• غـزل  391

به تيغ گر كشد دستش نگيرموگر تيرم زند منّت پذيرم

كمانْ ابروى ما را گو مزن تير         كه پيش چشم بيمارت بميرم

غم گيتى چو از پايم در آورد         بجز ساغر نباشد دستگيرم

برآى اى آفتاب صبح اميد         كه در دست شب هجران اسيرم

چو طفلان تا كى اى واعظ فريبى         به‌سيب بوستان و جوى شيرم

من آن مرغم كه هر شام و سحرگاه         رسد تا سدره آواز صفيرم

به‌فريادم رس اى پير خرابات         به‌يك جرعه جوانم كن كه پيرم

به‌گيسوى تو خوردم دوش سوگند         كه از پاى تو من سر بر نگيرم

بسوز اين خرقه تقوى چو حافظ         كه گر آتش شوم در وى نگيرم

خواجه در اين غزل همچون غزل گذشته، در مقام اظهار اشتياق به دوست، و همّت عالى و پايدارى‌اش براى رسيدن به مقصود بوده و مى‌گويد :

به تيغم گر كشد، دستش نگيرم         وگر تيرم زند، منَّت پذيرم

كمانْ ابروى ما را، گو: مزن تير         كه پيشِ چشمِ بيمارت بميرم

محبوب، اگر با تيغ ابروان و تير مژگان و تجلّى صفت جلال خويش به كشتن من دست زند و اراده‌اش بر آن تعلّق گرفته باشد، منّت پذير اويم؛ زيرا در كشته شدن، مقصودم كه قرب و فناى در پيشگاهش مى‌باشد، حاصل خواهد شد؛ امّا معشوقا! جذبه چشمان و جمالت، براى كشتن من كافى است، و خواسته تو را كه فناى من است، محقق مى‌سازد، محتاج به تيغ و تير جلالت نيست. در جايى مى‌گويد :

روى بنما و وجود خودم از ياد ببر         خرمنِ سوختگان را همه گو باد ببر

دوش مى‌گفت به مژگان درازت بكشم         يا رب! از خاطرش انديشه بيداد ببر[1]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

ز در درآ و شبستانِ ما مُنَوَّر كن         دماغ مجلس روحانيان معطّر كن

به چشم و ابروى جانان، سپرده‌ام دل و جان         زدَرْ در آ و تماشاىِ باغ و منظر كن

از اين مرقّع پشمينه، نيك در تنگم         به يك كرشمه صوفىْ وَشَم، قلندر كن[2]

غم گيتى چو از پايم در آورد         بجز ساغر نباشد دستگيرم

اى دوست! هنگامى كه غم زمانه مرا به دست غفلت سپرد و از توام جدا سازد؛ كه: «وَيْلٌ لِمَنْ غَلَبَ عَلَيْهِ الغَفْلَةُ! فَنَسِىَ الرَّحْلَةَ وَلَمْ يَسْتَعِدَّ.»[3] : (واى بر كسى كه غفلت بر او

چيره گشت! و در نتيجه، كوچ ] به آخرت [ را از ياد برده و آماده نشد.) و نيز: «وَيْحَ ابْنِ آدَمَ ما أغْفَلَهُ! وَعَنْ رُشْدِهِ ما أذْهَلَهُ!»[4] : (واى بر پسر آدم كه چقدر غافل است، و رشد و هدايت به راه راست را زود فراموش مى‌كند.)، چه چيز جز شراب ذكر و ياد و مشاهده‌ات مرا از اين غفلت و جدايى مى‌رهاند؟! كه: (وَيَهْدى إلَيْهِ مَنْ أنابَ، ألَّذين آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهمْ بِذِكْرِ اللهِ. ألا بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ )[5] : (و هر كس كه به تمام وجود به او بازگشت نمايد،

به سوى او رهنمون مى‌شود. آنان كه ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرام مى‌گيرد. آگاه باشيد! كه دلها تنها به ياد خدا آرام مى‌گيرند.) به گفته خواجه در جايى :

حاصلِ كارگهِ كَوْن و مكان اين همه نيست         باده پيش آر، كه اسبابِ جهان اين همه نيست

از دل و جان، شرفِ صحبتِ جانان غرض است         همه آن است وگرنه، دل وجان اين همه نيست[6]

لذا مى‌گويد :

بر آى اى آفتاب صبح اُمّيد!         كه در دست شبِ هجران، اسيرم

معشوقا! تا كى در ظلمت شام هجران بمانم و خورشيد جمالت براى اين غمزده و اسير فراقت جلوه‌گرى نداشته باشد. اى صبح اميد من! جلوه‌اى كن و از دورى‌ام برهان؛ كه: «إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟!»[7] : (بار الها! نفسى را

كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى هجرانت خوار مى‌سازى؟!)

به گفته خواجه در جايى :

در شب هجران، مرا پروانه وصلى فرست         ور نه از آهم، جهانى را بسوزانم چو شمع

سرفرازم كن شبى از وصل خود اى ماه رو!         تا منوّر گردد از ديدارت ايوانم چو شمع

همچو صبحم يك نفس باقى است بى‌ديدارِ تو         چهره بنما دلبرا! تا جان برافشانم چو شمع[8]

چو طفلان تا كى اى واعظ ! فريبى         به سيب بوستان و جوى شيرم

واعظا! من آن نِيَم كه بهشت و نعمتهاى آن را بى‌دوست و بى‌مشاهده جمال او (از طريق مظاهر آن عالم) طالب باشم، پس مرا تنها به عبادات خشكى كه جز به ظواهر بهشت نمى‌رساند، دعوت مكن، من طفل نيستم كه به پوست قانع شوم.

من كلام محبوب حقيقى را كه مى‌فرمايد: (وَسَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَرابآ طَهُورآ)[9] : (و

پروردگارشان شراب و نوشيدنى بس پاك كننده‌اى نوشانيد.) و نيز: (عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ )[10] : (در نزد پروردگارشان روزى داده مى‌شوند.) و همچنين: (وَلَدَيْنا

مَزيدٌ)[11] : (و نزد ما افزونتر از آن مى‌باشد.) را خوانده‌ام، و مى‌دانم جز با تبديل

عبادات و ذكر قشرى به لبّى در اين عالم، از نعمتهاى معنوى آخرت برخوردار نخواهم گشت. مبدّل سازم. در جايى مى‌گويد :

من دوستدارِ روى خوش و موى دلكشم         مدهوشِ چشم مست و مىِ صاف بى غشم

بخت ار مدد كند، كه كشم رَخْت سوىِ دوست         گيسوى حور، گَرْد فشاند ز مفرشم

واعظ ز تاب فكرت بى حاصلم بسوخت         ساقى كجاست؟ تا زند آبى بر آتشم[12]

من آن مرغم كه هر شام و سحرگاه         رسد تا سدره آوازِ صفيرم

به فريادم رس اى پير خرابات!         به يك جرعه، جوانم كن، كه پيرم

گويا خطاب خواجه در اين دو بيت با مرشد و راهنماى طريق (رسول الله 6، و يا على 7، و اولياء : ، و يا اساتيد) است. مى‌گويد: اى پير خرابات و راهنمايم به مقصود! من آن ارادتمندى هستم، كه هنگام شب و سحرگاهان فرياد عشق و محبّتم به حضرت دوست به سدرة المنتهى مى‌رسد، و ملكوتيان صداى استغاثه مرا مى‌شنوند. فريادهايم را با راهنماييهايت، به پايان برسان، و يا واسطه فيض شو و جرعه‌اى از جام مشاهدات دوست برايم به رسم هديه بياور و پيرى‌ام را به جوانى مبدّل ساز. به گفته خواجه در جايى :

كار از تو مى‌رود، مددى اى دليل راه!         انصاف مى‌دهيم، كه از ره فتاده‌ايم[13]

و نيز در جايى ديگر :

مدد از خاطر رندان طلب اى دل! ورنه         كار صعبى‌است، مبادا كه خطايى بكنيم

سايه طايرِ كم حوصله كارى نكند         طلبِ سايه ميمونِ همايى بكنيم[14]

به گيسوى تو خوردم دوش سوگند         كه از پاى تو من سر بر نگيرم

ممكن است اين بيت خطاب با محبوب باشد. مى‌گويد: چنانچه اى دوست! بخواهى به بى عنايتيهايت به من ادامه دهى، به مظاهر اتَمّ اسماء و صفاتت، انبياء و اولياء :، و يا همه مظاهر اسماء و صفاتت سوگند، كه دست از ارادتمندى و خضوع و خشوع و بندگى خود نخواهم كشيد، تا مرا به ديده عنايت بنگرى و از هجرم خلاصى بخشى. در جايى مى‌گويد :

من خود از آغازِ فطرت عاشق و مست آمدم         بر نتابم رو از اين در، تا به وقتِ اندراج

احتياج من به وصل خويشتن دانسته‌اى         دوستان را دستگيرى كن به وقتِ احتياج[15]

و ممكن است اين بيت در تعقيب بيت گذشته بوده و سر سخن خواجه با پير خرابات باشد. يعنى: به مظهريّتت قسم خوردم، كه سر از آستانت بر ندارم تا جرعه‌اى بياشامانى‌ام.

بسوز اين خرقه تقوى چو حافظ         كه گر آتش شوم، در وى نگيرم

اى سالك، و يا زاهد! خرقه تقواى خشك را چون خواجه بسوزان؛ زيرا از آن چيزى دستگير كس نمى‌شود. عبادات و تقوايى كه اخلاص در آن نباشد و صرفآ براى رسيدن به نعمتهاى بهشتى انجام شود، بشر را به كمالات نفسانى نخواهد رسانيد. و چنانچه من بسوزم و آتش شوم، به خرقه تقواىِ خشك چنگ نخواهم زد.

در جايى مى‌گويد :

رياىِ زاهدِ سالوس جانِ من فرسود         قدح بيار و بِنِهْ مرهمى بر اين دل ريش

ريا حلال شمارند و جامِ باده حرام         زهى طريقت و ملّت! زهى شريعت و كيش![16]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص231.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 474، ص345.

[3] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الغفله، ص296.

[4]

[5] ـ رعد : 27 ـ 28.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 83، ص92.

[7] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص272.

[9] ـ انسان : 21.

[10] ـ آل عمران : 169.

[11] ـ ق : 35.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 450، ص329.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 439، ص322.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 438، ص322.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 116، ص113.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 332، ص254.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا