• غزل  423

صنما! باغم عشق تو چه تدبير كنم؟تا به كى در غم تو ناله شبگير كنم؟

دل ديوانه از آن شد، كه پذيرد درمان         مگرش هم ز سر زلف تو زنجير كنم

آنچه در مدّت هجر تو كشيدم هيهات!         در دو صد نامه محال است كه تحرير كنم

با سر زلف تو مجموع پريشانى خويش         كو مجالى كه يكايك همه تقرير كنم؟

رند و يكرنگم و با شاهد و مى هم‌صحبت         نتوانم كه دگر حيله و تزوير كنم

آن زمان كآرزوى ديدن جانم باشد         در نظر، نقشِ رُخِ خوب تو تصوير كنم

گر بدانم كه وصال تو بدين دست دهد         دين و دل را همه در بازم و توفير كنم

دور شو از برم اى زاهد! و افسانه مگوى         من نه آنم كه دگرگوش به تزوير كنم

نيست اميّد خلاص از سر زلفش حافظ         چون كه تقدير چنين بود چه تدبير كنم؟

خواجه در اين غزل اظهار اشتياق به ديدار دوست، و در ضمن گله از طولانى شدن ايّام هجران، درخواست پايان يافتن آن را نموده و مى‌گويد :

صنما! باغم عشق تو چه تدبير كنم؟         تا به كى در غم تو ناله شبگير كنم؟

دلِ ديوانه از آن شد كه پذيرد درمان         مگرش هم ز سر زلف تو زنجير كنم

معشوقا! نمى‌دانم تا به كى در غم عشقت نشينم و بنالم و تدبير آن را نتوانم؟ مى‌دانم اين درد من درمان پذير نيست، مگر آنكه تو خود را از راه كثرات و با كثرات، و يا از طريق خويشم به من جلوه دهى و مشاهده‌ات نمايم.

(بديهى است كه خدا را از كنار موجودات نمى‌توان يافت و شناخت. حديث كنز مخفىّ شاهد بر آن است. در آخر حديث «لِكَىْ اُعْرَفَ» است، نه «لِكَىْ اُعْلَمَ»؛ كه: «كُنْتُ كَنْزآ مَخْفِيّآ ]ظ : خَفِيّآ[ ، فَأَحْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعْرَفَ.»[1] : (من گنجى پنهان

بودم، خواستم كه شناخته شوم، لذا مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم.) و نيز: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ، أنَّ مُرادَکَ مِنّى أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ.»[2] : (مبعودا! با

پى‌درپى آمدن آثار و مظاهر و دگرگونى تحوّلات دانستم كه مراد تو از من اين است كه خودت را در هر چيز به من بشناسانى.)

در نتيجه مى‌خواهد بگويد: بيا و بيمارى مرا كه جز به ديدارت معالجه نمى‌شود، از طريق خود و مظاهرت علاج فرما. در جايى مى‌گويد :

سر سوداى تو اندر سرما مى‌گردد         تو ببين در سر شوريده چه‌ها مى‌گردد

هر كه دل در خم‌چوگانِ سر زلف‌توست         لاجرم گوىْ صفت، بى‌سر و پا مى‌گردد

هر چه بيداد و جفا مى‌كند آن دلبر ما         همچنان در پى او، دل به وفا مى‌گردد

دل حافظ چو صبا بر سر كوى تو مقيم         دردمندى است، به امّيد دوا مى‌گردد[3]

آنچه در مدّت هجر تو كشيدم هيهات!         در دو صد نامه محال است كه تحرير كنم

محبوبا! شرح روزگار هجران خود را نمى‌توانم با گفتار، و يا در دو صدنامه آن را بيان نمايم؛ زيرا اين تويى كه شالوده عالم، و بخصوص بشر را با محبّت خود آميخته ساخته‌اى، و خود مى‌دانى كه غم عشقت در ذرّات وجودم چه مى‌كند؛ كه: «ثُمَّ سَلَكَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[4] : (سپس مخلوقات را در طريق خواسته‌اش

روان گردانيده و در راه دوستى به خود برانگيخت.) و به گفته خواجه در جايى :

ناظر روى تو صاحب نظرانند، ولى         سرّ گيسوى تو در هيچ سرى نيست كه نيست

نه من دلشده از دست تو خونين جگرم         از غم عشق تو، پُرخون جگرى نيست كه نيست[5]

با سر زلف تو مجموع پريشانىِ خويش         كو مجالى؟ كه يكايك همه تقرير كنم

معشوقا! چنانچه پرده از كثرات و يا خويشم بردارى و جمال خود را به من
بنمايانى، ديدارت مجال براى من نمى‌گذارد تا بتوانم مجموع پريشانى گذشته خويش را در غم عشقت بگويم.

و يا بخواهد بگويد: آنجا كه وصال تو دست دهد، خود را نمى‌بينم تا مجموع پريشانى خويش گويم.

و يا معنى اين باشد كه :

گفته بودم چو بيايى، غم دل با تو بگويم         چه بگويم؟ كه غم از دل برود چون تو بيايى

خلاصه، خواجه با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده، چنانكه در جايى مى‌گويد :

چو بر شكست صبا، زلفِ عنبر افشانش         به هر شكسته كه پيوست، تازه شد جانش

كجاست هم‌نَفَسى؟ تا كه شرح غُصّه دهم         كه دل چه مى‌كشد از روزگار هجرانش

بدين شكسته بيت الحَزَن كه مى‌آرَد         نشانِ يوسفِ جان از چه زنخدانش؟[6]

رند و يك رنگم و با شاهد و مى هم صحبت         نتوانم كه دگر حيله و تزوير كنم

روزگارى در كنج انزوا بسر مى‌بردم و زهد خشك را اختيار نموده و طريقه زهّاد را پيشه خود ساخته بودم و براى رسيدن به نعمتهاى بهشتى، بندگى دوست را مى‌نمودم، حال من آن گونه نِيَم؛ زيرا مشاهده جمالت چنان مرا از خويش گرفت و از عبادات قشرى و آلوده به شرك و خودبينى خارج نمود، كه پا بر ما سواى تو زدم. اگر چه اين زمان باز مبتلا به هجرانم، امّا دانسته‌ام كه راه چيست و چاه كدام است و مى‌گويم :

صحبت‌حور نخواهم،كه بود عين‌قصور         باخيال تو اگر با دگرى پردازم

گر به هر موى، سرى بر تن حافظ باشد         همچو زلفت همه را در قدمت اندازم[7]

و مى‌گويـم  :

آن زمان، كآرزوىِ ديدن جانم باشد         در نظر، نقش رُخ خوبِ تو تصوير كنم

گر بدانم كه وصال تو بدين دست دهد         دين و دل را همه در بازم و توفير كنم

محبوبا! گر چه به هجران مبتلا گشته‌ام، جمالت از خاطرم نمى‌رود؛ زيرا تو جان منى. و چون آرزوى ديدارت مى‌نمايم، به خيالت پرداخته و به مراقبه جمالت مشغول مى‌گردم، تا شايد باز به وصالت نايل آيم؛ كه: «يا أباذَرّ!… إحْفَظِ اللهَ يَحْفَظْکَ. إحْفَظِ اللهَ، تَجِدْهُ أمامَکَ.»[8] : (اى ابوذر! … خدا را ] در نظر خود [ نگاهدار، تا او نيز تو را نگاه‌دارد.

خدا را حفظ كن، تا او را در جلوى خود بيابى.) و چنانچه بدانم وصالت به دادن دين و عبادات قشرى و يا اعتقادات غير واقعى به دست مى‌آيد، اينها را رها نموده و وصالت را خريدار مى‌گردم؛ به گفته خواجه در جايى :

در خرابات مُغان گر گذر افتد بازم         حاصل خرقه و سجّاده، روان در بازم

ور چو پروانه دهد دستِ فراغ البالى         جز بدان عارضِ شمعى نبود پروازم

همچو چنگم به كنار آر و بده كام دلم         يا كه چون نِىْ ز لبانت نَفَسى بنوازم[9]

لـذا مى‌گويـد :

دور شو از بَرَم اى زاهد و افسانه مگوى         من نه آنم كه دگر گوش به تزوير كنم

اى زاهد! از برم دور شو، و به طريقه خود راهنمايى‌ام مكن، من آن نِيَم كه دگر بار
به عبادات قشرى بپردازم و براى رسيدن به بهشت بندگى او كنم. من راه خود را يافته‌ام، عبادات قشرى را چه حاصلى؟ و رسيدن به بهشتى كه دوست و صاحب خانه را نبينم چه فائده‌اى؟ به گفته خواجه در جايى :

نصيب من چو خرابات كرده است اِله         در اين ميانه بگو زاهدا! مرا چه گناه

تو خرقه را ز براى ريا همى پوشى         كه تا به زرق بَرى بندگان حقّ از راه

غلام همّت رندان بى‌سر و پايم!         كه هر دو كَوْن نيارزد به پيششان يك كاه[10]

نيست امّيد خلاص از سر زلفش حافظ!         چون كه تقدير چنين بود، چه تدبير كنم؟

در اين غزل خواجه در سه مورد سخن از «سر زلف» به ميان آورده. منظورش معنايى است كه در ذيل دو بيت گذشته گفته شد. و در اين بيت هم بخواهد بگويد : چنانچه اى خواجه! ناله و افغان تو براى اين است كه از مظاهر فرار كنى و خدا را در كنار از خود و يا كثرات و مظاهر ديگر مشاهده نمايى، ممكن نيست؛ زيرا او با همه و با خود توست؛ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ عَرَفَ رَبَّهُ.»[11] : (هر كس خود را شناخت، پروردگارش

را شناخت.) و نيز: «أنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[12] : (تويى كه خودت را در هر چيز به من شناساندى، تا اينكه تو را در هر چيز

آشكار ديدم، و تويى آشكار و پيدا براى هر چيز.)

[1] ـ بحار الانوار، ج87، ص344.

[2] ـ اقبال الأعمال، ص348.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص221.

[4] ـ صحيفه سجّاديه(ع)، دعاى 1.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 100، ص103.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص256.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 407، ص301.

[8] ـ بحار الانوار، ج77، ص89.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 407، ص301.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 518، ص372.

[11] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص387.

[12] ـ اقبال الأعمال، ص350.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا