• غـزل  390

بگذار تا به‌شارع ميخانه بگذريمكز بهر جرعه‌اى همه محتاج آن دريم

جايى كه تخت و مسند جم مى‌رود به‌باد         گر غم خوريم خوش نبود به‌كه مى خوريم

تا كى به‌كام دل ز لب لعل او رسيم         در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم

روز نخست چون دم‌رندى زديم وعشق         شرط آن بود كه جز ره اين شيوه نسپريم

واعظ مكن نصيحت شوريدگان كه ما         با خاك كوى دوست به‌فردوس ننگريم

ز آن پيشتر كه عمر گرانمايه بگذرد         بگذار تا مقابل روى تو بگذريم

چون صوفيان به‌حالت رقصند در سماع         ما نيز هم به‌شعبده دستى برآوريم

از جرعه تو خاك زمين قدر لعل يافت         بيچاره ما كه پيش تو از خاك كمتريم

حافظ! چو ره به‌كنگره كاخ وصل نيست         با خاك آستانه آن در، بسر بريم

خواجه در اين غزل با بيانات شيوا و عاشقانه‌اش، اظهار اشتياق به دوست نموده، و داد از همّت عالى خود در اختيار حقيقت بر مجاز زده، مى‌گويد :

بگذار تا به شارعِ ميخانه بگذريم         كز بَهْرِ جرعه‌اى، همه محتاج آن دريم

محبوبا! عاشقان خود را در اختيار طريقت و عمل به شريعت اعانت فرما، تا حجابهاى ميان ايشان و جنابت برطرف شود، و حقيقت را بيابند و به تو راه پيدا كنند؛ زيرا همه آنان به جرعه‌اى از شراب مشاهداتت محتاجند؛ كه: «إلهى! ] أللّهُمّ! [ ألْهِمْنا طاعَتَکَ، وَجَنِّبْنا مَعاصيکَ ] مَعْصِيَتَکَ [ ، وَيَسِّرْ لَنا بُلُوغَ ما نَتَمَنّى مِنِ ابْتِغآءِ رِضْوانِکَ… وَاكْشِفْ عَنْ قُلُوبِنا أغشِيَةَ المِرْيَةِ وَالحِجابِ، وَأزْهِقِ الباطِلَ عَنْ ضَمآئِرِنا، وَأثْبِتِ الحَقَّ فى سَرآئِرِنا.»[1] : (بار

الها! ] خدايا  [طاعت و پيروى از خويش را به ما الهام كن، و ما را از نافرمانى‌هايت ] يا : نافرمانيت [ دور ساز، و براى ما رسيدن به آنچه از خشنوديت آرزومنديم، آسان نما… و پرده‌هاى شك و حجاب را از دلهايمان برطرف نما، و باطل را از باطنمان دور ساز، و حق را در درونمان ثابت گردان.)

و ممكن است خطاب خواجه به واعظ باشد به قرينه بيت پنجم، بخواهد بگويد: اى واعظ ! ما را تنها به ظاهر و قشر دعوت مكن، بگذار به عمل خالص هم بپردازيم؛ شايد درى از مشاهدات دوست به رويمان گشوده گردد، و با عبادات خالصانه پرده‌اى از رخسار محبوب بركشيم.

جايى كه تخت و مسندِ جَمْ مى‌رود به باد         گر غم خوريم، خوش نَبُوَد، بِهْ كه مِىْ خوريم

اين دنيا نه سزاوار آن است كه سالك عاشقى غم آن خورد، كه: «ألدُّنيا مُطَلَّقَةُ الأكْياسِ.»[2]  :

(دنيا، مطلّقه و رها شده زيركان مى‌باشد.) آنان كه به دنيا دل بستند و غم آن خوردند، كجا رفتند؟ و مال و منال و تخت و مسند را به كه سپردند؟ كه: «ألدُّنْيا سُوقُ الخُسْرانِ.»[3] : (دنيا، بازار خسران و زيانكارى است.) و نيز: «ألْعاجِلَةُ مُنْيَةُ الأرْجاسِ.»[4]  :

(دنيا، آرزوى پليدان مى‌باشد.) و همچنين: «الرُّكُونُ إلى الدُّنْيا مَعَ ما يُعايَنُ مِنْ سُوءِ تَقَلُّبِها، جَهْلٌ.»[5] : (ميل به دنيا با دگرگونى بدى كه از آن مشاهده مى‌شود، نادانى است.)

پس بهتر آن است كه سالكِ طريق به ياد محبوبى كه همواره باقى، و در هر حال يادش سرمايه و آرامش دهنده اوست، باشد كه: (ألا!بِذِكْرِ الله تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ )[6]   :

(آگاه باشيد! كه دلها تنها به ياد خدا آرام مى‌گيرند.) و نيز: «ذِكْرُ اللهِ دَوآءُ أعْلالِ النُّفُوسِ.»[7]  :

(ياد خدا، دواى دردهاى نفوس مى‌باشد.) و همچنين: «ذِكْرُ اللهِ سَجِيَّةُ كُلِّ مُحْسِنٍ.»[8] : (ياد خدا، عادت و شيوه هر نيكو كار مى‌باشد.) و نيز: «مَنِ اشْتَغَلَ بِذِكْرِ اللهِ، طَيَّبَ اللهُ ذِكْرِهُ.»[9]  :

(هر كس به ياد خدا مشغول شود، خداوند ياد او را پاكيزه مى‌گرداند. ] = خداوند او را ياد مى‌كند. [.)

تا كى به كام دل زلب لعل او رسيم         در خون دل نشسته، چو ياقوت احمريم

حال، كه به غم عشق او مبتلاييم و در خون دل نشسته و به هجران بسر مى‌بريم، پس از اين نمى‌دانيم چه وقت و زمان، دوست از لب حيات بخشش ما را بهره‌مند، و از شراب عقيقى و تجلّيات پر شورش كامياب خواهد كرد.

در جايى در مقام تقاضاى اين معنى مى‌گويد :

اى باد مشكبو! بگذر سوى آن نگار         بگشا گره، ز زلفش و بويى به من بيار

با او بگو: كه اى مَهِ نامهربانِ من!         باز آ، كه عاشقان تو مردند ز انتظار

دل داده‌ايم و مهر تو از جان خريده‌ايم         بر ما جفا و جورِ فراقت روا مدار[10]

روز نخست چون دم رندى زديم و عشق         شرط آن بود كه جز رَهِ اين شيوه نسپريم

محبوبا! وظيفه ما وفاى بر عهد عبوديّت ازلى است، نه چون و چرا ، و به كام دل رسيدن و نرسيدن، و يا سخن از وصل و هجران زدن؛ زيرا در ازل چون از «ألَسْتُ بِرَبّكُمْ»[11] : (آيا من پروردگار شما نيستم؟!) و مشاهده ازلى و عشق ورزى به جمال

جانان، «بَلى، شَهِدْنا»[12] : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفتيم، شرط دوستى آن است «كه جز ره اين شيوه نسپريم.» به گفته خواجه در جايى :

هرگزم مهر تو از لوحِ دل و جان نرود         هرگز از يادِ من آن سَرْوِ خرامان نرود

آنچنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت         كه گرم سر برود، مهر تو از جان نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند         تا ابد سر نكشد، وز سر پيمان نرود[13]

اين وظيفه ماست، تا فضل و عنايت دوست با دلدادگان و شيفتگانش چه باشد؟

واعظ! مكن نصيحتِ شوريدگان، كه ما         با خاك كوى دوست، به‌فردوس ننگريم

اى واعظ! ما شيفتگان دوست را اين همه پند به خشكى، و تنها توجّه به نعمتهاى بهشتى مده؛ زيرا لذّت بندگى حقيقى و ديدار دوست چنان است، كه نمى‌توان به فردوس و نعمتهاى آن عنايتى داشت.

نعمتهاى بهشتى براى عاشقِ او بى‌نعيمِ (وَلَدَيْنا مَزيدٌ)[14] : (و نزد ما افزونتر ] از

آن  [مهياست) و نيز: (اُولئِکَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ )[15] : (و براى ايشان روزى شناخته شده‌اى

مى‌باشد.) و همچنين: (فى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليکٍ مُقْتَدِرٍ)[16] : (در جايگاه صدق و

راستى، نزد پروردگار مقتدر.) چه لذّتى دارد؟ اينها منزلتهايى است كه در آخرت، به خاكسارى و عبوديّت و رسيدن به فنا و مخلصيت (به فتح لام) در اين عالم، مى‌توان بدست آوَرْد، خواجه هم مى‌گويد: «با خاك كوى دوست، به فردوس ننگريم».

در جايى مى‌گويد :

ما را ز خيال تو، چه پرواىِ شراب است         خُم گو سر خود گير، كه خمخانه خراب است

گر خَمْرِ بهشت است بريزيد، كه بى‌دوست         هر شربت عَذْبَم كه دهى، عين عذاب است

در كُنْجِ دماغم مطلب جاىِ نصيحت         كاين حجره، پر از زمزمه چنگ و رباب است[17]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

چو طفلان تا كى اى واعظ ! فريبى         به سيب بوستان و جوىِ شيرم[18]

ز آن پيشتر، كه عمر گرانمايه بگذرد         بگذار، تا مقابلِ روىِ تو بگذريم

اى دوست! عمر گرانمايه بى‌ديدار تو سود و ارزشى ندارد؛ كه: «] إلهى! [ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟ وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟ لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوِّلاً.»[19] : (] بار الها! [ كسى كه تو را از دست داد، چه چيزى يافت؟ و آن كه تو را يافت

چه چيزى را از دست داد؟ قطعآ هر كس به جاى تو، به غيرت خرسند شد، نوميد گشت، و هر كه نافرمانى و سركشى نموده و از تو رو گردان شد، زيان برد.)

عنايتى فرما و مرا به ديدارت دلشاد كن؛ كه: «إلهى! لا تَرُدَّ حاجَتى، وَلا تُخيِّبْ طَمَعى، وَلا تَقْطَعَ مِنْک رَجآئى وَأَمَلى، إلهى! لَوْ أرَدْتَ هَوانى، لَمْ تَهْدِنى، وَلَوْ أرَدْتَ فَضيحَتى، لم تُعافِنى. إلهى! ما أظُنُّکَ تَرُدُّنى فى حاجَةٍ قَدْ أفْنَيْتُ عُمْرى فى طَلَبِها مِنْکَ.»[20] : (معبودا! حاجتم را رد مكن، و

طمعم را نوميد مساز، و اميد و آرزويم را از خود مبُر بار الها! اگر خواريم را مى‌خواستى، هدايتم نمى‌فرمودى، و اگر اراده‌ات به رسوايى‌ام تعلّق گرفته بود، عافيتم نمى‌بخشيدى. بارالها! هرگز گمان ندارم مرا در حاجتى كه عمرم را در خواستنش از تو فرسودم، رد نمايى.)

چون صوفيان به حالت رقصند در سماع         ما نيز هم به شعبده دستى بر آوريم

حال كه پشمينه پوش از سخن واعظ با ذكر بهشت و حور و غلمان در دل به رقص و شادمانى است، خوب است ما هم در ظاهر ذكر و ياد دوست را شيوه خود قرار دهيم، تا شايد كسب حال و نشاطى درونى بنماييم.

و يا معنى اين باشد (بنابر اينكه «صوفى» به معنى صفوت باشد،) : حال كه اهل كمال و برگزيدگان چون موسى (عليه السلام) با شنيدن نغمه‌هاى جانفزاى دوست از طريق مظاهر، به وجد و شعف مشغولند؛ كه: (فَلَمّا أتيها، نُودِىَ مِنْ شاطِئِ الوادِ الأيْمَنِ فِى البُقْعَةِ المُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ: أنْ يا مُوسى! إنّى أنَا اللهُ رَبُّ العالَمينَ )[21] : (چون موسى نزديك

آتش شد، از جانب وادى ايمن در آن سرزمين مبارك از درخت ندا داده شد كه: اى موسى! بدرستى كه منم خدا، پروردگار جهانيان.). شايسته است ما واماندگان نيز با ايشان در شعف مجازآ همراه شويم، شايد نغمه‌اى هم از گفتار دوست به گوش دل ما رسد، و شادمانى واقعى نصيبمان گردد.

از جرعه تو، خاكِ زمين، قدرِ لعل يافت         بيچاره ما! كه پيش تو از خاك كمتريم

گله‌اى است عاشقانه، در عين حال منطقى. بخواهد بگويد: با (وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى )[22]  و نيز : (ثُمَّ أنْشَأْناهُ خَلْقآ آخَرَ)[23] : (از روح خود در آن دميده، و او را به گونه

ديگرى پديد آورديم.) خاكِ پست، مقام و قابليّت خلافة اللّهى را يافت، و عدّه‌اى از بندگانت قابليّت خود را به مجاهدات ظهور دادند و به مشاهده‌ات نايل گشتند، اين ماييم كه گويا قابليّت آن را نداريم كه جرعه‌اى از جام تجلّياتت بياشاميم، و وجود خاكى ما لعل شود.

و يا منظور اين باشد كه: محبوبا! تو آنى كه خاك به نظر و امرت لعل مى‌گردد، ما خاكيان را آن لياقت نيست كه با عنايتى و جرعه‌اى از جام تجلّياتت به كمال انسانيّت برسانى؟ : بخواهد بگويد: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[24] : (بار الها! درهاى رحمتت را بر روى موحّدانت مبند، و

مشتاقانت را از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان.) به گفته خواجه در جايى :

گداخت جان كه شود كارِ دل تمام و نشد         بسوختيم در اين آرزوى خام و نشد

بدان هوس كه ببوسم به مستى آن لبِ لعل         چه خون كه در دلم افتاد همچو جام و نشد[25]

حافظ ! چو ره به كنگره كاخِ وصل نيست         با خاك آستانه آن در بسر بريم

حال كه اى خواجه! دلدار تو را به انس با خود راه نمى‌دهد و قرب و وصل خويش را نصيبت نمى‌گرداند، سزاوار آن است با آنان كه فانى در پيشگاهش گشته‌اند دوستى و مصاحبت داشته باشى، تا به قربش راه يابى.

و يا منظور اين باشد: حال كه اى خواجه! با بود تو، به كاخ وصل جانان راه نيست، بهتر و سزاوار آن است كه به خاكسارى و عبوديت در پيشگاه او دست زنى، تا شايد از خود بيرون شوى، و قابليّت كاخ وصلش بيابى. در جايى مى‌گويد :

يا رب! سببى ساز كه يارم به سلامت         باز آيد و برهاندم از جنگ ملامت

خاكِ رَهِ آن يارِ سفر كرده بياريد         تا چشمِ جهان بين كُنَمَش جاى اقامت[26]

[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص147.

[2] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص106.

[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص105.

[4]

[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص107.

[6] ـ رعد : 28.

[7] و 7 ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.

[8]

[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص125.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 289، ص226.

[11] و 3 ـ اعراف : 172.

[12]

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.

[14] ـ ق : 35.

[15] ـ صافات : 41.

[16] ـ قمر : 55.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 58، ص76.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 391، ص291.

[19] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[20] ـ اقبال الأعمال، ص686.

[21] ـ قصص : 30.

[22] ـ ص : 72.

[23] ـ مؤمنون : 14.

[24] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 233، ص191.

[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 88، ص95.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا