غـزل  395

تا سايه مباركت افتاد بر سرمدولت غلام من شد و اقبال چاكرم

شد سالها كه از سر من رفته بود بخت         از دولت وصال تو باز آمد از درم

بيدار در زمانه نديدى كسى مرا         در خواب اگر خيال تو گشتى مصوّرم

من عمر در غم تو به‌پايان برم ولى         باور مكن كه بى‌تو زمانى بسر برم

ز آن شب كه باز در دل تنگم درآمدى         چون شمع در گرفت دماغ مكدّرم

درد مرا طبيب نداند دوا كه من         بى‌دوست خسته‌خاطر وبا دوست خوشترم

گفتى بيار رخت اقامت به‌كوى ما         من خود به جان تو كه از اين كوى نگذرم

هر كس غلام شاهى و مملوك صاحبى است         من حافظ كمينه سلطان كشورم

خواجه در ابيات اين غزل، خبر از ديدار گذشته خود با دوست داده، و در مقام اظهار اشتياق دوباره به ديدارش بوده، مى‌گويد :

تا سايه مباركت افتاد بر سرم         دولت، غلام من شد و اقبال، چاكرم

شد سالها كه از سر من رفته بود بَخْت         از دولت وصال تو، باز آمد از درم

محبوبا! آن زمان كه سايه مباركت بر سرم افتاد، و بخت برگشته‌ام بازگشت، و به وصالت راه يافتم، به سلطنت و دولتى رسيدم، كه همه جهان را غلام خود و اقبال عزّ و شوكت را به چاكرى و به فرمان خويش مى‌ديدم؛ كه: «ما عَرفَنى عَبْدٌ وَخَشَعَ لى الّا خَشَعَ له كُلُّ شَىءٍ.»: (هيچ بنده‌اى مرا نشناخته و در برابر من خشوع ننمود، جز اينكه همه اشياء براى او خاضع و فروتن شدند.)

و يا بخواهد بگويد: محبوبا! چون در گذشته سايه مباركت را بر سرم انداختى و وصال و ديدارت را يافتم، خود را داراى همه چيز نگريستم؛ كه: «] إلهى! [ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟ وَمَا الّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟»[1] : (]بار الها![ آن كه تو را از دست داد، چه چيزى را از

يافت؟! و آن كه تو را يافت، چه چيزى را از دست داد؟!)

در واقع با اين بيان بخواهد اظهار اشتياق به دوست بنمايد. به گفته خواجه در جايى :

گر مساعد شودم دايره چرخِ كبود         هم بدست آورمش باز به پرگار دگر

يار اگر رفت و حقِ صحبت ديرين نشناخت         حاش لله! كه رَوَم من ز پى كار دگر[2]

لذا مى‌گويد :

بيدار، در زمانه نديدى كسى مرا         در خواب اگر خيالِ تو گشتى مُصوَّرم

معشوقا! آن قدر مشتاق ديدارت هستم، كه اگر به خيالم در خواب آيى و جمالت مصوّرم گردد، ديگر بيدارى را اختيار نخواهم نمود تا بازت ببينم.

به گفته خواجه در جايى :

هماى همّتم عمرى است كز جان         هواىِ آن قد و بالا گرفته است

شدم عاشق به بالاىِ بلندش         كه كار عاشقان بالا گرفته است

چو ما در سايه الطافِ اوييم         چرا او سايه از ما واگرفته است؟[3]

و لذا باز مى‌گويد :

من عمر در غم تو به پايان برم ولى         باور مكن كه بى‌تو زمانى بسر برم

اى دوست! چنان فريفته‌ات گشته‌ام، كه طالب آنم در غم عشقت عمر به پايان برم و از تو دست نكشم؛ كه: «وَأسْتَغْفِرُکَ مِنْ كُلِّ لَذَّةٍ بِغَيْرِ ذِكْرِکَ، وَمِنْ كُلِّ راحَةٍ بِغَيْرِ اُنْسِکَ، وَمِنْ كُلِّ سُرُورٍ بِغَيْرِ قُرْبِکَ.»[4] : (و از هر لذّت و خوشى به غير يادت، و از هر راحتى به غير انس

با تو، و از هر سرور و شادمانى به غير قرب و نزديكى‌ات آمرزش مى‌طلبم.)

در جايى مى‌گويد :

الا! اى همنشين دل! كه يارانت برفت از ياد         مرا روزى مباد آن دم، كه بى‌ياد تو بنشينم

اگر بر جاى من غيرىگزيند دوست، حاكم‌اوست         حرامم باد اگر من جان به جاى دوست بگزينم[5]

ز آن شب كه باز، در دل تنگم در آمدى         چون شمع، در گرفت دماغِ مُكدَّرم

اى دوست! آن شبى كه پس از مفارقتها، ديده دل مرا به ديدارت روشن نمودى، آتشى از عشقت چون شمع در دلم برافروختى، كه ناملايمات و ظلمتهاى ايّام هجرانم را چاره نمودى.

در نتيجه بخواهد بگويد: باز جلوه‌اى بنما، تا از ناراحتى برهم. به گفته خواجه در جايى :

در شب هجران، مرا پروانه وصلى فرست         ورنه از آهم، جهانى را بسوزانم چو شمع

سرفرازم كن شبى، بر وصل خود، اى ماه رو!         تا منوّر گردد از ديدارت ايوانم چو شمع[6]

درد مرا طبيب نداند دوا كه من         بى‌دوست خسته خاطر و با دوست خوشترم

كجا طبيبهاى ظاهرى مى‌توانند درد درونى مرا مداوا كنند؟ دردمندى من از فراق دوست، و خسته خاطرى‌ام از بى‌عنايتى او مى‌باشد. جز ديدارش چيزى مرا مداوا نمى‌كند. و در واقع بخواهد بگويد: مداواى درد من، وصل اوست. در جايى مى‌گويد :

درآ، كه در دل خسته، توان در آيد باز         بيا، كه بر تن مرده، روان در آيد باز

بيا،كه فرقت‌تو، چشم‌من چنان‌بربست         كه فتحِ بابِ وصالت، مگر گشايد باز

به پيش آينه دل، هر آنچه مى‌دارم         بجز خيال جمالت، نمى‌نمايد باز[7]

گفتى: بيار رَخْتِ اقامت به كوىِ ما         من خود به جان تو، كه از اين كوى نگذرم

معشوقا! خود مرا دعوت به خويش نمودى كه خيمه اقامت اميد و بندگى به كويت زنم و ديده از جز تو بردوزم؛ كه: (يا عِبادِىَ الَّذينَ أسْرَفُوا عَلى أنْفُسِهِمْ! لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ)[8] : (اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كرده‌ايد! از رحمت خداوند

نوميد نشويد.) و نيز: (يا عِبادِىَ الَّذينَ آمَنُوا! إنَّ أرْضى واسِعَةٌ، فَإيّاىَ فَاعْبُدُونِ )[9] : (اى

بندگان من كه ايمان آورده‌ايد! بدرستى كه زمين من وسيع است، پس تنها مرا بپرستيد.)

قسم به تو، كه من توانايى آنكه از كوى تو چشم پوشم، ندارم. چه رسد به اينكه خيمه اقامت به جاى ديگر زنم؛ كه: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأنْتَ لاغَيْرُکَ مُرادى، وَلَکَ لا لِسِواکَ سَهَرى وَسُهادى، وَلِقآئُکَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُکَ مُنى نَفْسى، وَإلَيْکَ شَوْقى، وَفى مَحَبَّتِکَ وَلَهى، وَإلى هَواکَ صَبابَتى.»[10] : (توجّهم از همه بريده و تنها به تو پيوسته،

و ميل و رغبتم به سوى تو منصرف گشته؛ پس تويى مقصودم، نه غير تو، و تنها براى توست شب بيدارى و كم خوابى‌ام، و لقايت نور چشمم، و وصالت تنها آرزوى جانم مى‌باشد. و شوقم منحصر به تو، و شيفتگى‌ام در محبّتت، و سوز و حرارت عشقم براى دوستى توست.)

هر كس، غلامِ شاهى و مملوكِ صاحبى است         من حافظ كمينه سلطان كشورم

اى دوست! هر كس غلامى و سر سپردگى نسبت به يكى از بندگان ضعيف تو را اختيار نموده؛ امّا خواجه تو جز به تو كه سلطان كشور ملك وجودى سرسپردگى نخواهد داشت. در جايى مى‌گويد :

فتاده در سر حافظ، هواىِ چون‌تو شهى         كمينه بنده خاك در تو بودى كاج![11]

[1] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص236.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 75، ص87.

[4] ـ بحار الانوار، ج94، ص151.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 392، ص292.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص272.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص246.

[8] ـ زمر : 53.

[9] ـ عنكبوت : 56.

[10] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 115، ص113.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا