• غزل  422

سرم خوش‌است و به بانگ بلند مى‌گويمكه من نسيم حيات، از پياله مى‌جويم

عبوسِ زهد به وجه خمار ننشيند         مريد حلقه دُردى كشان خوش خويم

گرم نه پير مغان در به روى بگشايد         كدام در بزنم، چاره از كجا جويم؟

مكن در اين چمنم سرزنش به خودرويى         چنانكه پرورشم مى‌دهند مى‌رويم

تو خانقاه و خرابات در ميانه مبين         خدا گواست كه هر جا كه هست با اويم

ز شوقِ نرگسِ مستِ بلندْ بالايى         چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم

شدم فسانه بهسرگشتگى، كه‌ابروى دوست         كشيده در خم چوگان خويش چون گويم

غبارِ راه طلب، كيمياىِ بهره‌ورى است         غلام دولت آن خاك عنبرين بويم

نصيحتم چه كنى ناصحا! تو مى‌دانى         كه من نه معتقد مرد عافيت جويم

بيار مى، كه به فتواى حافظ از دل پاك         غبار زُرق به فيض قدح فرو شويم

خواجه در اين غزل اشاره به مشاهداتى كه براى وى دست داده و پس از آن به خمارى گرفتار شده، نموده و سپس براى رفع آن، پيمانه‌اى از شراب مشاهدات و تجلّيات را از دوست طلبيده، مى‌گويد :

سرم خوش‌است و به بانگ‌بلند مى‌گويم :         كه من نسيم حيات از پياله مى‌جويم

عبوس زهد به وجه خمار ننشيند         مريد حلقه دُرْدى كشان خوش خويم

گَرَم نه پير مغان در به روى بگشايد         كدام در بزنم؟ چاره از كجا جويم؟

با آنكه به مشاهدات شب گذشته شادمانم، و حال هم در مراقبه و ياد محبوب بسر مى‌برم، براى رفع خمارى‌ام در انتظار پيمانه ديگر مى‌باشم، و با صداى بلند مى‌گويم: كه من نسيم حيات را جز از پياله مشاهدات مست كننده او نمى‌طلبم.

و اگر زاهد روترش كند و بگويد: مِىْ نياشام، به سخن او گوش فرا نخواهم داد و ارادتم به آنان است كه به ياد دوستند و همواره از شراب صاف و پاكيزه مشاهدات بهره‌مند، و در حال وجدند، و مرا هم به وجد مى‌آورند.

حال اگر استاد طريق چاره رفع خمارى‌ام نكند، به كجا روم؟

ممكن است منظور خواجه از «پير مغان»، رسول الله 6 و يا علىّ 7 باشد. به گفته خواجه در جايى :

تو دستگير شو اى‌خضر پى‌خجسته! كه من         پياده مى‌روم و همرهان، سوارانند[1]

و در جايى مى‌گويد :

آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند         آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند

دردم نهفته، بِهْ ز طبيبان مدّعى         باشد كه از خزانه غيبش دوا كنند[2]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

زاهد به طعنه گفت:برو تركِ عشق كن         محتاج جنگ نيست، برادر! نمى‌كنم

حافظ! جناب پير مغان، مأمنِ وفاست         من تركِ خاك بوسىِ اين در نمى‌كنم[3]

مكن در اين چمنم سرزنش به خود رويى         چنانكه پرورشم مى‌دهند، مى‌رويم

اى زاهد و اى آن كه مرا به اختيار كردن مستى و طريقه اهل دل ملامت نموده و خرده مى‌گيرى! دوست، نه تنها من، بلكه همه جهانيان را در اين عالم، خود رُو نيافريده همه به اراده و مشيّت اوست، چنانكه پرورششان مى‌دهد مى‌رويند؛ كه : «سُبْحانَکَ! قَوْلُکَ حُكْمٌ، وَقَضآئُکَ حَتْمٌ، وَإرادَتُکَ عَزْمٌ. فَسُبْحانَکَ! لا رادَّ لِمَشِيَّتِکَ.»[4] : (پاك و

منزّهى تو! گفتارت فرمان ] بدون بازگشت [، و قضايت حتمى، و اراده‌ات استوار مى‌باشد، پس پاك و منزّهى تو! كه هيچ كس و چيزى نمى‌تواند مشيّتت را برگرداند.) و نيز: «ثُمَّ أَمْضَى الاُمُورَ عَلى قَضآئِهِ… ثُمَّ جَعَلَ مُنْتَهاها إلى مَشِيَّتِهِ، وَمُسْتَقَرَّها إلى مَحَبَّتِهِ.»[5]  : (سپس امور را بر طبق قضا و اراده حتمى‌اش روان گردانيده … و آنگاه سرانجام آنها را به مشيّت و خواسته خويش، و جايگاه استقرار آنها را به سوى دوستى و محبّتش قرار داد.) و همچنين: «إلهى! حُكْمُکَ النّافِذُ وَمَشِيَّتُکَ القاهِرَةُ لَمْ يَتْرُكا لِذى مَقالٍ مَقالاً، وَلا لِذى حالٍ حالاً.»[6] : (معبودا! حكم نافذ و مشيّت چيره‌ات، براى هيچ صاحب سخن، سخنى، و

براى هيچ صاحب حال، حالى باقى نگذاشته است.)

اى زاهد! تو اگر زاهدى، جز اين نمى‌توانى؛ و من اگر در طريق عشق و محبّت و مراقبه و ياد او قرار گرفته‌ام، جز اين نمى‌توانم. در جايى مى‌گويد :

فاش مى‌گويم و از گفته خود دلشادم         بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار         چه كنم؟ حرف دگر ياد نداد استادم[7]

تو خانقاه و خرابات در ميانه مبين         خدا گواست كه هر جا كه هست با اويم

ز شوق نرگس مستِ بلندْ بالايى         چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم

تا دوست پرده از جمال كثرات بر نداشته بود، و او را از همه عالم از طريق ملكوتشان جلوه‌گر نديده بودم، ميان خانقاه و خرابات، مسجد و كنشت فرق مى‌گذاشتم؛ و حال خدا گواه است و بر من روشن گشته كه هر كجاهستم با اويم.

و از شوق چشمان و جذبه‌هاى جمالى و تجلّيات اسماء و صفاتى‌اش، با گرفتن شراب مشاهدات، بر كنار چشمه ذات افتاده‌ام و بهره‌مندم، همان‌گونه كه گل لاله با قدح سرخى كه در كف دارد بر كنار جوى سر به زير افكنده و به تماشاى آب زُلال مشغول است؛ كه: «أنْتَ الَّذى أشْرَقْتَ الأنْوارَ فى قُلُوبِ أوْلِيآئِکَ، حَتّى عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوکَ ] وَجَدُوکَ [؛ وَأنْتَ الَّذى أَزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّائِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ؛ أنْتَ المُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أوْحَشَتْهُمُ العَوالِمُ، وَأنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ المَعالِمُ.»[8]  :

(تويى كه انوار را در دلهاى اوليائت تاباندى تا اينكه به معرفت و توحيدت نايل آمدند ] يا : تو را يافتند [، و تويى كه اغيار را از دل دوستانت زدودى، تا غير تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند، تويى يار و مونس آنان، آنگاه كه عالَمها آنها را به وحشت انداخت؛
و تويى هدايتگر ايشان آنگاه كه نشانه‌ها براى آنها آشكار گشت.)

شد فسانه به سرگشتى، كه ابروى دوست         كشيده در خم چوگان خويش چون گويم

مردم مرا سرگشته مى‌خوانند. چرا چنين نباشم؟ كه جمال و ابروان محبوب مرا به خود مى‌خواند و هر كجا مى‌خواهد مى‌برد، «چنانكه پرورشم مى‌دهند، مى‌رويم.». به گفته خواجه در جايى :

مردمِ ديده ما جز به رُخت ناظر نيست         دل سرگشته ما غير تو را ذاكر نيست

سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست         كيست آن كَش سر پيوند تو در خاطر نيست؟![9]

غبارِ راهِ طلب، كيمياى بهره‌ورى است         غلامِ دولت آن خاكِ عنبرين بويم

آرى، آنان كه در طلب دوست مى‌شوند، ناچار غبارهايى از ابتلائات بر چهره عالم طبيعت آنان خواهد نشست. و چون صبر بر آن نمايند، بهره‌ها از جانان خواهند گرفت و به مشاهداتش نايل خواهند شد. خواجه هم مى‌گويد: «غبار راه طلب، كيمياى بهره‌ورى است»، من غلام دوام دولت معشوقى هستم كه غبارهاى ابتلائاتش عطر مشاهداتش را به ارمغان مى‌آورد. در جايى مى‌گويد :

مقام عيش، ميسّر نمى‌شود بى‌رنج         «بلى» به حكم بلا بسته‌اند عهد اَلَسْتْ

به‌هست و نيست مرنجان‌ضمير و خوش‌مى‌باش         كه نيستى است سرانجام هر كمال كه هست[10]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

هم از نسيم تو روزى گشايشى يابد         چو غنچه، هر كه دل خويش در هواى تو بست

ز دست جور تو گفتم: ز شهر خواهم رفت         به خنده گفت: برو حافظا! كه پاى تو بست؟![11]

نصيحتم چه كنى؟ ناصحا! تو مى‌دانى         كه من نه معتقد مردِ عافيت جويم

بيارمى، كه به فتواىِ حافظ از دل پاك         غبار زُرق به فيض قدح فرو شويم

اى زاهد و ناصح! تو عافيت جو هستى و حاضر نيستى به پست و بلنديهاى وادى عشق مبتلا، و صابر باشى. مرا نصيحت مكن كه: عشق مورز؛ زيرا من معتقد به تو نيستم. اگر راست مى‌گويى، به مى پرستى‌ام را هنما شو، تا غبار زهد و رياى گذشته را به آن بشويم. به گفته خواجه در جايى :

زاهد دهدم توبه ز روى تو، زهى روى!         هيچش ز خدا شرم و ز روى تو حيا نيست[12]

و نيز در جايى مى‌گويد :

خيز تا خرقه صوفى به خرابات بريم         دفتر زرق به بازار خرافات بريم

ور نهد در رَهِ ما خار ملامت، زاهد         از گلستانْش به زندان مكافات بريم[13]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص187.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 278، ص219.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 449، ص329.

[4] و 5 ـ اقبال الأعمال، ص351 و 359.

[5]

[6] ـ اقبال الأعمال، ص348.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 429، ص315.

[8] ـ اقبال الأعمال، ص349.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 106، ص108.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 45، ص68.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 47، ص69.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 101، ص104.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 406، ص300.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا