• غـزل  389

به‌غير آنكه بشد دين و دانش از دستمدگر بگو كه ز عشقت چه طرف بربستم

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به‌باد         به‌خاك پاى عزيزت كه عهد نشكستم

چو ذرّه گرچه حقيرم ببين به‌دولت عشق         كه در هواى رخت چون به‌مهر پيوستم

بيار باده كه عمرى‌است تا من از سر اَمن         به‌كُنج عافيت از بهر عيش ننشستم

اگر ز مردم هشيارى اى نصيحت گو         سخن به‌خاك ميفكن چرا كه من مستم

چگونه سر ز خجالت بر آورم بَرِ دوست         كه خدمتى بسزا بر نيامد از دستم

بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت         كه مرهمى بفرستم چو خاطرش خستم

خواجه با بيانات  شيواى اين غزل، در عين اينكه اظهار اشتياق به معشوق حقيقى مى‌نمايد و از ثبات قدمش در طريق بندگى سخن مى‌گويد، گفتارش با گله ممزوج است. مى‌فرمايد :

به غيرِ آنكه بشد دين و دانش از دستم         دگر بگو: كه ز عشقت چه طَرْف بر بستم

اى دوست! عشقت دين و زهد خشك و عبادات قشرى و دانشهاى بافته و هر آنچه از تعلّقات و بستگى و خيالات بود، از من بستانيد و به نيستى و نادارى‌ام آگاه ساخت. حال: «بگو كه ز عشقت چه طَرْف بربستم».

گله‌اى است عاشقانه، و گرنه طرف نبستن‌هاست، كه عاشق را به طَرْف بستن از دوست موفق مى‌كند، به گفته خواجه در جايى :

يار اگر ننشست با ما، نيست جاىِ اعتراض         پادشاهِ كامران بود، از گدايان عار داشت

عارفى كو سير كرد اندر مقام نيستى         مست شد، چون مستى او از عالم اسرار داشت[1]

اگر چه خرمن عمرم، غم تو داد به باد         به خاك پاى عزيزت، كه عهد نشكستم

محبوبا! غم عشقت خرمن هستى مرا بگرفت، و به فنا و نيستى و نادارى از آنچه گمان مى‌كردم از من است، دعوت نمود؛ قسم به خاكسارى و عبوديّتم به پيشگاهت، پيمانِ (وَمَنْ أوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللهَ فَسَيُؤْتيهِ أجْرآ عَظيمآ)[2] : (و هر كس

بدانچه با خدا پيمان بسته وفا كند، خداوند پاداش بزرگى به او عطا خواهد فرمود.) و نيز : (ألَّذينَ يُوفونَ بِعَهْدِ اللهِ وَلا يَنْقُضُونَ الميثاقَ )[3] : (آنان كه به عهد خدا وفا نموده، و

پيمانشان را نمى‌شكنند.) را نشكستم، و بر آن استوار ماندم.

به گفته خواجه در جايى :

بوسه بر دُرجِ عقيق تو، حلال است مرا         كه به افسون و جفا، عهد وفا نشكستم

از ثبات خودم اين نكته خوش آمد، كه به جور         بر سر كوى تو، از پاى طلب ننشستم[4]

چو ذرّه گرچه حقيرم، ببين به دولت عشق         كه در هواىِ رُخَت، چون به مهر پيوستم

معشوقا! در مقابل خورشيد جمالت چون ذرّه‌ام، كيمياى عشق و هواى توست كه چون منى حقير و پست را لايق پيشگاهت قرار مى‌دهد، و قابل قرب و وصلت مى‌سازد، و به فناى خويشم آگاه مى‌كند در واقع مى‌خواهد بگويد: جذبات خورشيد جمالت ذرّه‌اى چون مرا به خويش راه مى‌دهد.

در نتيجه با اين بيان، تقاضاى شهود توحيد ذاتى را نموده و بخواهد بگويد : «إلهى! اُطْلُبنى بِرَحْمَتِک حَتّى أصِلَ إلَيْکَ، وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ حَتّى اُقْبِلَ عَلَيْکَ.»: (معبودا! با رحمتت مرا بخوان، تا به وصالت نايل آيم. و با منّت و احسانت به سوى خويشم كش، تا بر تو روى آورم.)

در جايى مى‌گويد :

هماىِ اوجِ سعادت، به بام ما افتد         اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد

شبى كه ماهِ مراد از افق طلوع كند         بُوَد كه پرتو نورى به بام ما افتد؟[5]

بيار باده، كه عمرى است تا من از سر اَمن         به كُنج عافيت از بهرِ عيش ننشستم

اى دوست! عمرى است به خاطر ديدار جمال و تجلّيات و عشرت با تو، از عيش و برخوردارى از تمتّعات اين جهان كناره گرفتم. باده مشاهداتت را بر من ارزانى دار و بى‌نصيب از آنم مفرما. بخواهد بگويد: «أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطائِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقّقَ ظَنّى بِما أؤَمِّلُهُ مِنْ جَميلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[6] : (به عظمت ] و يا :

انوار [ رويت ] اسماء و صفات [ و به انوار مقام قدست از تو مسئلت داشته، و به توجّهات و عنايتهاى رحمتت و لطائف نيكى و احسانت تو را مى‌خوانم كه گمانم را در باره آنچه از اكرام بزرگ و انعام زيبايت، در قرب و نزديكى در پيشگاهت و برخوردارى از نظر به تو آرزو دارم، تحقق بخشى.)

اگر ز مردمِ هشيارى‌اى نصيحت گو!         سخن به خاك ميفكن، چرا كه من مستم

اى آن كه مرا نصيحت به كناره گيرى از ميگسارى و ذكر و ياد دوست مى‌كنى! دست از گفتار خويش بكش و به خاكش ميانداز، كه من چنان مست ياد و عشق دوست مى‌باشم، كه نمى‌توانم سخن تو را گوش كنم و بى‌اعتنايى به آن خواهم كرد. سزاوار است هشياران موعظه‌ات را پيروى كنند. در جايى مى‌گويد :

زاهد دهدم توبه ز روى تو، زهى روى!         هيچش ز خدا شرم و ز روى تو حيا نيست[7]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

برو اى زاهد خود بين! كه ز چشم من و تو         رازِ اين پرده پنهان است و نهان خواهد بود[8]

چگونه سر ز خجالت برآورم بَرِ دوست         كه خدمتى بسزا بر نيامد از دستم

با آنكه در پيشگاه دوست، بندگى و خدمتى سزاوار است كه بنده را از خود بستاند و به فقر ذاتى او آگاه سازد، من چگونه شرمنده و رهين عنايات بى‌پايان او نباشم و وصال و ديدارش را تمنّا كنم، در حالى كه بندگى حقيقى در پيشگاهش نياورده‌ام. بخواهد بگويد: «إلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَهذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ، مِنْکَ أطْلُبُ الوُصُولَ إلَيْکَ، وَبِکَ أسْتَدِلُّ عَلَيْکَ؛ فَاهْدِنى بِنُورِکَ إلَيْکَ، وَأقِمْنى بِصِدْقِ العُبُوديَّةِ بَيْنَ يَدَيْکَ.»[9] : (بار الها! اين خوارى من است كه در پيشگاهت پيداست، و اين حالم كه بر تو

پنهان نيست، از تو وصال و رسيدن به خودت را خواهانم، و به تو بر جنابت راهنمايى مى‌جويم، پس با نور خويش مرا به سوى خود رهنمون شو، و با بندگى راستين در پيشگاهت پا برجا دار.)

بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت :         كه مرهمى بفرستم، چو خاطرش خَسْتَم

در عشق دوست سوختم، و عمرى در ناراحتى و هجران بسر بردم. افسوس! كه او يادى از من نكرد و از آتش فراقم خلاصى نبخشيد، و با ديدارش مرهمى بر جراحتهاى عاشقانه‌ام نگذاشت. به گفته خواجه در جايى :

ز آن يار دلنوازم، شكرى است با شكايت         گر نكته دان عشقى، خوش بشنو اين حكايت

بى مزد بود و منّت، هر خدمتى كه كردم         يا رب! مباد كس را، مخدومِ بى عنايت

اى آفتاب خوبان! مى‌سوزد اندرونم         يك ساعتى بگنجان، در سايه عنايت

در اين شب سياهم، گم گشت راهِ مقصود         از گوشه‌اى برون آى، اى كوكب هدايت![10]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 80، ص90.

[2] ـ فتح : 10.

[3] ـ رعد : 20.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 413، ص305.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص212.

[6] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 101، ص104.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 148، ص134.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 87، ص95.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا