• غزل  429

فاش مى‌گويم و از گفته خود دلشامبنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق         كه در اين دامگه حادثه چون افتادم

من ملك بودم و فردوس برين جايم بود         آدم آورد در اين دير خراب آبادم

سايه طوبى و دلجوئى حور و لب حوض         به هواى سر كوى تو برفت از يادم

نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار         چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم

كوكب بخت مرا هيچ منجّم نشناخت         يا رب از مادر گيتى به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق         هر دم آيد غمى از تو به مبارك بادم

گر خورد خون دلم مردمك ديده، رواست         كه چرا دل به جگر گوشه مردم دادم

پاك كن چهره حافظ به سر زلف ز اشك         ورنه اين سيل دمادم بكَند بنيادم

فاش مى‌گويم و از گفته خود دلشادم :         بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

آرى، چرا فاش نگويد و دلشاد نباشد آن كه دو عالم را به دوست معامله نمود، و چون او را داشت دو عالم را خواهد داشت، و چون محبّت حضرتش را گزيد هر محبّتى را در مقابل آن ناديده گرفت، بلكه به هر چه محبّت ورزيد، عشق به محبوب حقيقى دانست و ملكوتشان را مورد نظر قرار داد؛ كه: (بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ)[1]  :

(ملكوت و حقيقت هر چيزى تنها بدست اوست.)؛ زيرا محبّت در اين جهان و آن جهان جز به هستى و جمال و كمال آن هستى متعلّق نمى‌شود.

خواجه با اين بيان مى‌خواهد بگويد: بى‌پروا و آشكارا و بى‌واهمه، اين سخن را مى‌گويم و به پاى حرفم مى‌ايستم كه: من جز بندگى و محبّت به معشوق حقيقى را نمى‌توانم داشته باشم. اگر چه صورتآ از اين عالم و عالم ديگر بهره‌مند گردم و توجّه به آنها داشته باشم، آزادم و به نظر استقلال به آنان نمى‌نگرم.به گفته خواجه در جايى :

سر سوداى تو اندر سر ما مى‌گردد         تو ببين در سر شوريده چه‌ها مى‌گردد

هر كه دل در خَم چوگان سر زلف تو بست         لاجرم گوىْ صفت بى‌سر و پا مى‌گردد

دل حافظ چو صبا بر سر كوى تو مقيم         دردمندى است به امّيد دوا مى‌گردد[2]

طاير گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق :         كه در اين دامگه حادثه چون افتادم؟

من آنم كه در عالم و خلقت نورى و قدس و پاكى طيران مى‌كردم، و حجابى ميان من و معشوق نبود تا فراقى داشته باشم، آنجا (ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[3] : (آيا من پروردگار

شما نيستم؟!) شنيدم، و (بَلى، شَهِدْنا)[4] : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفتم: حال در آخرين مرحله نزولى كه عالم جسم است، قرار گرفته‌ام، و در زندان و قفس تن واقع شده و از اصل خود و مشاهده جمال دوست دور افتاده‌ام، «چه دهم شرح فراق؟» به گفته خواجه در جايى :

زبانِ خامه ندارد سر بيانِ فراق         وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

كنون چه چاره؟كه در بحر غم‌به‌گردابى         فتاده كشتى صبرم زبادبانِ فراق[5]

من مَلَك بودم و فردوس برين جايم بود         آدم آورد در اين دير خراب آبادم

من در عالم پاكى و تجرّد و خلقت نورى تمثّلى زندگى مى‌كردم، و چون در سير نزولى به جهان خاكى مبتلا گشتم، آدم ابوالبشر 7 براى اينكه مرا از خرابى عالم بشريّت و خاكى، به مقام خلافة اللّهىِ (إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[6] : (بدرستى كه

من جانشينى براى خود در زمين قرار مى‌دهم.) مشرّف سازد، در اين عالمم آورد، تا با توبه و متابعت هدايت پروردگارى و برگزيده شدن، باز به منزل ملكوتى‌ام باز گرداند؛ كه: (فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ، فَتابَ عَلَيْهِ… فَمَنْ تَبِعَ هُداىَ، فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ، وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ )[7] : (پس آدم]  7 [ كلماتى را از پروردگارش فرا گرفت، آنگاه خداوند بر او

رجوع نموده و توبه او را پذيرفت… پس هر كس از راهنمايى من پيروى كند، هيچ ترسى بر آنان راه نداشته و هرگز اندوهگين نمى‌شوند.) و نيز: (فَمَنِ اتَّبَعَ هُداىَ، فَلا يَضِلُّ وَلا يَشْقى؛ وَمَنْ أعْرَضَ عَنْ ذِكْرى، فَإنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكآ)[8] : (پس هر كس از راهنمايى‌ام پيروى

كند، گمراه و بدبخت نمى‌شود ] گمراه نگشته و رنج نمى‌بيند، [ و هر كس از ياد من روى گردان شود، بدرستى كه زندگانى سختى براى او خواهد بود.) و همچنين: (ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ، فَتابَ عَلَيْهِ وَهَدى )[9] : (سپس پروردگارش او را برگزيده و به سوى او رجوع نموده و

توبه‌اش را پذيرفته و هدايتش فرمود.)

و از آنجا كه كارها بايد با موازين اسباب و مسبّبات انجام شود، خواسته او به صورتى‌كه قرآن شريف بدان اشاره دارد، انجام گرفت و آدم 7 از جنّت بدين جهان آمد؛ لذا مى‌گويد :

سايه طوبى و دلجويى‌حور و لب حوض         به هواى سر كوى تو برفت از يادم

معلوم مى‌شود: خواجه، جنّت آدم 7 را كه: (يا آدَمُ! اسْكُنْ أنْتَ وَزَوْجُکَ الجَنَّةَ )[10] : (اى آدم! با همسر خويش در بهشت سكنى گزين.) و نيز: (فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ

الجَنَّةِ فَتَشْقى )[11] : (مبادا شيطان شما را از بهشت بيرون كند، تا به رنج و تعب بيافتى)

بهشت موعود، و «شجره منهيّه» را شجره ولايت كليّه (كه در بعضى روايات[12]  به

علم محمّد و آل محمّد ـ صلوات الله عليهم اجمعين ـ تعبير شده) مى‌دانسته كه از ولايت كليّه الهيّه جدا نيست؛ لذا مى‌گويد: «به هواى سر كوى تو …».

خلاصه آنكه: محبوبا! چون ديدارت را عاشق بودم، همه نعمتهاى بهشتى را فراموش كردم، و ديوانه وار براى سير صعودى خويش، كه مى‌دانستم از اين جهان حاصل مى‌شود، آنها را رها كرده و به عالمِ (فَتابَ عَلَيْهِ وَهَدى )[13]  و (مَنِ اتَّبَعَ

هُداىَ…)[14]  توجّه نمودم.

و يا منظور از بيت اين باشد كه: نه تنها در اين جهان هواى تو، دنيا و ما فيها را از يادم برد، بلكه آخرت و نعمتهاى آن هم از يادم برفت، حال :

نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار         چه كنم؟ حرف دگر ياد نداد استادم

معشوقا! نه تنها الف قامت رعناى تو نگذاشته كه به نعمتهاى بهشتى و هواى دنيا و آخرت توجّه داشته باشم؛ بلكه در ازلم با (ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[15] : (آيا من پروردگار

شما نيستم؟!)درس عشق و محبّت و ديدار و يكتا پرستى را به من دادى، لذا نمى‌توانم غير تو را اختيار كنم؛ كه: «إلهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟ وَمَنْ ] ذَا  [الَّذى أنِسَ بِقُرْبِکَ، فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟!»[16] : (معبودا! كيست كه شيرينى محبّت تو را

چشيد و غير تو را به جاى تو اراده نمود؟! و كيست كه به قرب تو انس گرفت و از تو رو گردان شد؟!) و به گفته خواجه در جايى :

سلطان ازل، گنج غمِ عشق به ما داد         تا روى در اين منزل ويرانه نهاديم

در دل ندهم رَهْ پس از اين مِهر بُتان را         مُهر لبِ او بر دَرِ اين خانه نهاديم

در خرقه از اين بيش منافق نتوان بود         بنيادش از اين شيوه رندانه نهاديم[17]

كوكب بخت مرا هيچ منجّم نشناخت         يارب! از مادر گيتى، به چه‌طالع زادم؟

كدام منجّمى است كه بتواند بخت و لطيفه الهى فطرى مرا بشناسد؟ نمى‌دانم مادر مرا در چه طالعى زاده كه چنين پر ارزش قرار گرفته‌ام كه نمى‌توانم جز تو را درنظر داشته باشم.

