- غـزل 394
بى تو اى سرو روان با گل و گلشن چهكنمزلف سنبل چه كشم عارض سوسن چهكنم
آه كز طعنه بدخواه نديدم رويت نيست چون آينهام روى ز آهن چهكنم
برو اى زاهد و بر درد كشان خرده مگير كار فرماى قدر مىكند اين من چهكنم
برق غيرت چو چنين مىجهد از مكمن غيب تو بفرما كه من سوخته خرمن چهكنم
مددى گر بهچراغى نكند آتش طور چاره تيره شب وادى ايمن چهكنم
شاه تركان چو پسنديد و بهچاهم انداخت دستگير ار نشود لطف تهمتن چهكنم
خون من ريختى از ناوك دلدوز فراق خود بگو با تو من اى ديده روشن چهكنم
حافظا! خلد برين خانه موروث من است اندر اين منزل ويرانه نشيمن چهكنم
اصولاً عاشق، چه مجازى و چه حقيقى، چون از ديدار معشوقش مهجور مىگردد، فريادش بلند مىشود: گاه از دست خود مىنالد كه مراعات همنشينى بامحبوبم را نكردم كه به هجران گرفتار آمدم؛ و گاه از آنان كه مانع و حايل ميان وى وديدار معشوقش گرديدهاند، گله مىكند؛ و گاه از بىوفايى او سخن مىراند؛ و گاه از امور ديگر.
و چون به ديدار معشوق نايل مىگردد همه را فراموش مىكند و گفتارش عوض مىگردد و به قول عارفى :
گفته بودم چو بيايى غم دل با تو بگويم چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيائى
خواجه در اين غزل، بر طبق مبتلايان به فراق محبوب ظاهرى شكوه مىكند و مىگويد :
بى تو اى سَرْوِ روان! با گل و گلشن چه كنم؟ زلف سنبل چه كشم، عارض سوسن چه كنم؟
اى دوست! مظاهر زيباى اين جهان و آن جهان وقتى به من آرامش خاطر مىدهند كه تو را با آنها مشاهده نمايم؛ زيرا: «إلهى! تَرَدُّدى فى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَأَجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إلَيْکَ.»[1] : (بار الها! تردّد و توجّهام به آثار و مظاهر، موجب
دورى ديدارت مىگردد. پس با بندگىاى كه مرا به تو واصل سازد، تصميمم را بر خود
متمركز گردان.)
و به گفته خواجه در جايى :
تُرك من چون جعد مشكين گِرْدِ كاكل بشكند لاله را دل خون كند بازار سنبل بشكند
ور خرامان سروِ گلبارش كند ميل چمن سرو را از پا در اندازد دل گل بشكند
چون نسيم صبحگاهى پرده گل بر درد خار غم اندر دل مجروح بلبل بشكند[2]
و نيز در جايى مىگويد :
چنان كرشمه ساقى دلم از دست ببرد كه با كسِ دگرم نيست روى گفت و شنيد
ز ميوههاى بهشتى چه ذوق دريابد كسى كه سيب زنخدانِ شاهدى نگزيد[3]
ممكن است منظور خواجه از «گل و گلشن و غيره» در بيت، مشاهدات عالم برزخى و انوار و امورى كه سالكين در ابتدا و اواسط سلوك دارند، باشد و بخواهد بگويد: محبوبا! آنها را مىخواهم چه كنم؛ تو را طالبم.
در واقع با اين بيان گله از روزگار هجران مىكند، لذا مىگويد :
آه! كز طعنه بدخواه نديدم رويت نيست چون آينهام روى ز آهن چه كنم؟
محبوبا! آه كه بدخواه من، شيطان نمىگذارد ميان من و تو الفتى حاصل شود و از هجران خلاصى يابم، ولى چون آينه روى و هفتْ جوش (كه در نشان دادن و شفافيّت يكتاست.) ندارم تا تو را در آن تماشا كنم، با آئينه آهنين كه طعنه شيطان بدخواه، از وسوسههاى خود براى من پيش آورده چه كار دارم؟
ممكن است منظور از «بدخواه»، زاهد باشد كه نمىگذارد خواجه آسوده به كار خود مشغول باشد، و منظور از «آينه روى»، عبادات لبّى، و از «آهنين»، عبادات قشرى باشد؛ لذا مىگويد :
برو اى زاهد و بر دُرد كشان خرده مگير كار فرماى قَدَر مىكند اين، من چه كنم؟
كنايه از اينكه :
من اگر خارم اگر گل، چمن آرايى هست كه از آن دست كه مىپروردَم، مىرويم[4]
و اشاره به اينكه :
نقش مستورى و مستى، نه بهدست من و توست آنچه استاد ازل گفت بكن، آن كردم[5]
و عنايت بر اينكه :
عَبُوسِ زهد به وجه خمار ننشيند مريد حلقه دُرْدى كِشان خوش خُويم
مكن در اين چمنم سرزنش به خود رويى چنانكه پرورشم مىدهند مىرويم[6]
خلاصه بخواهد بگويد: اى زاهد! دست از سر من بكش، اين همه خردهگيرى به كارم مكن. مقدِّر اُمور من و تو، ديگرى است، مرا تقدير چنين فرموده تا به او عشق ورزم، و تو را چنان كه دل به حور و قصور دهى؛ كه: «ألْقَدَرُ يَغْلِبُ الحاذِرُ.»[7] : (تقدير
الهى بر كسى كه ] از وارد شدن در امور [ پرهيز مىكند، غالب مىآيد.) و نيز: «لَنْ يَغْلِبَکَ عَلى ما قُدِّرَ لَکَ غالِبٌ.»[8] : (هرگز هيچ كسى نمىتواند بر آنچه براى تو مقدّر شده چيره
گردد.)؛ لذا مىگويد :
برق غيرت چو چنين مىجهد از مكمن غيب تو بفرما كه من سوخته خرمن چه كنم؟
حال كه برق غيرتِ (َهُوَ القاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ، وَهُوَ الحَكيمُ الخَبيرُ)[9] : (و اوست كه بر
بندگانش چيره است، و اوست حكيم آگاه.) و نيز: (لِمَنِ المُلْکُ اليَوْمَ؟ للهِِ الواحِدِ القَهّارِ)[10] : (سلطنت و پادشاهى از آنِ كيست؟ از آن خداوند يكتاى قهّار و چيره.) اراده
كرده كه خرمن هستى مرا بسوزد و فعل و صفت و اسم و ذات براى من نگذارد، تو اى زاهد! در باره چون منى چه قضاوت مىكنى؟ مىگويى باز هم مشرك بمانم و به عبادات قشرى براى رسيدن به نعمتهاى بهشتى كار كنم. او خود مىگويد: (وَاعْبُدُوا اللهَ وَلا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئآ)[11] : (خدا را بپرستيد، و چيزى را شريك او قرار ندهيد.) و نيز :
(أنَّما إلهُكُمْ إلهٌ واحِدٌ، فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقآءَ رَبِّهِ، فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحآ، وَلا يُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أحَدآ)[12] : (تنها معبودتان، معبود يگانه است، پس هر كس به لقاى پروردگارش اميد
دارد، بايد عملى شايسته انجام داده، و هيچ كس را در عبادت پروردگارش شريك نكند.)
مددى گربه چراغى نكند آتش طور چاره تيره شبِ وادى ايمن چه كنم؟
خواجه در اين بيت اشاره به جريان[13] حضرت موسى 7 كرده و مىخواهد با
اين بيان تقاضاى ديدار كند و بگويد: اگر خورشيد جمال دوست مرا به خويش
راهنما نشود، در اين ظلمت سراى عالم طبيعت كجا مرا قدرت آن است تا از حجابهاى ظلمانى و نورانى بِرَهَم و به ديدارش نائل آيم؛ كه: «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْکَ، وَأنِرْ أبْصارَ قُلُوبِنا بِضِيآءِ نَظَرِها إلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ أبْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ.»[14] : (معبودا! انقطاع و بريدن كامل از غير
به سوى خويش را به من عطا فرما، و ديدگان دلهايمان را به روشنايى مشاهدهات نورانى ساز، تا آنها حجابهاى نور را دريده، و در نتيجه به معدن عظمتت واصل گشته و ارواحمان به مقام پاك عزّتت بپيوندد.) در جايى مىگويد :
اى نسيم سحر! آرامگهِ يار كجاست؟ منزلِ آن مَهِ عاشق كُشِ عيّار كجاست؟
شب تار است و رَهِ وادى ايمن در پيش آتش طور كجا؟وعده ديدار كجاست؟[15]
شاهِ تُركان چو پسنديد و به چاهم انداخت دستگير ار نشود لطفِ تَهَمْتَن چه كنم؟
خواجه با اشاره به قصّه افراسياب و رستم، مىخواهد بگويد: دوست، مرا پسنديد، كه گرفتار عشق خويش نمود. چنانچه پس از اين مرا دستگيرى ننمايد، چه چاره مىتوانم كنم؟ و بخواهد بگويد :
در آرزوت گشته دلم زار و ناتوان آوخ! كه آرزوى من آسان نمىرسد
يعقوب را دو ديده زحسرت سفيد شد و آوازهاى ز مصر به كنعان نمىرسد[16]
و در جايى مىگويد :
با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدم آشناى تو ندارد سَرِ بيگانه و خويش
به عنايت نظرى كن، كه من دلشده را نرود بىمددِ لطف تو، كارى از پيش
پرسش حال دل سوخته كن بَهْرِ خدا نيستاز شاه عجب، گر بنوازد درويش[17]
ممكن است منظورش از «شاه تركان»، استادش باشد، و منظور از «لطف تهمتن»، حضرت محبوب، كنايه از اينكه استاد راهنمايى به اويم كرد، لطف و كشش دوست اگر دستگيرى ننمايد، چه كنم؟
در جايى در تقاضاى اين معنى فرموده :
دلم را شد سر زلف تو مسكن بدينسانش فرو مگذار و مشكن
وگر دل سر كشد چون زلف از خط بدست آرش ولى در پاش مفكن[18]
خون من ريختى از ناوکِ دلدوزِ فراق خود بگو، با تو من اى ديده روشن! چه كنم؟
محبوبا! در فراقت دلم خون نمودى و به سرشكش مبدّل ساختى و از ديدگانم فرو ريختى، با تو كه فعّال ما يشاء و نور چشم منى، چه مىتوانم كنم و بگويم؟ جز صبر و شكيبايى چارهاى ندارم. به گفته خواجه در جايى :
صبر است مرا چاره ز هجران تو ليكن چون صبر توان كرد؟ كه مقدور نمانده است
در هجر تو گر چشمِ مرا آب نمانَد گو خون جگر ريز، كه معذور نمانده است[19]
و نيز در جاى ديگر :
زبانِ خامه ندارد سَرِ بيانِ فراق وگر نه شرح دهم، با تو داستان فراق
كنون چه چاره؟ كه در بحر غم به گردابى فتاده كشتى صبرم، ز بادبانِ فراق[20]
حافظا! خلد برين، خانه موروث من است اندر اين منزلِ ويرانه، نشيمن چه كنم؟
اى خواجه! حال كه مىدانى حقيقت و تمام و دوام آنچه را كه مىخواهى، از شهود جمال و كمال حضرت دوست و بقاء آن، در عالم ديگر ميسّر خواهد شد، نه در اين منزل ويران و ناپايدار دنيا؛ پس چرا تمام خواسته خود را در اين عالم مىطلبى، تا از عالم موروث خود باز مانى؛ كه: (تِلْکَ الجَنَّةُ الَّتى نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَنْ كانَ تَقيّآ)[21] : (اين همان بهشتى است كه به بندگان خدادار به ارث مىدهيم.) و نيز: (ألَّذين
يَرِثُونَ الفِرْدَوْسَ، هُمْ فيها خالِدُونَ )[22] : (آنان كه فردوس و بهشت برين را به ارث مىبرند
و در آن جاويدانند.) و همچنين: (وَنُودُوا: أنْ تِلْكُمُ الجَنَّةُ اُورِثْتُمُوها بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ )[23] :
(به آنان ندا داده مىشود كه: اين بهشت را در برابر اعمالى كه انجام مىداديد، به ارث برديد.) و نيز: (كُلُّ نَفْسٍ ذآئِقَةُ المَوْتِ، وَإنَّما تُوَفَّوْنَ اُجُورَكُمْ يَوْمَ القِيمَةِ؛ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النّارِ وَاُدْخِلَ الجَنَّةَ، فَقَدْ فازَ. وَمَا الحَيوةُ الدُّنْيا إلّا مَتاعُ الغُرُورِ)[24] : (هر نفسى مرگ را مىچشد، و
شما پاداش خود را بطور كامل در روز قيامت خواهيد گرفت، پس هر كه از آتش ] دوزخ [ دور و به بهشت وارد شد، رستگار گرديد. بدرستى كه زندگانى دنيا جز متاعى فريبنده نيست.)
[1] ـ اقبال الاعمال، ص348.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 151، ص135.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 201، ص169.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 384، ص286.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 421، ص310.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 422، ص311.
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب القدر، ص319.
[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب القدر، ص320.
[9] ـ انعام : 18.
[10] ـ غافر : 16.
[11] ـ نساء : 36.
[12] ـ كهف : 110.
[13] ـ در آياتى از سوره طه، 9 الى 13 ـ و نمل، 7 الى 9 ـ و قصص، 29 و 30 ـ قرآن شريف يادى از آن جرياننموده، در غزل 243، ص198، ذيل بيت: ز آتش وادى ايمن نه منم خرّم و بس ـ موسى اينجا به اميدقبسى ميآيد، بيان مفصّلى داشتيم ملاحظه شود.
[14] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص100.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 241، ص197.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص344.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص109.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 364، ص273.
[21] ـ مريم : 63.
[22] ـ مؤمنون : 11.
[23] ـ اعراف : 43.
[24] ـ آل عمران : 185.