- غزل 436
گر دست دهد در خمِ زلفين تو بازمچون گوى چه سرها كه بهچوگان تو بازم
زلف تو مرا عمرِ دراز است ولى نيست در دست سر مويى از آن عمر درازم
پروانه راحت بده اى شمع كه امشب از آتش دل پيش تو چون شمع گدازم
چون نيست نماز من ميخواره نيازى در ميكده ز آن كم نشود سوز و گدازم
در مسجد و ميخانه خيال تو گرآيد محراب، كمانخانه ابروى تو سازم
گر خلوت ما را شبى از رخ بفروزى چون صبح در آفاق جهان سر بفرازم
آندمكه بهيك خنده دهمجان چو صُراحى مستان تو خواهم كه گذارند نمازم
محمود بود عاقبت كار در اين راه گر سر برود در سر سوداى ايازم
حافظ! غم دل با كه بگويم؟ كه در اين دَوْر جز جام نشايد كه بود محرم رازم
خواجه در اين غزل چون غزل گذشته، اظهار اشتياق به ديدار دوباره دوست نموده و تمنّاى مشاهده او را به صفت جلال و جمال مىخواند؛ زيرا او را جز در مظهر و با مظهر نمىتوان ديد، و در كنار از موجودات و يا خود نمىتوان يافت؛ كه : «أنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[1] : (و
تويى كه خودت را در هر چيز به من شناساندى تا اينكه تو را در هر چيز آشكار ديدم، و تويى آشكار براى هر چيز.) مىگويد :
گر دست دهد در خمِ زلفين تو بازم چون گوى،چه سرها كه بهچوگان تو بازم
زلف تو مرا عمرِ دراز است، ولى نيست در دست، سرِ مويى از آن عمرِ درازم
محبوبا! تو خود را از طريق ملكوت كثرات به من شناساندى و به جمال و جلالت مشاهدهات كردم و زندگى و حياتم به آن بود، و حال از آن محروم گشتهام. چنانچه باز به مشاهده خويش نايل، و به زنجير زلفت گرفتارم سازى، هر چه دارم و به خود نسبت مىدهم ـاز تعلّقات و هوا و هوسها و كشف كرامات و غيره ـ به پايت نثار خواهم كرد، و خود را چوگانى قرار خواهم داد تا هر چه خواهى با من بنمايى و هر كجا خواهى ببرى. اين اختيارات و تعلّقات و تدبيرهاى من بود كه مرا از جنابت
جدا ساخت؛ كه: «إلهى! أغْنِنى ] أقِمْنى [ بِتَدْبيرِکَ لى عَنْ تَدْبيرى، وَ] بِ [خْتِيارِکَ لى عَنِ اخْتيارى، وَأوْقِفْنى عَلى مَراكِزِ اضْطِرارى.»[2] : (بار الها! با تدبير كردن خود، مرا از تدبيرم، و
] با [اختيار نمودنت، مرا از اختيار كردنم بىنياز گردان ] يا : پا بر جا نما [ و بر مواضع فقر و پريشانىام واقف گردان.)
پروانه راحت بده اى شمع! كه امشب از آتش دل، پيش تو چون شمع گدازم
اى دوست! امشبم پروانه وعده شراب مشاهداتت را عنايت فرما، و گرنه چون شمع از آتش درونى خواهم سوخت؛ كه: «إلهى! فَلا تُخْلِنا مِنْ حِمايَتِکَ، وَلا تُعْرِنا مِنْ رِعايَتِکَ، وَذُدْنا عَنْ مَوارِدِ الهَلَكَةِ؛ فَإنّا بِعَيْنِکَ وَفى كَنَفِکَ وَلَکَ … أسْألُکَ … أنْ تُنْزِلَ عَلَيْنا مِنْ سَكينَتِکَ، وَأنْ تُغَشِّىَ وُجُوهَنا بِأنْوارِ مَحَبَّتِکَ، وَأنْ تُؤْوِيَنا إلى شَديدِ رُكْنِکَ، وَأنْ تُحْوِيَنا فى أكْنافِ عِصْمَتِکَ. بِرَأْفَتِکَ وَرَحْمَتِکَ، يا أرْحَمَ الرّاحِمينَ.»[3] : (معبودا! پس هرگز ما را بىپشتيبانى و
سرپرستى خويش مگذار، و از آبشخورهاى هلاكت دورمان دار؛ كه ما در برابر چشم تو و در سايه تو و براى توايم … از تو درخواست مىكنم … كه آرامشت را بر ما فرو فرستاده، و چهرهها ] و روى دلها [يمان را به انوار محبّتت پوشانده، و در كنار نيرومند ] و غير قابل نفوذ [ خويش پناه داده، و در كنفِ نگاهدارىات ] از گزند گناه و غفلت [ محافظت نمايى، به رأفت و مهربانىات، اى مهربانترين مهربانها!)
و يا بخواهد بگويد: محبوبا! اجازه فرما تا در پيشگاهت چون شمع آزادانه بسوزم و به نابودى خود پردازم و فانى گردم.
چون نيست نمازِ من ميخواره نيازى در ميكده، ز آن كم نشود سوز و گدازم
محبوبا! علّت آنكه براى ديدار دوبارهات از سوز و گداز خود در پيشگاهت
نمىكاهم، آن است كه نماز مرا، نياز مشاهدهات قرار نمىدهى. و چنانچه نمازم از هجران نرهاند و به وصالت راهنما نشود، چه چيزم به تو هدايت خواهد كرد؛ كه از امام صادق 7، از با فضيلتترين چيزى كه بندگان را به خدا نزديك مىكند و از محبوبترين چيز به سوى خداوند عزّ وجلّ سؤال شد، فرمود: «ما أعْلَمُ شَيْئآ بَعْدَ المَعْرِفَةِ أفْضَلُ مِنْ هذِهِ الصَّلاةِ. ألا تَرى أنَّ العَبْدَ الصّالِحَ عِيْسى بْنَ مَرْيَمَ 7 قال: (وَأوْصانى بِالصَّلاةِ وَالزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيّآ).»[4] : (بعد از شناخت ] خداوند [ چيزى با فضيلتتر و برتر از همين نماز
نمىدانم، آيا نمىبينى كه بنده شايسته، عيسى بن مريم 7 فرمود: و تا زمانى كه زندهام، خداوند مرا به نماز و زكات سفارش فرمود. و نيز در حديث ديگر فرمود: «أوَّلُ ما يُحاسَبُ بِهِ العَبْدُ، الصَّلاةُ؛ فَإنْ قُبِلَتْ قُبِلَ سآئِرُ عَمَلِهِ، وَإذا رُدَّتْ رُدَّ عَلَيْهِ سآئِرُ عَملِهِ.»[5] : (اوّلين چيزى كه
بنده از آن بازخواست مىشود، نماز است. اگر پذيرفته شد، ساير اعمالش مورد قبول قرار مىگيرد، و اگر ردّ شد، ساير اعمالش نيز پذيرفته نمىشود.)، و در حديث ديگر از رسول الله6 است كه: «إذا قامَ العَبْدُ المُؤْمِنْ فى صَلاتِهِ، نَظَرَ اللهُ عَزَّ وَجَلَّ إلَيْهِ…»[6] :
(هنگامى كه بنده مؤمن به نماز مىايستد، خداوند عزّ وجلّ او را مورد نظر ] رحمت [ خويش قرار مىدهد…)
در مسجد و ميخانه خيال تو گر آيد محراب ، كمانخانه ابروىِ تو سازم
معشوقا! در اشتياق ديدارت بسر خواهم برد، تا بازم به خود راه دهى؛ و چنانچه خيالت در مسجد و يا ميخانه در نظرم آيد، ابروانت را محراب عبادت و توجه به تو قرار خواهم داد و از مراقبه خيالى به تو دست نخواهم كشيد؛ كه : (وَللهِِ المَشْرِقُ وَالمَغْرِبُ، فَأيْنَما تُوَلُّوا، فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ، إنَّ اللهَ واسِعٌ عَليمٌ.)[7] : (و مشرق و مغرب از آن
خداست، پس به هر كجا رو كنيد، آنجا روى ] و اسماء و صفات [ خداست، بدرستى كه خداوند، گستراننده ] رحمت [ و آگاه مىباشد.)
گر خلوتِ ما را شبى از رخ بفروزى چون صبح، در آفاق جهان سر بفرازم
اى دوست! چنانچه شبى به خلوتخانه عبادت و مناجات من جمال خويش را برافروزى و منّت بر من نهى، چون صبح، روشندل و سرفرازم نمودهاى.
و يا بخواهد بگويد: چنانچه در خلوت شامم به مشاهدهات سرافرازم نمايى، به ديدارت عالم را چون سپيده صبح و يا خورشيد سرافراز و نورانى خواهم كرد و همه از نور من استضائه خواهند نمود. در واقع مىخواهد بگويد :
ز در درآ و شبستانِ ما منوّر كن دماغِ مجلس روحانيان معطّر كن
ستاره شب هجران نمىفشاند نور به بام قصر برآ و چراغ مه بر كن
حجاب ديده ادراك شد شعاعِ جمال بيا و خرگه خورشيد را منوّر كن[8]
و در جايى پس از رسيدن به اين مقام مىگويد :
بعد از اين نور به آفاق دهم از دل خويش كه به خورشيد رسيديم و غبار آخر شد[9]
آندم كه بهيك خنده دهم جان چو صراحى مستانِ تو خواهم كه گذارند نمازم
محبوبا! آرزوى من آن است كه چون نفس آخر زندگىام با خوشى و خنده پايان پذيرفت و جان عاريت را تسليم حضرتت نمودم، عاشقانت بر من نماز گذارند.
و يا بخواهد بگويد: محبوبا! همان گونه كه خنده و غُلْ غُلْ كردن كوزه شراب وقت بيرون آمدن، علامت از خود تهى شدن است، من هم اگر به يكبارگى پيش از مرگ اضطرارى از خويش تهى شوم و به تو پيوندم، خندان شده وقَهْ قَهْ خواهم زد، و
عاشقانت مرگ مرا اختيارى دانند و شهادت به مستىام پس از مردن خواهند داد و با تكبيرات چهارگانه به فناى فعل و صفت و اسم و ذات نماز خواهند گذاشت.
و يا بخواهد بگويد: چنانچه پيش از مردن، ديدارت و خندهات بر من، مرا از من بگيرد و به نابودىام كشد، جاى آن است كه دوستانت با تكبيرات نماز ميّت شهادت به نيستى من و مقام لا اسم و رسمىام دهند.
و يا منظور اين باشد كه: محبوبا! چون به خنده لبانت (كه نوعى از تجلّىات مىباشد) مرا كُشتى و جان به پيشگاهت سپردم، چشمان مستت و نوع ديگرى از جلوهات را خواهانم، تا به فنايم نماز خواند (چهار تكبير) و به بقايم برقرار سازى.
محمود بود عاقبت كار در اين راه گر سر برود در سر سوداى اَيازم
كنايه از اينكه: عاقبت كار عاشقى و سير الى الله آن وقت نتيجه مىدهد، كه در طريق سوداى دوست، عاشق هر چه را از خود مىداند از دست بدهد و فناى در معشوق پيدا كند. به گفته خواجه در جايى :
قصدِ جان است طمع، در لب جانان كردن تو مرا بين، كه در اين كار به جان مىكوشم[10]
و در جاى ديگر مىگويد :
گر دست دهد خاكِ كفِ پاىِ نگارم بر لوحِ بصر، خطِّ غبارى بنگارم
پروانه او گر برسد در طلب جان چون شمعِهماندم،بهدمى جان بسپارم[11]
حافظ! غم دل با كه بگويم؟ كه در اين دَوْر جز جام نشايد كه بود محرم رازم
گويا خواجه از استاد خويش، و يا دوستان همفكر خود به واسطه مشكلات زمان و محيط دور افتاده بوده و نمىتوانسته با كسى انس بگيرد، لذا به خود خطاب كرده و مىگويد: حال كه ممكن نيست غم دلِ خويش را با كسى در ميان بگذارى، محرم راز خود را ياد دوست قرار ده و به مراقبه و توجّه به او بپرداز و بگو: «إلهى… كَرْبى لايُفَرِّجُها سِوى رَحْمَتِکَ، وَضُرّى لا يَكْشِفُهُ غَيْرُ رَأْفَتِکَ، وَغُلَّتى لا يُبَّرِدُها إلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لايُطْفِئُها إلّا لِقائُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لايَبُلُّهُ إلّاَ النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لايَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ….»[12] : (معبودا!… غم و اندوه شديدم را جز رحمتت پايان نمىدهد، و رنج و آلامم
را جز رأفت و مهربانىات برطرف نمىسازد، و سوز و حرارت درونىام را جز وصالت فرو نمىنشاند، و آتش درونىام را جز لقايت خاموش نمىكند، و آتش شوقم به تو را چيزى جز نظر به روى ] و اسماء و صفات [ تو خنك نمىنمايد، و قرارم جز به نزديكى به تو آرام نمىگيرد.)
[1] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[3] ـ بحار الانوار، ج94، ص152.
[4] ـ وسائل الشيعه، ج3، ص25، باب 10، روايت 1.
[5] ـ وسائل الشيعه، ج3، ص22، روايت 10.
[6] ـ وسائل الشيعه، ج3، ص21، روايت 5.
[7] ـ بقره : 115.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 474، ص345.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص170.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 432، ص318.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 435، ص319.
[12] ـ بحار الانوار، ج94، ص149 ـ 150.