- غزل 431
گر از اين منزل غربت به سوى خانه رَوَمنذر كردم كه هم از راه به ميخانه رَوَم
زين سفر گر به سلامت به وطن باز رسم دگر آنجا كه روم عاقل و فرزانه روم
تا بگويمكه چهشد كشفم از اينسير و سلوك بر در ميكده با بربط و پيمانه روم
آشنايانِ رَهِ عشق گَرَم خون بخورند كافرم گر به شكايت برِ بيگانه روم
بعد از ايندست من و زلفِ چو زنجير نگار تا به كى از پى كام دل ديوانه روم
گر ببينم خم ابروى چو محرابش باز سجده شكر كنم، وز پى شكرانه روم
خرّم آن دم كه چو حافظ به تولّاى وزير سرخوش از ميكده با دوست به كاشانه روم
خواجه اين غزل را در اشتياق بازگشت و توجّه به عالم اصلى و رسيدن به كمال انسانيّت خويش سروده. مىگويد :
گر از اين منزل غربت به سوى خانه روم نذر كردم كه هم از راه، به ميخانه روم
زين سفر گر بهسلامت به وطن باز رسم دگر آنجا كه روم، عاقل و فرزانه روم
آرى، آن كس كه از وطن و زادگاه خود دور افتد، غريب ناميده مىشود. بشر در سير نزولى از عالم ربوبى و نورى تا رسيدن به عالم مادّه كه آخرين منزل است، در همه عوالم خَلْقى در غربت زندگى مىكرده و مىكند، بخصوص در عالم مادّى كه بكلّى عالم تجرّدى خود را فراموش نموده؛ كه: «أللّهُمَّ! فَارْحَمْ فى هذِهِ الدُّنْيا غُرْبَتى.»[1] :
(بار خدايا! پس بر غربتم در اين دنيا رحم آر.) و بايد با مجاهده و كوشش فراوان، سير تكاملى خود را شروع كند، و به منزل اصلى كه منتهى سير صعودى است بازگشت نمايد؛ كه: (إنّا للهِِ وَإنّا إلَيْهِ راجِعُونَ )[2] : (همانا ما براى خداييم، و به سوى او باز
مىگرديم.) و نيز: (بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ،وَإلَيْهِ تُرْجَعُونَ )[3] : (و ملكوت و حقيقت هر
چيزى تنها به دست اوست و تنها به سوى او بازگشت مىكنيد.) و همچنين: (وَأنَّ إلى
رَبِّکَ المُنْتَهى )[4] : (و بدرستى كه پايان و سرانجام ] هر چيز [ به سوى پروردگار توست.)
خواجه هم مىگويد: اگر از اين منزل غربت دنيا و عالم مادّه نجات پيدا كنم و از تعلّقات برهم و تجافى حاصل كنم و گرفتار لهو و لعب آن نشوم و بتوانم سير صعودى و سفر معنوى خود را به سلامتى طى نمايم، نذر كردهام كه در منازل صعودى هيچ توقّفى نكرده و يكسره به ميخانه روم؛ كه: (إنَّ المُتَّقينَ فى جَنّاتٍ وَنَهَرٍ، فى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليکٍ مُقْتَدِرٍ)[5] : (براستى كه اهل تقوى در بهشتها و نهرهايى، در
جايگاه صدق و راستى نزد پادشاه مقتدر مىباشند.) و مىخواهم چون به منزل اصلى خود و فناى كلّى رسيدم، فراتر از آن را هم بيابم، كه كمال انسانيّت و بقاى بالله است، تا بتوانم در عين اينكه خود را نمىبينم، از مقام بندگى و عبوديّت ظاهرى بر كنار نباشم، و در عين مستى هشيار باشم؛ كه: «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْکَ… فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ. إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ، وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[6] : (معبودا! انقطاع و بُريدن كامل ] از خلق [
به سوى خود را به من ارزانى دار… تا ديدگان دلهامان به كان و معدن عظمتت واصل گشته، و ارواحمان به مقام پاك عزّتت بپيوندد، معبودا! و مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان نمودى و اجابتت كردند، و به سويشان نظر افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، آنگاه در باطن با آنها به مناجات پرداختى، و در ظاهر و آشكار براى تو عمل كردند.)
تا بگويم كه چه شد كشفم از اين سير و سلوك بر دَرِ ميكده با بربط و پيمانه رَوَم
چون به سلامت از اين منزل غربت و سفر عالم طبيعت به منزل معنوى خويش
راه يافتم و ديدار محبوب نصيبم گشت و مقام بقاى بعد الفناء را دارا شدم، آنچه را كه در حال ذكر و وَجْد ديدهام بازگو خواهم كرد؛ زيرا اگر در حال بقا، نظر به عالم فنا و مستى نداشته باشم، نمىتوانم بيان مكاشفات خويش را بنمايم.
و ممكن است منظور خواجه از «ميكده»، رسول الله 6 و يا علىّ 7 باشد، و يا استاد كامل، كه سالك حالات و مشاهدات خود را به او بازگو مىكند.
آشنايان رَهِ عشق گَرَم خون بخورند كافرم گر به شكايت بَرِ بيگانه روم
آرى، در راه عشق، اساتيد و راهنمايان الهى براى تربيت سالكين گاه گاهى تنديها و خشنونتها و بىاعتناييهاى دارند. خواجه هم مىخواهد بگويد: من در طريق آنم كه به كمال خويش راه يابم، و آن بدون استاد ممكن نيست. و چنانچه گاهى مصلحت مرا در آن ببيند كه با من به خشونت رفتار نمايد، هرگز شكايت او را به بيگانگان طريق نخواهم برد. در جايى مىگويد :
ساقيا! عمر دراز و قدحت پر مى باد! كه به سعى توام اندوهِ خمار آخر شد[7]
و در جاى ديگر مىگويد :
پيران، سخن به تجربه گفتند، گفتمت هان! اى پسر! كه پير شوى، پند گوش كن
تسبيح و خرقه، لذّتِ مستى نبخشدت همّت در اينعمل،طلب از ميفروش كن
ساقى! كه جامت از مى صافى تهى مباد! چشم عنايتى به من دُرد نوش كن[8]
بعد از ايندستمن و زلف چو زنجير نگار تا به كى از پىِ كامِ دل ديوانه رَوَم؟
گر ببينم خم ابروى چو محرابش باز سجده شكر كنم، وز پى شكرانه روم
تا كى به دنبال هواهاى نفسانى بشتابم؟ كه: «ألْهَوى آفَةُ الألْبابِ.»[9] : (هوا و هوس،
آفت عقلهاست.) و نيز : «إيّاکَ وَطاعَةَ الهَوى، فَإنَّهُ يَقُودُ إلى كُلِّ مِحْنَةٍ.»[10] : (مبادا از هوا و هوس پيروى كنى، كه هوا ] انسان را [ به سوى هرگونه گرفتارى مىكشد.) و همچنين : «مَنْ مَلَکَ نَفْسَهُ، عَلا أمْرُهُ.»[11] : (هر كس مالك نَفْس خويش شد، مقامش بلند مىشود.) و يا
اينكه: «مَنْ مَقَتَ نَفْسَهُ، أحَبَّهُ اللهُ.»[12] : (هر كس دشمن نفس خويش شد، خداوند دوستش مىدارد.)
و تا به كى براى رسيدن به وصال دوست و كام گرفتنِ دلِ سرگشتهام در طلب دوست حيران باشم و به اين طرف و آن طرف روم، و او را از كنار موجودات و مظاهر و كثرات طلب نمايم؟ «بعد از اين، دست من و زلف چو زنجير نگار.»؛ زيرا از اين راه است كه مىتوان به ملكوت مظاهر راه يافت؛ كه: «أنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ.»[13] : (تويى كه خودت را در هر چيز به من شناساندى تا
اينكه تو را در هر چيز آشكار ديدم.) و نيز: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ أنَّ مُرادَکَ مِنّى، أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، حتّى لا أجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[14] : (معبودا! با پى در پى
آمدن آثار و مظاهر و دگرگونى تحوّلات دانستم كه مراد تو از من اين است كه خودت را در هر چيز به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.)
و چون حضرت دوست را به جمال و كمال مشاهده نمايم و هلال رخسارش را با كثرات و مظاهر ببينم، سجده شكر خواهم نمود و به عبوديّت واقعى وى خواهم شتافت؛ كه رسول الله 6 در جواب عايشه كه گفت: چرا اين همه خود را در عبادت به مشقّت مىاندازى، و حال آنكه به تحقيق خداوند گناه گذشته و آيندهات
را بخشوده، فرمود: «ألا أكُونُ عَبْدآ شَكُورآ.»[15] : (آيا بنده بسيار سپاسگزار نباشم.)
حضرت مىخواهد بفرمايد: چون بنده به كمال رسيد، هنگام شكرانه است، و در عبوديّت، جديّت بيش داشتن. خواجه هم مىگويد: «از پىِ شكرانه روم.»
خرّم آن دم كه چو حافظ به تولّاى وزير سرخوش از ميكده با دوست به كاشانه روم!
گويا خواجه در بيت ختم به بيان بيت اوّل بازگشته و تمنّا مىكند تا با ولاى علىّ 7 كه وزير رسول الله 6 است، راه رسيدن به وصال دوست را بپيمايد. مىگويد: خوشا روزى كه در اين ميكده دنيا، يار را از طريق مظاهر مشاهده كنم، و با تولّاى علىّ 7 ديدارش نصيبم گردد؛ كه: «مَعْرِفَتى بِالنُّورانِيَّةِ مَعْرِفَةُ اللهِ ـعَزَّ وَجَلَّ ـ ، وَمَعْرِفَةُ اللهِ ـعَزَّ وَجَلَّ ـ مَعْرِفَتى بِالنُّورانِيَّةِ، وَهُوَالدّينُ الخالِصُ…»[16] : (شناخت من به نورانيّت،
همان شناخت خداوند ـعزّ وجلّ ـ است، و شناخت خداوند ـعزّ وجلّ ـ همان شناخت من به نورانيّت مىباشد، و اين همان دين خالص است…)
[1] ـ اقبال الاعمال، ص73.
[2] ـ بقره : 156.
[3] ـ يس : 83.
[4] ـ نجم : 42.
[5] ـ قمر : 54 و 55.
[6] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص170.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 462، ص337.
[9] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الهوى، ص425.
[11] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب النفس، ص389.
[13] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[14] ـ اقبال الاعمال، ص348.
[15] ـ اصول كافى، ج2، ص95، روايت 6.
[16] ـ بحار الانوار، ج26، ص1، روايت 1.