و يا منظور خواجه از بيت، گله از پيشامدهايى باشد كه در بيت آتيه بدان اشاره مى‌كند.

تا شدم حلقه به‌گوش دَرِ ميخانه عشق         هر دم آيد غمى از نو به مبارك بادم

از آن زمان كه سر بندگى خالصانه به درگاه دوست سائيدم، هر لحظه ابتلائات و غمها به  من روى آور شدند، و بر بندگى‌ام، مبارك باد» گفتند: كه: «إنَّ للهِِ ـعَزَّوَجَلَّ ـ عِبادآ فِى الأرْضِ مِنْ خالِصِ عِبادِهِ، ما يُنْزِلُ مِنَ السَّماءِ تُحْفَةً إلَى الأرْضِ، إلّا صَرَفَها عَنْهُمْ إلى غَيْرِهِمْ، وَلابَلِيَّةً إلّا صَرَفَها إلَيْهِمْ.»[18] : (بدرستى كه در روى زمين براى خداوند ـعزّوجّل ـ

بندگان خالص و پاكى است كه هيچ هديه و پيشكشى از آسمان به زمين فرو نمى‌فرستد مگر اينكه از آنها ] باز داشته [ و به ديگران بر مى‌گرداند، و هيچ بلا و گرفتاريى نمى‌فرستد مگر اينكه به آنها برمى‌گرداند.)

گر خورد خونِ دلم، مردمكِ ديده، رواست         كه چرا دل به جگر گوشه مردم دادم

اين ديده دل من بود كه در ازل دوست را مشاهده نمود «و ( بَلى ) گفت، و در عالم عنصرى از آن محروم گشت. چنانچه در اشتياق ديدارش، سرشك ديده‌ام به خون مبدّل گردد، رواست. محروميّت از آن ديدار، اين گريستن را هم دارد. در جايى
مى‌گويد :

ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است         ببين كه در طلبت حالِ مردمان چون است؟

از آن زمان كه ز دستم برفت يارِ عزيز         كنارِ ديده من، همچو رودِ جيحون است[19]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

از ديده، خون دل، همه بر روىِ ما رَوَد         بر روى ما، ز ديده ندانم چه‌ها رَوَد؟

ما در درونِ سينه، هوايى نهفته‌ايم         بر باد اگر رَوَد سَرِ ما، ز آن هوا رود[20]

پاك كن چهره حافظ، به سرِ زلف زاشك         ور نه اين سيل دمادم بكَنَد بنيادم

حاصل آنكه: گريه مرا، سر زلفت و شناسايى‌ات از طريق خود و مظاهر مى‌تواند پاك كند و به آن خاتمه دهد، پرده از چهره عالم طبيعتم و كثرات بردار، تا تو را ببينم و از گريه بايستم؛ و گرنه آب ديدگانم از اشتياقت مرا به مرگ اضطرارى و نابودى عالم عنصرى خواهد كشانيد.

و شايد بخواهد بگويد: مرا از راه من، كه نزديكترين راه به توست، به من بشناسان، تا تو را مشاهده نموده و سرشك كمتر كنم؛ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ.»[21]  :

(هر كس خود را شناخت، پروردگارش را شناخت.)

[1] ـ يس : 83.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص221.

[3] و 2 ـ اعراف : 172.

[4]

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 364، ص273.

[6] ـ بقره : 30.

[7] ـ بقره : 37 ـ 38.

[8] ـ طه : 123 و 124.

[9] ـ طه : 122.

[10] ـ بقره : 35.

[11] ـ طه : 117.

[12] ـ بحار الانوار، ج11، ص189، روايت 47.

[13] ـ طه : 122.

[14] ـ طه : 123.

[15] ـ اعراف : 172.

[16] ـ بحارالانوار، ج94، ص148.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 440، ص323.

[18] ـ بحار الانوار، ج67، ص207، روايت 8.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص94.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 122، ص117.

[21] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص387.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا