قدر ] وسُع [ من است نه به اندازه قدر و منزلت تو. و كى قدر و ارزش من به جايى مى‌تواند
برسد كه محلّ تقديس تو قرار گيرم؟!)

شعر خونبار من اى باد! بَرِ يار ببر         كه ز مژگان سيه، بر رگِ جان زد نيشم

محبوبا! اين مژگان و تجلّيات جلالى آميخته با جمال، و در كنار جذبه جمال تو بود، كه مرا از خود بيرون ساخت، و حال در غم عشقت بسر مى‌برم و شعرهاى آتشين در فراقت مى‌سرايم. اى باد و اى نسيمهايى كه پيام دوست به دوست مى‌بريد! و يا اى آنان كه مقرّب درگاه دوستيد! ابيات خونبار مرا كه گوياى ناراحتى‌ام مى‌باشد، به پيشگاه دوست بريد تا از حالم (كه آگاه است) آگاه شود و عنايت بيشتر با من داشته باشد. و با او بگوييد :

دامن از رشحه خونِ دل ما در هم چين         كه اثر در تو كند، گر بخراشى ريشم

محبوبا! مگذار خواجه‌ات بيش از اين در فراق آتش عشقت خونين دل گردد. و چنانچه اين گونه در انتظار ديدارت بگذارى‌ام و دل ريشم را باز بخراشى، مى‌ترسم خود هم آزرده خاطر شوى. و نمى‌خواهمت چنين ببينم، «كه اثر در تو كند، گر بخراشى ريشم»؛ پس: «دامن از رشحه خون دل ما درهم چين.»

(در واقع با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده) در جايى مى‌گويد :

اى پادشه خوبان! داد از غم تنهايى         دل بى‌تو به‌جان آمد، وقت است كه باز آيى

مشتاقى و مهجورى، دور از تو چنانم كرد         كز دست بخواهد شد، پايانِ شكيبايى

زين دايره مينا، خونين جگرم، مِىْ ده         تا حل كنم اين‌مشكل، در ساغر مينايى[8]

من اگر رندم اگر شيخ، چه كارم با كس         حافظ راز خود و عارفِ وقت خويشم

اين بيت به سه مطلب اشاره دارد: يكى معنى بيت اوّل و نينديشيدن از سرزنش مدّعيان؛ ديگر حفظ اسرار خويش نمودن؛ و سوّم عارف وقت خود بودن كه ادّعايى است بزرگ. و الحق كه شايسته مقام وى است. در جايى مى‌گويد :

به آب روشن مى، عارفى طهارت كرد         على الصّباح، كه ميخانه را زيارت كرد

بيا به ميكده و وضع قرب و جاهم بين         اگرچه چشم به‌ما،واعظ از حقارت كرد[9]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 147، ص134.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 157، ص140.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 5، ص41.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 248، ص201.

[5] ـ احزاب : 72.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص151.

[7] ـ بحار الانوار، ج94، ص151.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 525، ص377.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 131، ص122.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا