- غـزل 375
خوش خبر باش اى نسيم شَمالكه بهما ميرسد زمان وصال
ما بِسَلْمى وَمَنْ بِذىü سَلَمٍ أيْنَ جيرانُنا؟ وَكَيْفَ الْحال؟
عرصه بزمگاه خالى ماند از حريفان و رطل مالامال
عَفَّتِ الدّارُ بَعْدَ عافِيَةٍ فَاسْئَلُوا حالَها عَنِ الأَطلال
سايه افكند حاليا شب هجر تا چه بازند شب روان خيال
قِصَّةُ العِشْقِ لاَ انْفِصامَ لَها فُصِمَتْ ههُنا لِسانُ مَقال
تُرك ما سوىِ كس نمىنگرد آه از اين كبريا و جاه و جلال
يا بَريدَ الحِمى! حَماکَ الله مَرْحَبآ مَرْحَبآ! تَعالَ تَعالَ
فى كَمالِ الجَمالِ نِلْتَ مُنىً صَرَّفَ اللهُ عَنْکَ عَيْنَ كَمال
حافظا عشق و صابرى تا چند؟ ناله عاشقان خوش است بنال
گويا خواجه و دوستان هم مرامش را هجران به طول انجاميده به گونهاى كه اكثر آنان به تدريج ميدان عشق به محبوب را خالى گذاشته، و عدّه كمى به مقصد راه يافتهاند. وى در اين غزل از هر دو دسته سخن به ميان آورده، و گويا خود او از آنانى كه استشمام پايان يافتن روزگار فراق را مىنموده لذا مىگويد :
خوش خبر باش اى نسيم شَمال! كه به ما مىرسد زمانِ وصال
ما بِسَلْمى وَمَنْ بِذي سَلَمٍ أَيْنَ جيرانُنا وَكَيْفَ الحال؟
اى نسيمهايى كه از كوى جانان خبر وصال او را به من مىآوريد! و اى نفحاتى كه مژده ديدارش را مىدهيد! خوش خبر باشيد، از محبوب من چه خبر؟ و از ياران و عشّاق طريق چه مىدانيد؟ همسايگان ما در سير كجايند و حالشان چگونه است و در چه مقام و منزلتى مىباشند؟
خلاصه با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار دوست مىنمايد. در جايى مىگويد :
يا رب! كى آن صبا بوزد، كز نسيم او گردد شمامه كرمش كار ساز من
ياران به ناز و نعمت و ما غرق محنتيم يا رب! بساز كار من اى كارساز من!
حافظ زغصّه سوخت، بگو حالش اى صبا! با شاهِ دوستْ پرورِ دشمنْ گدازِ من[1]
عرصه بزمگاه خالى ماند از حريفان و رطل مالا مال
عَفَّتِ الدّارُ بَعْدَ عافِيَةٍ فَاسْئَلُوا حالها عَنِ الأطْلالِ
كجا رفتند دوستانى كه در بزمگاه عيش و نوش با جانان و در مجالس ذكر، هم محفل بوديم؟ آنان به ديدارش راه يافتند و مرا تنها گذاشتند و رفتند.
و يا بخواهد بگويد: روزگارى است كه عالم از اهل كمال خالى مانده، و نيست كسى تا قدم در طريق الى الله گذارد و با دوست سر و كارى داشته باشد. چه پيش آمده و كجا رفتند؟
خلاصه آنكه: عدّهاى به وصالش راه يافتند و رفتند، و عدّهاى هم خانه عشق جانان را رها كردند. ببينيد بر سر اين خانه از خالى ماندن از عُشّاق چه آمده؟. (شايد بيت فارسى، بيان بيت عربى باشد؛ و يا بيت عربى تمثيلى است كه بيت فارسى را با كنايه مىخواهد بفهماند.) در جايى مىگويد :
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان تا سيه روى شود هر كه در او غش باشد
ناز پروردِ تنعّم نبرد راه به دوست عاشقى شيوه رندان بلا كش باشد[2]
سايه افكند حاليا شب هجر تا چه بازند شبروانِ خيال
حال كه اى خواجه! به شب هجران و تاريكى آن مبتلا گشتهاى، و ميان تو و معشوق، عالم خاكىات پرده جدايى كشيده، توجّه داشته باش كه از اين ظلمتكده عالم طبيعت، با بيدارى شب و عبادات و مجاهدات مىتوانى رهايى يابى و از وصل يار برخوردار شوى؛ كه: «يا مُوسى! كَذِبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ يُحِبُّنى، فَإذا جَنَّهُ اللَّيْلُ نامَ عَنّى،
يا ابْنَ عِمْرانَ! لَوْ رَأَيْتَ الَّذينَ يُصَلُّونَ لى فِى الدّياجى وَقَد مَثَّلْتُ نَفْسى بَيْنَ أعْيُنِهِمْ! يُخاطِبُونى وَقَدْ جَلَيْتُ عَنِ المُشاهَدَةِ، وَيُكَلّمُونى وَقَدْ عَزَزْتُ عَنِ الحُضُورِ، يا ابْنَ عِمْرانَ! هَبْ لى مِنْ عَيْنَيْکَ الدُّمُوعَ وَمِنْ قَلْبِکَ الْخُشُوعَ، وَمِنْ بَدَنِکَ الخُضُوعَ، ثُمَّ ادْعُنى فى ظُلَمِ اللَّيْلِ، تَجِدْنى قَريبآ مُجيبآ.»[3] :
(اىموسى! دروغ مىگويد كسى كه مىپندارد دوستدار مناست، ولى وقتىكه ]تاريكى[ شب او را فرا مىگيرد، از ] ياد [ من به خواب مىرود. اى پسر عمران! اى كاش! مىديدى آنان را كه در تاريكيهاى شب براى من نماز مىگذارند، در حالى كه خود را در برابر چشمانشان نمايان و ممثّل نمودهام، با من به گفتگو مىپردازند، در حالى كه از مشاهده منزّه هستم، و با من سخن مىگويند، در حالى كه از حضور ] در نظرشان [ به دورم. اى پسر عمران! از چشمانت اشك، و از قلبت خشوع و از بدنت خضوع و فروتنى به من بده، سپس مرا در تاريكيهاى شب بخوان، كه مرا نزديك به خود و اجابت كننده مىيابى.)
قِصَّةُ العِشقِ لا انفِصامَ لَها فُصِمَتْ ههُنا لِسانُ مَقالْ
قصّه و حكايت عشق محبوب حقيقى امرى است كه نمىتوان از آن جدايى داشت. محبّت او با ذات هر موجود و مخلوقى آميخته؛ كه: «وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[4] : (و مخلوقات را در راه محبّت و دوستى به خويش برانگيخت.)
من خود از آغازِ فطرت عاشق ومستآمدم بر نتابم رو از اين در تا بهوقت اندراج[5]
و با گفتار هم نمىتوان از آن پرده برداشت. آن كه به اين حقيقت راه يافت، دانست عشق او يعنى چه و نتوانست پرده از اين راز بردارد. به گفته خواجه در جايى :
حديث عشقكه از حرف وصوت مستغنىاست به ناله دَفْ و نِىْ در خروش و ولوله بود[6]
تُرك ما سوىِ كس نمىنگرد آه از اين كبريا و جاه و جلال!
معشوقِكشنده عشّاق ما گويا نمىخواهد جز بهنظر فنا و نيستى به ما بنگرد، فرياد از اين مقام عزّت وكبريا و جاه و جلال كه وى راست كه حاضر نيست جز خود به كسى نظرى داشته باشد. همواره، (لِمَنِ المُلکُ الْيَوْمَ، للهِِ الواحِدِ القَهّارِ.)[7] : (امروز،
سلطنت و پادشاهى از آنِ كيست؟ از آن خداوند يكتاى چيره.) و نيز: (كُلُّ شَىْءٍ هالِکٌ إلّا وَجْهَهُ )[8] : (هر چيزى جز روى ] = اسماء و صفات [ او نابود است.) و همچنين: (مَنْ
كانَ يُريُد العِزَّةَ، فَلِلّهِ العِزَّةُ جَميعآ)[9] : (هر كس خواهان عزّت و عظمت است، تمام عزّت و
عظمت از آن خداست.) و نيز: (وَلَهُ الْكِبْريآءُ فِى السَّمواتِ وَالاْرْضِ، وَهُوَ العَزيزُ الحَكيمُ )[10] :
(و برترى و كبريائيت در آسمانها و زمين از آن اوست، و تنها او عزيز و حكيم مىباشد.) مىگويد :
يا بَريدَ الحِمى! حَماکَ اللهُ مَرْحَبآ مَرْحَبآ! تَعالَ تَعالْ
اى نسيمهاى قُرُقگاه كوى جانان! (آنجايى كه هر كس را راه نباشد) مرحبا بر شما! خدا شما را از حوادث نگاهتان دارد، از دوست چه خبر؟
ممكن است منظور از «بَريدَ الحِمى»، رسول الله 6، و يا يكى از اوصياء او :
باشد، كه اخبار دوست را به وسيله قرآن، و يا وحى، و يا علم غيب به بندگان گزارش مىدهند؛ و يا منظورش استادش باشد. در جايى مىگويد :
اى پيك راستان! خبر سَرْوِ ما بگو احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
ما محرمان خلوت اُنسيم غم مخور با يار آشنا سخن آشنا بگو
بر اين فقير، نامه آن محتشم بخوان با اين گدا، حكايت آن پادشا بگو[11]
لـذا مىگويد :
فى كَمالِ الجَمالِ نِلْتَ مُنىً صَرَّفَ اللهُ عَنْکَ عَيْنَ كَمالْ
اى راه يافتگان به منزلگاه قرب دوست! كه در كمال و مقام و منزلت معنوى به آرزويتان رسيدهايد، و در آن قرقگاهى كه هيچ كس را راه نيست، راه يافتهايد! خدا از چشم بد نگاهتان دارد. (وَإنْ يَكادُ الَّذينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَکَ بِأبْصارِهِمْ لَمّا سَمِعُوا الذِّكْرَ، وَيَقُولُونَ : اِنَّهُ مَجْنُونٌ، وَما هُوَ إلّا ذِكْرٌ لِلْعالَمينَ )[12] : (و بدرستى آنانكه كفر ورزيدند مىخواهند هنگام
گوش فرا دادن به ذكر ] = قرآن شريف [ تو را با چشمانشان بلغزانند ] = چشم زخمت زنند [ و بگويند: براستى او مجنون است و حال آنكه آن ] = قرآن شريف [ جز ياد و تذكّر براى عالميان نيست.)
حافظا! عشق و صابرى تا چند ناله عاشقان خوش است بنال
عاشق را نمىتوان گفت: «صبر بر جمال معشوق داشته باش، و چون جلوه نمود آرام باش.» به گفته خواجه در جايى :
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار اىدوست! قرار چيست؟ صبورىكدام؟ و خواب كجا؟[13]
ولى مىتوان گفت: «صبر از جمال داشته باش، و در فراق محبوب آرام باش.»؛ زيرا ناليدنش بر جمال معشوق، خوش است و آرامش و تسلّى دهنده او مىباشد، خواجه هم مىگويد: «حافظا! عشق و صابرى…» يعنى: اى خواجه! بايد در فراقِ دوست صابر باشى، و چون خواست كاسه صبرت لبريز، و طاقتت از دست شود، بنال تا قدرى آرامش پيدا كنى.
در جايى مىگويد :
آن كه رُخسار تو را رنگ گل نسرين داد صبر و آرام تواند به من مسكين داد[14]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 466، ص340.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 260، ص208.
[3] ـ بحار الانوار، ج87، ص172، روايت 5.
[4] ـ صحيفه سجّاديه(ع)، دعاى اوّل.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 116، ص113.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 144، ص131.
[7] ـ غافر : 16.
[8] ـ قصص : 88.
[9] ـ فاطر : 10.
[10] ـ جاثيه : 37.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 492، ص355.
[12] ـ قلم : 51 و 52.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 5، ص42.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 276، ص218.