- غـزل 396
مرا مىبينى و هر دم زيادت مىكنى دردمترا مىبينم و ميلم زيادت مىشود هر دم
ز سامانم نمىپرسى نمىدانم چه سر دارى بهدرمانم نمىكوشى نمىدانى مگر دردم
نهرايست اينكهاندازى مرا بر خاك وبگذارى گذارىآر و بازم پرس تا گِرد سرت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاك و آندم هم چو بر خاكم گذار آرى بگيرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم مىدمى تا كى دمار از من بر آوردى نمىگوئى بر آوردم
شبى دل را بهتاريكى زلفت باز مىجستم رختمىديدم و جامى زلعلتباز مىخوردم
كشيدم در برت ناگاه و شد در تابْ گيسويت نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا كردم
تو خوش مىباش با حافظ برو گو خصم جان ميده چو گرمى از تو مىبينم چه باك از خصم دمسردم
خواجه در اين غزل گله از هجران و بىعنايتيهاى دوست نموده، و در ضمن از وفادارى و پايدارىاش در محبّت او سخن رانده، و مىگويد :
مرا مىبينى و هر دم زيادت مىكنى دردم تو را مىبينم و ميلم زيادت مىشود هر دم
محبوبا! چون ديدارم مىنمايى، هر لحظه ميلم به تو زياده مىگردد، و نمىتوانم جدايىات را ببينم؛ با اين همه چون به هجرم مبتلا مىنمايى و تو را مشاهده نمىكنم، و مرا مىبينى و عنايتى نمىفرمايى، هر لحظه دردم زياده مىگردد كه ديده ديدارم نيست.
در جايى در عين اينكه محبوب را از دادن مِىْ معذور مىدارد، تقاضاى ديدار او را نموده و مىگويد :
دلبر آسايشِ ما مصلحتِ وقت نديد ور نه از جانب ما، دل نگرانى دانست
مى بياور، كه ننازد به گل باغِ جهان هر كه غارتگرىِ بادِ خزانى دانست[1]
ز سامانم نمىپرسى، نمىدانم چه سَرْدارى به درمانم نمىكوشى، نمىدانى مگر دردم؟!
معشوقا! اين چه بىمهرى است كه از تو مشاهده مىكنم. مگر خبر از من ندارى؟! و اين چه بىعنايتى است، مگر نمىدانى به چه درد و محنتى مبتلايم؟!
در جايى مىگويد :
اى پادشهِ خوبان! داد از غم تنهايى دل بىتو بهجان آمد،وقتاست كه باز آيى
اى درد توام درمان، در بسترِ ناكامى وى ياد توام مونس، در گوشه تنهايى[2]
گويا ارادهات بر آن قرار گرفته كه مرا بكلّى از خويش بستانى و بىسامانم ببينى، تا سامان دهى، و به درد عشقم مبتلا فرمودهاى، تا به كلّى بسوزم و نابود گردم و قابل پيشگاهت شوم، و گويا سامانم در بىسامانى و دوايم را در بىدرمانى ديدهاى.
به گفته خواجه در جايى :
يار اگر ننشست با ما، نيست جاىِ اعتراض پادشاهِ كامران بود، از گدايان عار داشت
در نمىگيرد نياز و عجز ما، با حسنِ دوست خرّم آن! كز نازنينان،بختِبرخوردار داشت[3]
نه رأىاست اينكهاندازى مرا بر خاك و بگذارى گذارى آر و بازم پرس، تا گِردِ سرت گردم
اى دوست! چنانچه اراده تو تعلّق به نابودى و فناى من گرفته، چه زودتر به نابودىام آگاه ساز تا جز تو را نبينم. و اين گونه رهايم مكن و مگذر، و پس از نابودىام باز عنايتى فرما و بر كشته من بگذر، و بازجويى از اين كشته خويش بنما تا زنده گردد و به بندگىات برخيزد.
خلاصه بخواهد با اين بيان بگويد: فنا، و بقاء بعد از فنايم كرامت فرما؛ كه: «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْکَ… فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ وَتَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ. إلهى! وَاجْعَلْنىِ مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[4] :
(معبودا! كمال انقطاع و بريدن از غير به سوى خويش را به من عنايت فرما… تا اينكه ديدگان دلهايمان به معدن عظمتت واصل گشته، و ارواحمان به عزّت پاكت بپيوندد. بار الها! و مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند، و نظرشان افكندى و در برابر جلالت مدهوش گشتند، پس در باطن با تو به مناجات پرداخته، و در ظاهر و آشكارا براى تو عمل نمودند.)
ندارم دستت از دامن،بجز در خاك و آندم هم چو بر خاكم گذار آرى، بگيرد دامنت گَرْدم
اى محبوب بىهمتا! دستى كه به دامنت زدهام، تا زندهام بر نخواهم داشت، و هرگز اميد خويش از تو نخواهم بريد؛ كه: «إلهى! بِذَيْلِ كَرَمِکَ أعْلَقْتُ يَدى، وَلِنَيْلِ عَطاياکَ بَسَطْتُ أمَلى؛ فَأخْلِصْنى بِخالِصَةِ تَوْحيدِکَ، وَاجْعَلْنى مِنْ صَفْوَةِ عَبيدِکَ.»[5] : (معبودا! به دامان
كرم تو دست آويختهام، و براى نيل به عطايايت آرزو گستردهام، پس با توحيد خالصت مرا پاك و خالص گردان، و از بندگان برگزيدهات قرار ده.) و چنانچه بميرانىام و در خاك گذارندم و به خاكم بگذرى، غبار عالم خاكىام دامنت را خواهد گرفت (سخنى است عاشقانه)
كنايه از اينكه: در اين عالم و پس از اين عالم، مرا جز تو دلدار نباشد، كه : إلهى! مَنْ ذَا الّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟ وَمَنْ ] ذا [ الَّذى أنِسَ بِقُرْبِکَ فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟!»[6] :
(بارالها! كيست كه شيرينى محبّت تو را چشيد و جز تو را خواست؟! و كيست كه به مقام قرب تو انس گرفت و از تو روى گردان شد؟!)
فرو رفت از غم عشقت دمم، دم مىدمى تا كى دمار از من برآوردى، نمىگويى بر آوردم
دلبرا! با غم عشقت نابودم ساختى و جانم بستانيدى؛ با اين همه، دست از من
نمىكشى و عشق خويش در من برافروختهتر مىسازى و باز جان تازهاى به من مىدهى، تا نابودم سازى (گويا هنوز قابل پيشگاهت نگشتهام، تا ديدارت را همواره نايل باشم.)
كنايه از اينكه: تا عاشق بكلّى از خود نرسته، معشوق هزاران جانش دهد و به عشقش مبتلا سازد، تا از خويش رسته گردد و قابل قرب درگاهش شود.
در جايى مىگويد :
به غير آنكه بشد دين و دانش از دستم دگر بگو: كه ز عشقت، چه طَرْف بربستم
اگر چه خرمن عمرم، غمِ تو داد به باد به خاك پاىِ عزيزت،كه عهد نشكستم
بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت : كه مرهمى بفرستم، چو خاطرش خستم[7]
در عين اينكه صورت كلام خواجه گلهاى است، ولى از آنچه مطلوب اوست، كه سوخته شدن و فانى گشتن است، سخن مىگويد.
شبى دل را به تاريكىِّ زلفت باز مىجستم رُخت مىديدم و جامى ز لعلت باز مىخوردم
كشيدم دربرت ناگاه و شد در تاب، گيسويت نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا كردم
معشوقا! ياد باد آن لحظاتى كه تو را در مظاهرت و يا در خويش مىجستم، و برايم از راه ملكوتِ خود و يا موجودات جلوه نمودى، و به اسماء و صفاتت متجلّى ديدم و آب حيات بخش لعلت را مكيدم و به مشاهده ذاتىات هم نايل گشتم و در برت كشيدم، و در دام زلف و كثراتت با ديدارت چنان گرفتارم نمودى كه نمىتوانستم رهايى يابم!
ولى اين گرفتارى نه گرفتارى بود كه كثرات از تو باز دارندم، بلكه مظاهرت در اين
مشاهده يارىام نمودند و در دام خويش نگاه داشتند، در اين هنگام آب حيات ديگرى از لبت مكيدم و بكلّى از خويش فانى و بيگانه گشتم؛ كه: «وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأيتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[8] : (و تو بودى كه خود را
در هر چيز به من شناساندى، تا اينكه تو را آشكار در هر چيز ديدم. و تويى آشكار بر هر چيز.) و نيز: «إلهى! كُلُّ مَنْ أتَيْتُهُ، إلَيْکَ يُرْشِدُنى، وَما مِنْ أحَدٍ إلّا عَلَيْکَ يَدُلُّنى، وَلا مَخْلوقٍ أرْغَبُ إلَيْهِ إلّا وَفيکَ يُرَغِّبُنى.»[9] : (بار الها! به سوى هر كس كه مىروم، مرا به تو راهنمايى
مىكند، و هيچ كس نيست جز اينكه مرا بر تو رهنمون مىشود، و به هيچ مخلوقى ميل و رغبت نمىكنم مگر اينكه مرا به تو مايل مىسازد.)
خلاصه آنكه: خواجه با ياد از گذشته كردن، گويا مىخواهد تقاضاى شهود گذشتهاش را بنمايد و بگويد :
زهى خجسته! زمانى كه يار باز آيد به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد
در انتظار خدنگش، همى طپد دل صيد خيالِ آنكه به رسم شكار باز آيد
ز نقشْ بندِ قضا هست اميد آن حافظ! كه همچو سرو، به دستم نگار باز آيد[10]
تو خوش مىباش با حافظ، برو گو خصم جان ميده چو گرمى از تو مىبينم، چه باك از خصم دمسردم؟
محبوبا! مرا بپذير و به خود راهم ده، اگر چه دشمن من، شيطان و يا ملامت كنانم، همواره به آتش اشتياق به تو آب مىپاشند، و بخواهند مرا از طريقه محبّتم باز دارند. من نه آنم كه سخن ايشان گوش كنم، چنانچه يارىام فرمايى و عنايتى و لطفى و نظرى و توجّهى در اين امر به من داشته باشى.
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 82، ص92.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 525، ص377.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 80، ص90.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[5] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[6] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 389، ص290.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[9] ـ بحار الانوار، ج87، ص246، روايت 56.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص222.