- غـزل 399
چل سال بيش رفت كه من لاف مىزنمكز چاكران درگه پير مغان منم
هرگز بهيمن عاطفت پير مى فروش ساغر تهى نشد ز مى صاف روشنم
در حق من بهدرد كشى ظن بد مبر كآلوده گشت خرقه ولى پاك دامنم
شهباز دست پادشهم يا رب از چهروست كز ياد بردهاند هواى نشيمنم
حيفاستبلبلى چو مناكنون در اين قفس با اين لسان عذب كه خامش چو سوسنم
آب وهواىپارس عجب سفلهپرور است كو همرهى كه خيمه از اين خاك بركنم
از يمن عشق و دولت رندان پاكباز پيوسته صدر مصطبهها بود مسكنم
حافظ بهزير خرقه قدح تا بهكى كشى در بزم خواجه پرده زكارت برافكنم
توران شه خجسته كه در مِنْ مزيد فضل شد منّت مواهب او طوق گردنم
خواجه در اين غزل اظهار شكر گذارى نسبت به استاد و دوستان و همراهان خود، كه در سلوك راهنما و كمك در سير معنويش بودهاند، نموده، و خود را توجّه مىدهد كه نبايد از گفتار بدگويان بهراسد، بلكه بايد به كار خويش مشغول باشد، تا به محبوب بپيوندد و كارش به آخر رسد، مىگويد :
چل سال بيش رفت كه من لاف مىزنم كز چاكرانِ درگهِ پير مغان منم
هرگز به يمن عاطفت پير مى فروش ساغر تهى نشد ز مى صاف روشنم
چهل سال است كه لاف سر سپردگى به استاد را مىزنم و چنان بهرهمند از راهنماييهايش شدهام، كه از عنايات حضرت دوست و توجّهات و مشاهدات پرشورش هيچگاه بىبهره نمىباشم.
و ممكن است مراد خواجه از «پير مغان»، رسول الله 6 باشد، بخواهد بگويد : به سبب توجّهم به وى، ساغرم از تجلّيات پر شور و مست كننده دوست تهى نگشت، و همواره از عنايات محبوب بهرهمند بودم.
و يا منظور از «پير مغان»، على 7 باشد، و بخواهد اشاره به شيعه شدنش و لاف محبّت و ولايت او را زدن بكند (چنانكه از ابيات آخر قصيده اوّل ديوان ظاهر مىشود.) بخواهد بگويد: به يمن قبول ولايتش، به من عنايت شد آنچه شد.
و ممكن است مرادش از «پير مى فروش»، (به احتمال ضعيف) حضرت دوست
باشد، بخواهد بگويد: همواره عنايات و تجلّياتش از من در سير دستگيرى مىنمود.
در حقِّ من، به دُرد كشى ظنِّ بد مبر كآلوده گشت خرقه، ولى پاكدامنم
اى آن كه سخنم را مىشنوى كه مىگويم: دُرْد (به ضم دال اوّل) و مى صاف روشن مىكشم! گمان مبر مرادم مِىِ انگورى است، منظورم مِىِ مشاهدات دوست مىباشد، كه خرقه زهد خشك و شرك را از من مىستاند و به اخلاص در بندگى به تمام وجود آلودهام مىسازد. در حقيقت، اين آلودگى، پاك دامنى است كه به آن راه يافتم.
در ابيات ساقى نامهاش از چنين شرابى سخن به ميان آورده و مىگويد :
بيا ساقى آن آبِ آتشْ خواص به من ده كه تا يابم از غم خلاص
بيا ساقى آن كيمياىِ فتوح كه با گنج قارون دهد عمر نوح
بيا ساقى آن ارغوانىِ قَدَح كه يابد ز فيضش دل و جان فرح
به من ده كه از غم خلاصم دهد نشانِ رَهِ بزمِ خاصم دهد
بيا ساقى آن مى كه جان پرور است دل خسته را همچو جان درخور است
بده كز جهان خيمه بيرون زنم سرا پرده بالاى گردون زنم[1]
شهباز دست پادشهم، يا رب! از چه روست كز ياد بردهاند هواى نشيمنم؟
حيف است بلبلى چو من اكنون در اين قفس! با اين لسان عذب كه خامُش چو سوسنم
چه شده منى كه در قرب دوست زندگى نموده و در عالم «اَلَسْتْ» به مشاهده او نايل گشته، آن گلزار را فراموش نمايم و در قفس عالم طبيعت گرفتار آيم، شايسته
است به ياد عالم اصلى خود افتم. سخن ورى چو من را به اين عالم نياوردهاند تا عهد ازلم را فراموش كنم و به ياد عالم اصلى خود نباشم و ياد محبوب را از خاطر ببرم؛ كه: «إلهى! ما أقْرَبَکَ مِنّى وَأبْعَدَنى عَنْکَ! وَما أرْأَفَکَ بى! فَمَا الَّذى يَحْجُبُنى عَنْکَ… إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلَى الآثارِ، فَارْجِعنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ، حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَظَّرِ إلَيْها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[2] : (بارالها! چقدر به من نزديكى و من از تو دور! و چقدر به من رؤوف و مهربانى!
پس چه چيز مرا از تو محجوب ساخته… معبودا! خود به بازگشت به مظاهرت امر فرمودى، پس با پوشش انوار و هدايتى كه با ديده دل تو را مشاهده كنم، مرا به خود برگردان، تا همان گونه كه از طريق مظاهر به سوى تو وارد شدم، از طريق آنها به سويت باز گردم، در حالى كه درونم از نگرش ] استقلالى [ به آنها مصون و محفوظ مانده، و همّتم از تكيه كردن و اعتماد بر آنها برداشته شده باشد؛ كه تو بر هر چيز توانايى.)
آب و هواى پارس، عجبْ سفله پرور است! كو همرهى؟ كه خيمه از اين خاك بر كنم
خواجه از قدر نشناسى مردم شيراز و نداشتن مصاحب هم طريق گله مىكند و مىگويد: اگر رفيق راهى بيابم از اين خاك سفر خواهم نمود. با اين همه، در ابيات ديگرش از شيراز تعريف نموده، در جايى مىگويد :
شيراز و آب ركنى و آن باد خوش نسيم عيبش مكن، كه خالِ رُخِ هفت كشور است
فرقاست ز آب خضر، كه ظلمات جاى اوست تا آب ما، كه منبعش الله اكبر است[3]
از يمن عشق و دولت رندانِ پاكباز پيوسته صدر مصطبهها بود مسكنم
من آنم كه سابق الايّام از ميمنت عشق و معاشرت با اهل كمال، پيوسته مورد احترام در اين ديار بودم، و در مكانهاى برجستگان نزد اساتيدِ راه جايم بود؛ كه : «جَليسُ الخَيْرِ نِعْمَةٌ.»[4] : (همنشين خير و خوب، نعمتى است.). حال، در اثر معاشرت با
نادانان، چنان گشتهام كه گويا: «از ياد بردهاند هواى نشيمنم»؛ كه: «خُلْطَةُ أبْنآءِ الدُّنْيا تَشينُ الدّينَ، وَتُضْعِفُ اليَقين.»[5] : (در آميختن و معاشرت با فرزندان و اهل دنيا، دين انسان
را زشت و يقينش را ضعيف مىگرداند.)
حافظ! به زير خرقه، قَدَح تا به كى كشى در بزم خواجه، پرده زكارت برافكنم
تورانْ شَهِ خجسته، كه در مِنْ مَزيد فَضْل شد منّت مواهبِ او، طوقِ گردنم
معلوم مىشود خواجه سرّ خود را در لباس زهد مخفى مىداشته، و در زمان «توران شاه» توانسته آزادانه از گزند بدخواهان به كارش بپردازد، كه با خود خطاب كرده و مىگويد: تا كى در لباس زهد باده مىكشى، در مجلس بزم و شادى خواجه توران شاه پرده زكارت بر افكنم و اظهار عقيده خويش را نمايم و از تظاهر به زهد خشك بر كنارت خواهم نمود. كدام شاه؟ آنكه مرا مورد انعام و اكرام خود قرار داد.[6]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، ص445.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 44، ص67.
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب المجالسة، ص44.
[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب المجالسة، ص44.
[6] ـ مخفى نماند خواجه در صفحه 35 چاپ قدسى قصيدهاى در مدح وى گفته.