• غـزل  418

روزگارى شد كه در ميخانه‌خدمت‌مى‌كنمدر لباس فقر كار اهل دولت مى‌كنم

تا مگر در دام‌وصل آرم تذروى‌خوشخرام         در كمينم انتظار وقت فرصت مى‌كنم

واعظ ما بوى حق نشنيد بشنو اين سخن         در حضورش نيز مى‌گويم‌نه غيبت مى‌كنم

چون‌صبا افتان‌وخيزان‌مى‌روم‌تا كوى‌دوست         وز رفيقان ره استمداد همّت مى‌كنم

خاك‌كويت بر نتابد زحمت‌ما بيش از اين         لطفها كردى بتا تخفيف زحمت مى‌كنم

زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تير بلاست         ياد دار اى دل كه چندينت نصيحت مى‌كنم

ديده بدبين بپوشان اى كريم عيب پوش         زين دليريها كه من در كنج خلوت‌مى‌كنم

حاش لله كز حساب روز حشرم باك‌نيست         فال فردا مى‌زنم امروز عشرت مى‌كنم

از يمين عرش آمين مى‌كند روح الامين         چون دعاى پادشاه مُلك و ملّت مى‌كنم

خسروا اميد اوج جاه دارم زين قبل         التماسِ آستان بوسىِّ حضرت مى‌كنم

حافظم در محفلى، دُردى كشم در مجلسى         بنگر اين شوخى كه چون با خلق صحبت مى‌كنم

گويا خواجه ابيات اين غزل را در ايّامى كه در نزد استاد تلمّذ مى‌نموده سروده. مى‌گويد :

روزگارى شد كه در ميخانه خدمت مى‌كنم         در لباسِ فقر، كارِ اهل دولت مى‌كنم

تا مگر در دام وصل آرم، تَذَرْوى خوشخرام         در كمينم، انتظارِ وقت فرصت مى‌كنم

عمرى است در لباس اهل سير و فقر، در ميخانه و مكانى كه ميگساران و سالكين و اهل كمال براى نوشيدن شرابهاى معنوى مجتمعند، خدمت ايشان مى‌كنم، تا مگر به بركت انوار قدسيّه آنان، مرا وصال حضرت دوست دست دهد، و از مشاهدات اسمائى و صفاتى او شكارى خوش قد و قامت را نمايم. به گفته خواجه در جايى :

عمرى‌است تا من در طلب، هر روز گامى‌مى‌زنم         دست شفاعت هر دمى، در نيكنامى مى‌زنم

بى ماهِ مِهْر افروزِ خود، تا بگذرانم روز خود         دامى به راهى مى‌نهم، مرغى به دامى مى‌زنم

با آنكه از خود غايبم، وز مى چو حافظ تائبم         در مجلس روحانيان، گهگاه جامى مى‌زنم[1]

و يا مى‌خواهد بگويد: ايّامى است طريقه خود را طريقه اهل سلوك و كمال قرار داده‌ام، تا مگر كمالى را كسب نمايم و دوست مرا به قرب و انس خود بپذيرد.

در جايى مى‌گويد :

عمرى، است تا به راه غمت، رُو نهاده‌ايم         روى و رياىِ خلق، به يك سو نهاده‌ايم

تا سحرِ چشم يار، چه بازى كند، كه باز         بنياد، بر كرشمه جادو نهاده‌ايم

عمرى گذشت و ما به اميدِ اشارتى         چشمى بر آن دو گوشه ابرو نهاده‌ايم[2]

واعظِ ما بوى حق نشنيد، بشنو اين سخن         در حضورش نيز مى‌گويم، نه غيبت مى‌كنم

بدين سبب خدمت اهل كمال را اختيار نموده و رويّه ايشان را پيش گرفته‌ام، كه از سخن واعظ و خودش بوى حق نشنيده‌ام و حضورآ، نه پنهان، با خود او هم خواهم گفت.

در جايى مى‌گويد :

واعظان،كاين جلوه در محراب و منبر مى‌كنند         چون به خلوت مى‌روند، آن كار ديگر مى‌كنند

بنده پير خراباتم، كه درويشان او         گنج را، از بى‌نيازى، خاك بر سر مى‌كنند

آه! آه! از دستِ صرّافانِ گوهرْ ناشناس         هر زمان، خرمهره را، با دُر برابر مى‌كنند[3]

چون صبا، افتان و خيزان مى‌روم تا كوى دوست         وز رفيقانِ رَهْ استمدادِ همّت مى‌كنم

عاشق ديدار حضرت دوستم و چون باد صبا (كه با اُفت و خيز در حركت است) افتان و خيزان و شكسته و خسته به سوى‌اش خواهم شتافت؛ و از اساتيد و دوستان طريق هم كمك مى‌خواهم كه با دعا و ثناى خود، برايم همّتى طلبند. اميد آنكه معشوق خويش را بيابم و به ديدارش نايل گردم!

به گفته خواجه در جايى :

بُوَد آيا كه دَرِ ميكده‌ها بگشايند؟         گره از كارِ فرو بسته ما بگشايند؟

به صفاىِ دلِ رندان صبوحىْ زدگان         بس دَرِ بسته به مفتاحِ دعا بگشايند[4]

و نيز در جايى مى‌گويد :

ما بر آريم شبى دست و دعايى بكنيم         غمِ هجرانِ تو را، چاره زجايى بكنيم

دلِ بيمار شد از دست رفيقان مددى         تا طبيبش به سر آريم و دوايى بكنيم

مدد از خاطر رندان طلب اى دل! ورنه         كار صعبى‌است، مبادا كه خطايى بكنيم[5]

خاك كويت بر نتابد ز حمتِ ما بيش از اين         لطفها كردى بُتا! تخفيف زحمت مى‌كنم

گويا مى‌خواهد بگويد: محبوبا! اگر چه كوشش و مجاهده در اين راه از لوازم رسيدن به توست، و من هم تا ممكن بوده در اين امر كوتاهى ننمودم؛ امّا تو آن نيستى كه عاشقانت را بى‌كوشش به خود راه دهى. و اگر كوشش هم نموده‌ام، به لطف و عنايت تو بوده. حال، تخفيف زحمت مى‌كنم. با جذبه‌اى به خود راهم دِهْ.

در جايى مى‌گويد :

به‌جدّ و جهد، چو كارى نمى‌رود از پيش         به‌كردگار رها كرده،بِهْ مصالحِ خويش[6]

و يا مى‌خواهد بگويد: معشوقا! براى خاكسارى و فنا در كويت عنايتها فرمودى و زحمتها كشيدم، امّا پس از اين زحمت كم مى‌كنم؛ زيرا دانسته‌ام تا بكلّى از خود نرهم، به فنا و عبوديّت واقعى دست نخواهم يافت.

به گفته خواجه در جايى :

شست و شويى كن و آنگه به خرابات خرام         تا نگردد ز تو اين ديرِ خراب، آلوده

پاك وصافى شو و از چاه‌طبيعت بدر آى         كه صفايى ندهد، آبِ تراب آلوده[7]

زلف دلبر، دامِ راه و غمزه‌اش، تيرِ بلاست         ياد دار اى‌دل! كه‌چندينت نصيحت مى‌كنم

اى خواجه! و يا اى سالك طريق! حال كه قدم در اين راه گذاشته‌اى، نصايح مرا به گوش جان بسپار و همواره به ياد آر، تا از مشكلات رسيدن به مقصود نهراسى، و آن اين است كه، محبوب، زلف و مظاهر خويش را دامى براى صيدت قرار داده، و جز از اين طريق ممكن نيست او را مشاهده كنى؛ كه: (وَكانَ اللهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطآ)[8]  :

(و خداوند به هر چيزى احاطه دارد.) و نيز: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ، أنَّ مُرادَکَ مِنّى أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، حَتّى لا أجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[9] : (معبودا! با پى در پى

آمدن آثار و مظاهر و دگرگونى احوالات دانستم كه، مراد تو از من اين است كه خود را در هر چيز به من بشناسانى، تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.)

و از طرفى، جمال مجازى عالم طبيعت، تو را به خود مشغول مى‌كند و از ديدارش محروم مى‌سازد. تا ناز و كرشمه و تير غمزه‌هايش به كشتن و نابودى تو دست نزند و از توجّه به عالم كثرت جدايت نسازد، به مشاهده‌اش راه نخواهى داشت: «ياد دار اى‌دل! كه چندينت نصيحت مى‌كنم»، تا از غمزه و تيرش نهراسى.

ديده بدبين بپوشان، اى كريم عيب پوش!         زين دليريها، كه من در كُنج خلوت مى‌كنم

اى دوست! مرا به خود راه ده و بپذير، و بديها و گفتار نالايق مرا كه مقام قدست از آن منزّه است، نديده بگير، و از دليريهايم با خود بگذر؛ زيرا من به فهم خويش با تو سخن مى‌گويم، نه آن گونه كه تو هستى.

در جايى مى‌گويد :

اگر به لطف بخوانى، مَزيدِ الطاف است         وگر به قهر برانى، درونِ ما صاف است

بيان وصف تو گفتن، نه حدّ امكان است         چرا كه وصف تو، بيرون ز حدّ اوصاف است

ز چشمِ عشق توان ديد، روىِ شاهد غيب         كه نور ديده عاشق، ز قاف تا قاف است[10]

حاش لله! كز حساب روز حشرم باك نيست         فالِ فردا مى‌زنم، امروز عشرت مى‌كنم

بدين جهت امروز به فكر عشرت با دوستم، و مى‌خواهم به شناسايى و الفت خويش نسبت به او بيفزايم، كه دانسته‌ام كسى فردا از حساب قيامت آسوده خاطر است، كه در اين عالم قرب و انس با او را اختيار نموده باشد؛ كه: (إنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ إلّا عِبادَ اللهِ المُخْلَصينَ )[11] : (بدرستى كه همه آنها احضار مى‌شوند، مگر بندگان مُخلَص و به

تمام وجود پاك خدا.) و نيز: «يُبْعَثُ الخَلْقُ وَيُناقَشُونَ الحِسابَ، وَهُمْ مِنْ ذلِکَ آمِنُونَ.»[12]  :

(خلايق بر انگيخته شده و به سختى به حسابشان رسيدگى مى‌شود، و ايشان از اين كار آسوده و در امانند.)

از يمينِ عرش، آمين مى‌كند روحُ الأمين         چون دعاىِ پادشاهِ مُلك و ملّت مى‌كنم

خسروا! اميد اوج جاه دارم زين قِبَل         التماسِ آستان بوسىِّ حضرت مى‌كنم

حافظم در محفلى، دُردى كشم در مجلسى         بنگر اين شوخى،كه چون‌با خلق صحبت‌مى‌كنم

دو بيت اوّل در مقام تجليل از بعضى پادشاهان زمان خود است. در مقدّمه جلد دوّم علّت آن را ذكر كرديم؛ و امّا بيت ختم گويا مى‌خواهد بگويد: براى حفظ سرّ خود، با هر كس كه مى‌نشينم به طريق فكر و انديشه او مصاحبت دارم: در مجالس اهل شعر، و يا حافظان قرآن چون ايشانم، و در مجلس اهل حال از حالات و معنويّات آنان بهره مى‌برم.

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 459، ص335.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 427، ص314.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 262، ص209.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 136، ص125.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 438، ص321.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 332، ص254.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 512، ص368.

[8] ـ نساء : 126.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص348.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 57، ص75.

[11] ـ صافّات : 127 ـ 128.

[12] ـ ارشاد القلوب، جزء 1، باب 54، ص202.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا