• غـزل  392

به‌مژگان سيه كردى هزاران رخنه در دينمبيا كز چشم بيمارت هزاران درد برچينم

الا اى همنشين دل كه يارانت برفت از ياد         مرا روزى مباد آندم كه بى‌ياد تو بنشينم

ز تاب آتش دورى شدم غرق عرق چون گل         بيار اى باد شبگيرى نسيمى ز آن عرق چينم

شب‌رحلت‌هم از بستر روم‌تا قصر حورالعين         اگر در وقت جان دادن تو باشى شمع بالينم

صباح‌الخير زد بلبل كجايى ساقيا برخيز         كه غوغا مى‌كند در سر خمار خَمر دوشينم

اگربرجاى من‌غيرى‌گزينددوست‌حاكم‌اوست         حرامم باد اگر من‌جان به‌جاى‌دوست‌بگزينم

جهان پيرى‌است بى‌بنياد از اين‌فرهادكش فرياد         كه كردافسون ونيرنگش‌ملول از جان‌شيرينم

جهان فانى و باقى فداى شاهد و ساقى         كه سلطانى عالم را طفيل دوست مى‌بينم

رموز عشق و سرمستى زمن بشنو نه از واعظ         كه با جام و قدح هر شب قرين ماه و پروينم

حديث آرزومندى كه در اين نامه ثبت آمد         همانا بى‌غلط باشد كه حافظ داد تلقينم

خواجه در اين غزل با بيانات شيوايش يادى از ايّام ديدار گذشته خويش نموده، و در ضمن اظهار اشتياق و شيفتگى به مشاهده ديگر حضرت دوست فرموده و مى‌گويد :

به‌مژگان سيه كردى هزاران رخنه در دينم         بيا كز چشم بيمارت هزاران درد برچينم

اى دوست! با مژگان سياه و جذبات كُشنده جمالى مخلوط با جلالى‌ات، هزاران رخنه در دين و اعتقادات قشرى‌ام نمودى، و زهد خشك را از من ستانيدى، و هر چه با من مى‌كنى، بكن، كه آماده هزاران درد كشيدن و بَلا از ناحيه تيرهاى مژگانت به خاطر جذبه جمالى چشمانت مى‌باشم.

(در بعضى از نسخه‌ها به جاى «بيمار»، خمّار است، بنابراين نسخه، «هزاران دُرْد» به ضمّ دال اوّل بايد خوانده شود به معنى شراب ناب) يعنى: جلوه بنما تا از ذكر و مشاهدات مست كننده‌ات بهره‌مند گردم؛ كه: «يا مَوْلاى! بِذِكْرِکَ عاشَ قَلْبى، وَبِمُناجاتِکَ بَرَّدْتُ ألَمَ الخَوفِ عَنّى.»[1] : (اى سرور من! با ياد تو قلبم زنده است، و با مناجات

تو درد ترس از تو را فرو مى‌نشانم.) و نيز: «ذاكِرُ اللهِ سُبْحانَهُ مُجالِسُهُ.»[2] : (ياد كننده

خداوند سبحان همنشين اوست.) و همچنين: «فِى الذِّكْرُ حَياةُ القَلْبِ.»[3] : (زندگانى و

حيات دل، در ياد خدا حاصل مى‌شود.)

اَلا اى همنشين دل! كه يارانت برفت از ياد         مرا روزى مباد آن دم كه بى‌ياد تو بنشينم

اى محبوبى كه در دلم جاى دارى و با فطرت من آميخته‌اى! كه: (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديَل لِخَلْقِ اللهِ)[4] : (همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن نو

آفرينى فرمود، تغيير و تبديلى در آفرينش الهى نيست.) و نيز: (صِبْغَةَ اللهِ، وَمَنْ أحْسَنُ مِنَ اللهِ صِبْغَةً؟!)[5] : (رنگ خدايى، و چه رنگى از رنگ خدايى بهتر است؟!) و همچنين :

«فَطَرَهُمْ جَميعآ عَلَى التَّوحيدِ.»[6] : (همه مردم را بر توحيد نو آفرينى فرمود.)، و هرگزت

فراموش نكرده و نخواهم كرد. الهى! كه روزى را در پيش نداشته باشم كه بى‌يادت بسر برم و از فطرت خويش غافل مانم.

نمى‌دانم چه شده كه به من بى‌عنايت گشته‌اى، شايد علّت، همان گناهان و غفلاتم باشد؛ كه: «إنَّ الحِجابَ عَنِ الخَلْقِ لِكَثْرَةِ ذُنُوبِهِمْ، فَأَمّا هُوَ فَلا يَخْفى عَلَيْهِ خافِيَةٌ فى آنآءِ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ.»[7] : (براستى كه محجوب شدن خداوند از خلق بخاطر گناهان زياد

آنهاست. و امّا خدا، هيچ پنهانى در اوقات و لحظات شب و روز بر او مخفى نيست.)

ز تاب آتش دورى شدم غَرْقِ عَرَق چون گل         بيار، اى باد شبگيرى! نسيمى ز آن عرق چينم

آن قدر در آتش هجران دوست سوختم كه عرق گرمى آن، و يا عرق خجلت دور ماندگى‌ام از او، به رخسارم ظاهر گشت. اى نسيمهاى جانفزاى شبانگاهى! و اى نفحات زنده كننده جانان! وزيدن گيريد و از آتش درونى‌ام بكاهيد، و يا عرق خجلت زدگى را از چهره ضميرم بزداييد؛ كه: «إلهى!… كَرْبى لا يُفَرِّجُها سِوى رَحْمَتِکَ، وَضُرّى لا يَكْشِفُهُ غَيْرُ رَأفَتِکَ، وَغُلَّتى لا يُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لايُطْفئُها إلّا لِقآئُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لا يَبُلُّهُ إلّا النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ.»[8] : (معبودا!… ناراحتى سختم را جز رحمتت برطرف

نمى‌سازد، و بيچارگى‌ام را جز مهر و رأفتت رفع نمى‌نمايد و سوز و حرارت درونى‌ام را جز وصالت فرو نمى‌نشاند. و آتش باطنى‌ام را جز لقايت خاموش نمى‌كند، و به شوقم به تو، جز نظر به رويت ] =اسماء و صفاتت [ آب نمى‌پاشد.)

شب رحلت هم از بستر رَوَم تا قصرِ حورالعين[9]          اگر در وقت جان دادن تو باشى شمع بالينم

آرى، بشر تا گرفتار تعلّقات عالم طبيعت است، از مشاهده تجلّيات اسماء و صفات دوست حقيقى بهره‌مند نخواهد شد؛ و چون انقطاع برايش حاصل شود، حضرت دوست برايش جلوه خواهد كرد، و در دامن جمال و كمالش قرار خواهد گرفت، و مظاهر اين عالم و آن عالم را در جلوه گاه دوست سايه‌اى برخاسته از نور جمالش در كنار آفتاب رخسارش مشاهده خواهد كرد.

خواجه هم مى‌خواهد به اين معنى اشاره كند و بگويد: عمرى به انتظار ديدارت بسر بردم و عنايتى نفرمودى، شبى كه از اين جهان رخت بربندم مرا به ديدارت نائل ساز، تا همه جهان هستى، در اين عالم و عالَم ديگر، به نظرم جز سايه‌اى نماند، و همه جمال و كمال تو را بينم.

و يا بخواهد بگويد: كسى كه وقت مردن به مشاهده جمالت ديده دل بگشايد، عقباتِ بعد از اين عالم را نخواهد ديد و يكسر به بهشت رود، در جايى مى‌گويد :

حافظا! روز اَجَل گر به كف آرى جامى         يكسر از كوى خرابات برندت به بهشت[10]

و يا بخواهد بگويد: ديدار تو، خود بهشت برين است بر من، اگر وقت مردن شمع بالينم گردى.

صباح الخير زد بلبل كجايى؟ ساقيا!برخيز         كه غوغا مى‌كند در سر، خمارِ خَمر دوشينم

اى دوست! شب گذشته‌ام از مشاهده جمالت بهره‌مند ساختى و سپس محروم از ديدارت نمودى و در خمارى‌ام گذاشتى. چون بلبل هجران كشيده كه سحرگاهان با گُل «صبّحكم الله.» گفت و ديده به جمالش گشود، براى من هم، وقتِ صبح جلوه‌اى بنما و از خمارى خمر دوشينه‌ام بِرَهان. به گفته خواجه در جايى :

نخفته‌ام به خيالى كه مى‌پزم شبها         خمار صدشبه دارم، شرابخانه كجاست؟

نداى عشقِ تو دوشم در اندرون دادند         فضاى سينه حافظ، هنوز پر ز صداست[11]

اگر برجاى من غيرى گزيند دوست، حاكم اوست         حرامم باد اگر من جان به جاى دوست بگزينم

چنانچه دوست، به جاى اين عاشق دلباخته، ديگرى را به خود راه دهد و مرا نپذيرد، حاكم اوست؛ كه: (إنَّ اللهَ يَحْكُمُ ما يُريدُ)[12] : (خداوند هرآنچه بخواهد فرمان

مى‌دهد) من نه آنم كه چون و چرا در حكم او داشته باشم و دست از محبّت خويش بركشم، و نه چنانم كه جان شيرين خويش را هم بر دوست اختيار نمايم و جز او را بخواهم. به گفته خواجه در جايى :

هر كه را با خط سبزت سر سودا باشد         پاى از اين دائره بيرون ننهد، تا باشد

ظلّ ممدود خَم زلف توام بر سر باد         كاندرين سايه قرار دل شيدا باشد

چشمت از ناز به حافظ نكند ميل آرى         سر گرانى صفت نرگس شَهلا باشد[13]

جهان،پيرى‌است بى‌بنياد،از اين فرهاد كُش فرياد         كه كرد افسون ونيرنگش ملول از جان شيرينم

آرى، اى آنان كه در طريق محبّت دوست قدم مى‌گذاريد! گمان مكنيد مى‌توانيد همواره از او بهره‌مند گرديد. عاشق كُشى، سجيّه جهان آفرينش و كُهن بوده و هست، و صدها بلكه هزاران عاشق را چون من در هجر معشوق خويش به خاك سياه نشانده و مى‌نشاند، و مهلت نمى‌دهد با محبوب خويش اُنسى دائمى داشته باشند، حيله‌اش چنان است كه فرهاد را از شيرين جدا ساخته و از گراييدن به يكديگر دور نموده. در جايى مى‌گويد :

آه از اين جور و تظلّم كه در اين دامگه است!         واى از آن عيش و تنعّم كه در آن محفل بود!

در دلم بود كه بى‌دوست نباشم هرگز         چه توان كرد كه سعى من و دل باطل بود[14]

در نتيجه خواجه با اين بيان گله از محبوب خود مى‌نمايد كه به هجرانش مبتلا ساخته با اين همه مى‌گويد :

جهانِ فانى و باقى، فداى شاهد و ساقى         كه سلطانىِ عالَم را طُفيل دوست مى‌بينم

اگر چه كار جهان فرهاد كُشى و افسون گرى است، ولى من نه آنم كه دست از معشوق حقيقى خويش، كه هم ساقى و هم شاهد است، بردارم. اين جهان و آن جهان فداى او باد؛ زيرا برترى و سلطنت حقيقى كسى دارد كه با چون تويى اُنسى و اُلفتى و ذكرى و يادى داشته باشد و به عشقت عمر خويش بسر برد، نه آنان كه مال و منال و تاج و تخت دارند؛ كه: «أنْتَ الَّذى أَزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّآئِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ. أنْتَ المُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أوْحَشَتْهُمُ العَوالِمُ، وأنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ المَعالِمُ. ] إلهى! [ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟! وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدکَ؟! لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوِّلاً.»[15] : (تو بودى كه اغيار را از دلهاى دوستانت

زدودى، تا اينكه غير تو را به دوستى نگرفته و به غيرت پناه نبردند. تويى يار و مونس آنان آنگاه كه عالَمهاى ] امكانى [ به وحشتشان انداخت، و تو بودى كه ايشان را هدايت فرمودى، آنگاه كه نشانه‌هايت برايشان روشن گشت. ] معبودا [ آن كه تو را از دست داد، چه چيزى يافت؟! و آن كه تو را يافت، چه چيزى را از دست داد؟! قطعآ هر كس به جاى تو به غير تو خرسند شد، نوميد گشت. و هر كه نافرمانى و سركشى نموده و از تو روى گردان شد، زيان برد.) و به گفته خواجه در جايى :

هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود         هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

آنچنان مهر توام در دل وجان جاى‌گرفت         كه گَرَم سر برود،مهر تو از جان نرود[16]

رموز عشق و سرمستى ز من بشنو نه از واعظ         كه با جام و قدح هر شب قرين ماه و پروينم

اى عزيزان من! و اى آنان كه مى‌خواهيد قدم در راه سلوك عشق جانان گذاريد! رموز اين راه را از كسى سؤال كنيد كه همواره و هر شب با ذكر و ياد و مراقبه با دوست بسر برده، نه از واعظى كه بويى از عشق و ياد او استشمام نكرده و در خشكى بسر برده و جامعه را به پوست و قشر دعوت مى‌كرده؛ كه: (أفَمَنْ يَهْدى إلى الحَقِّ أحَقُّ أنْ يُتَّبَعَ، أمَّنْ لا يَهِدّى إلّا أنْ يُهْدى؟ فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ )[17] : (آيا كسى كه به راه

حق رهبرى مى‌كند سزاوار پيروى است يا آنكه رهنمون نمى‌شود مگر اينكه ديگرى هدايتش نمايد؟ پس شما را چه شده و چگونه قضاوت مى‌كنيد؟) و به گفته خواجه در جايى :

حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ         اگر چه صنعت بسيار در عبارت كرد[18]

حديث آرزومندى كه در اين نامه ثبت آمد         همانا بى‌غلط باشد كه حافظ داد تلقينم

اين سخنانى كه در ابيات اين غزل گفتم، گوياى آرزومندى و عشق و شيفتگى من است به جانان، كسى جز دوست كه حافظ السّرّ والعلانية ومتّصف به اين صفت است به من نياموخته.

و يا بخواهد بگويد: اين سخنان گذشته را كسى به من تلقين ننموده، سرچشمه‌اش جوشش باطنى و فطرى من است نسبت به عشق به محبوب.

[1] ـ اقبال الاعمال، ص73.

[2] ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.

[3] ـ همان.

[4] ـ روم : 30.

[5] ـ بقره : 138.

[6] ـ بحار الأنوار، ج3، ص277، باب 11، روايت 8.

[7] ـ بحار الانوار، ج3، ص15، باب 2، روايت 1.

[8] ـ بحار الانوار، ج94، ص149 ـ 150.

[9] ـ منظور از «قصر حور العين» توجّه به حقيقت آنان است به اعتبار جمله «شمع بالينم» در مصرع دوّم.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 64، ص81.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 26، ص55.

[12] ـ مائده : 1.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 267، ص213.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 271، ص215.

[15] ـ اقبال الأعمال، ص349.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.

[17] ـ يونس : 35.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 133، ص124.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا