• غـزل  402

خرّم آن روز كز اين منزل ويران برومراحت جان طلبم و ز پى جانان بروم

گرچه دانم كه به‌جايى نبرد راه غريب         من به‌بوى خوش آن زلف پريشان بروم

چون صبا با دل بيمار و تن بى‌طاقت         به هوادارى آن سرو خرامان بروم

دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت         رخت بربندم و تا ملك سليمان بروم

در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت         با دل دردكش و ديده گريان بروم

نذر كردم گر از اين غم بدرآيم روزى         تا در ميكده شادان و غزلخوان بروم

به‌هوادارى او ذرّه صفت رقص كنان         تا به‌سر منزل خورشيد درخشان بروم

نازكان را چو غم حال گرفتاران نيست         ساربانا! مددى تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ نبرم ره ز بيابان بيرون         همره كوكبه آصف دوران بروم

از اين غزل ظاهر مى‌شود خواجه را ابتلاى به فراق و وصال مكرّر، در عالم طبيعت آزرده خاطر نموده، و مى‌دانسته دوام ديدار دوست را پس از گذشت از اين جهان (به موت اضطرارى يا با موت اختيارى) بايد توقّع داشت، در مقام اظهار اشتياق به آن برآمده و مى‌گويد :

خرّم آن روز كز اين منزل ويران بروم         راحت جان طلبم و زپىِ جانان بروم

آرى، ويرانسراى دنيا، در نظر اولياء خدا زندانى است، همواره آرزو دارند كه از اين ظلمت سرا به جايگاه نور و سرور نشيمن گيرند؛ كه : (إنْ زَعَمْتُمْ أنَّكُمْ أوْلِيآءُ للهِِ مِنْ دُونِ النّاسِ، فَتَمَنَّوُا المَوْتَ )[1] : (اگر گمان مى‌كنيد كه تنها شما دوستان خداييد نه ساير

مردم، پس آرزوى مرگ كنيد.) و نيز: «ألدُّنْيا سِجْنُ المُؤْمِنِ وَجَنَّةُ الكافِرِ.»[2] : (دنيا، زندان

مؤمن، و بهشت كافر مى‌باشد.) و همچنين: «وَاللهِ، لاَبْنُ أبى طالِبٍ آنَسُ بِالمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْىِ اُمِّهِ.»[3] : (به خدا سوگند، كه اُنس پسر ابى طالب ] على عليه السلام [ به مرگ، بيشتر

از علاقه كودك به پستان مادر خويش است.)

چرا چنين نباشند آنان كه انس با دوست را مى‌طلبند و مشاهده و قرب دائمى جانان را طالبند؟ اين تدبير عالَم بشريّت است كه مانع از بهره‌مندى كامل آنان
گرديده، نه آنكه غفلت از او داشته باشند؛ لذا: «لى مَعَ اللهِ وَقْتٌ لايَسَعُهُ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ وَلا نَبِىٌّ مُرْسَلٌ وَلا عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللهُ قَلْبَهُ لِلإيمانِ.»[4] : (مرا با خدا وقتى است كه هيچ ملك

مقرّب و پيامبر مرسَل و بنده مؤمنى كه خدا دلش را براى پذيرش ايمان گشوده، گنجايش آن را ندارد.) مى‌فرمايند.

گويا خواجه در اين بيت اشاره به معناى فوق داشته و بخواهد بگويد: وقتى جان من بكلّى از اين عالم خلاص مى‌شود و جانان را همواره همنشين و محرم سرّ خويش خواهم ديد، كه توجّه خود را از اين منزلِ خرابه دنيا به موت اضطرارى و يا اختيارى بردارم.

در جايى مى‌گويد :

خرّم آن روز، كه با ديده گريان بروم!         تا زنم آبِ دَرِ ميكده يك بار دگر

گر مساعد شودم دايره چرخِ كبود         هم بدست آورمش، باز به پرگارِ دگر[5]

گر چه دانم كه به جايى نبرد راه غريب         من به بوى خوش آن زلف پريشان بروم

معشوقا! گرچه در غربت خانه دنيا نتوانستم همواره به ديدارت راه يابم، اميد آن دارم پس از اين عالم، عطر جمالت مرا راهنماى به تو گردد؛ كه: «أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[6] : (به

عظمت ] و يا: انوار [ رويت ] اسماء و صفات [ و به انوار مقام قدست از تو مسئلت داشته، و به توجّهات و عنايتهاى رحمتت و لطائف نيكى و احسانت تو را مى‌خوانم كه گمانم را در باره آنچه از اكرام بزرگ و انعام زيبايت، در قرب و نزديكى در پيشگاهت و
برخوردارى از نظر به تو آرزو دارم، تحقّق بخشى.)

چون صبا با دل بيمار و تن بى‌طاقت         به هوادارى آن سرو خرامان بروم

محبوبا! هوادارى تو راهنماى من است به تو، اگر چه در عشقت بيمار و بى‌طاقت گشته باشم، به خود راهم ده تا به موت اختيارى يا اضطرارى به مشاهده‌ات نائل گردم، كه جز توام آرزوئى نيست؛ كه؛ «وَها! أنَا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِکَ وَعَطْفِکَ، وَمُنْتَجِعٌ غَيْثَ جُودِکَ وَلُطْفِکَ، فارٌّ مِنْ سَخَطِکَ إلى رِضاکَ، هارِبٌ مِنْکَ إلَيْکَ، راجٍ أحْسَنَ ما لَدَيْکَ، مُعَوِّلٌ عَلى مَواهِبِکَ، مُفْتَقِرٌ إلى رِعايَتِکَ ] رَغائِبِکَ. [.»: (و من اينك در معرض نسيمهاى رحمت و توجهت در آمده، و باران بخشش و لطفت را مى‌بويم، و از خشمت به سوى خشنوديت فرار نموده، و از تو به سوى خودت مى‌گريزم، و به بهترين چيز در پيشگاهت اميدوارم، و بر موهبتها و احسانهايت اعتماد نموده، و به رعايت ] يا: بخششها و هداياى [ تو محتاج و نيازمندم.)

دلم از وحشتِ زندانِ سكندر بگرفت         رخت بر بندم و تا مُلكِ سليمان بروم

خلاصه آنكه: خواجه با اين ابيات و ابيات آتيه اظهار اشتياق به ديدار از دست شده، و يا ديدار بالاترى نموده و مى‌گويد: معشوقا! وحشت سراى دنيا چه بلاها كه به سر من نياورد! و چه دوريها ومحروميتها كه نصيب من نكرد! هميشه چنين نمى‌ماند و بقاء براى عالم ملكى من نخواهد بود، از زندان عالم طبيعت با مرگ اختيارى و يا موت اضطرارى خلاص شده، و محبوب، مشرّف به شرافتِ (إنَّ المُتَّقينَ فى جَنّاتٍ وَنَهَرٍ، فى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليکٍ مُقْتَدرٍ)[7] : (براستى كه اهل تقوى در

بهشتها و نهرهايى در جايگاه صدق و راستى، نزد پادشاه مقتدر مى‌باشند.) و (يا أيَّتُهَا
النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ! ارْجِعى إلى رَبِّکِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً، فَادْخُلى فى عِبادى وَادْخُلى جَنَّتى )[8] : (اى

روان آسوده در حالى كه هم خود خشنودى، و هم خدا از تو خشنود است، به سوى پروردگارت باز گرد، و در ميان بندگان خاصّم وارد شو، و در بهشت خاصّ من درآى.) خواهدم نمود.

در رَهِ او چو قلم گر به سرم بايد رفت         با دل دردكش و ديده گريان بروم

آنچنان مشتاق ديدار اويم كه اگر به خود بخواندم سر از پا نشناسم و چون قلم فرياد كشان و نالان و گريان با سر به پيشگاهش خواهم شتافت.

به گفته خواجه در جايى :

سرّ سوداى تو اندر سرما مى‌گردد         تو ببين در سر شوريده چه‌ها مى‌گردد

هر كه دل در خم چوگان سر زلف تو بست         لاجرم گوىْ صفت بى سر و پا مى‌گردد

هر چه بيداد و جفا مى‌كند آن دلبر ما         همچنان در پى او دل به وفا مى‌گردد

دل حافظ چو صبا بر سر كوى تو مقيم         دردمندى است به امّيد دوا مى‌گردد[9]

نذر كردم گر از اين غم بدر آيم روزى         تا در ميكده شادان و غزلخوان بروم

باز خواجه با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار دو باره دوست كرده و مى‌گويد : متعهد مى‌شوم چنانچه از غم هجران خلاصى يابم، با وجد و شادمانى و غزلخوانى به ديدارش بشتابم.

در جايى در تقاضاى اين معنى مى‌گويد :

زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد         به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد

در انتظار خدنگش همى طپد دل صيد         خيال آنكه به رسم شكار باز آيد

مقيم بر سر راهش نشسته‌ام چون گَرْد         به آن هوس كه به رسم شكار باز آيد[10]

نه تنها شادان و غزلخوان، كه :

به هوادارى او ذرّه صفت، رقص كنان         تا به سر منزل خورشيد درخشان بروم

آرام نخواهم نشست و در اشتياق ديدار محبوب، ذرّه صفت، شادان و رقص كنان به خورشيد جمالش خواهم پيوست.

در جايى مى‌گويد :

به پيش خيل خيالش كشيدم اَبلقِ چشم         بدان اميد كه آن شهسوار باز آيد

ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ!         كه همچو سرو بدستم نگار باز آيد[11]

نازكان را چو غمِ حالِ گرفتاران نيست         ساربانا! مددى، تا خوش و آسان بروم

حال كه صاحبان جمال و نيكويان (دوست) را عنايتى به عاشقان و گرفتاران خود نمى‌باشد، و نظر ندارد از بند هجرشان برهاند، سزاوار است راهنمايان و آنان كه قافله بشر را به دوست هدايت مى‌كنند (انبياء و اولياء  : و اساتيد) از ايشان دستگيرى نمايند، تا با خوشى و آسانى به دوست واصل آيند و از گرفتارى هجران خلاصى يابند.

به گفته خواجه در جايى :

تو دستگير شو اى‌خضر پى‌خجسته! كه من         پياده مى‌روم و همرهان سوارانند[12]

و نيز در جاى ديگر مى‌گويد :

مدد از خاطر رندان طلب اى دل! ورنه         كار صعبى‌است، مبادا كه خطائى بكنى[13]

ور چو حافظ نبرم ره ز بيابان بيرون         همره كوكبه آصف دوران بروم

اگر خواجه از بيابانِ «إنّ ألدُّنْيا بَحْرٌ عَميقٌ قَدْ غَرِقَ فيها عالَمٌ كَثيرٌ.»[14] : (بدرستى كه دنيا،

درياى ژرفى است كه مردمان بسيارى در آن به هلاكت رسيدند.) نتواند نجات يابد و انقطاع به دوست پيدا كند، با تبعيّت از ولىّ وقت، امام عصر (عجّل الله تعالى فرجه الشّريف) و توجّه به وى، و يا استاد كامل مى‌توان به اين مشكل خاتمه داد و به دوست راه يافت.

ممكن است ابيات اين غزل اشاره به موت اختيارى داشته باشد، چنانكه در بعضى بدان اشاره رفت.

[1] ـ جمعه : 6.

[2] ـ بحار الانوار، ج77، ص159، روايت 139.

[3] ـ نهج البلاغه، خطبه 5.

[4] ـ بحار الانوار، ج18، ص360.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص235.

[6] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.

[7] ـ قمر : 54 ـ 55.

[8] ـ فجر : 27 ـ 30.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص221.

[10] و 2 ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص222.

[11]

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص187.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 438، ص322.

[14] ـ بحار الانوار، ج1، ص136.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا