- غـزل 374
به عهد گل شدم از توبه شراب خَجِلكه كس مباد ز كردار ناصواب خجل
صلاح من همه جام مى است و من زين پس نيم ز شاهد و ساقى بههيچ باب خجل
زخون كه رفت شب دوش از سراچه چشم شديم در نظر رهروان خواب خجل
تو خوب روى ترى ز آفتاب شكر خدا كه نيستم ز تو در روى آفتاب خجل
رواست نرگس مست ار فكند سر در پيش كه شد ز شيوه آن چشم پر عتاب خجل
بود كه يار نپرسد گنه ز خُلق كريم كه از سؤال ملوليم و از جواب خجل
چرا به زير لبت جام زهر خنده زند اگر نه از لب لعل تو شد شراب خجل
رخ از جناب تو عمرى است تا نتافتهام نِيَم به يارى توفيق از اين جناب خجل
حجابظلمت از آنبست آب خضر كه گشت ز نظم حافظ و اين طبع همچو آب خجل
از آن نهفت رخ خويش در نقاب صدف كه شد ز نظم خوشش لؤلؤ خوشاب خجل
از اين غزل معلوم مىشود خواجه را ديدارى بوده، سپس به هجران مبتلا شده، و چون صبر بر آن نداشته، از عشق ورزى به معشوق توبه كرده بعد كه نفحات و عنايات دوست باز شامل حالش مىشود، منفعل شده و از توبه خود توبه فرموده و باز به اُنس و ديدار محبوب مشغول گشته، با اين بيانات از اين واقعه خبر داده و مىگويد :
به عهد گل شدم از توبه شراب خجل كه كس مباد ز كردار ناصواب خجل
صلاح من همه جام مِىْ است و من زين پس نِيَم ز شاهد و ساقى به هيچ باب خجل
ناملايمات و مشكلات روزگار هجران مرا بدان داشت كه از سلوك و مراقبه و ذكر دوست توبه نمايم؛ امّا چون محبوب باز تجلّى نمود و رخساره بنمود، از توبهاى كه كرده بودم خجل شدم. الهى! كه هيچ كس چون من خجلت زده از چنين امر ناصواب نگردد.
به گفته خواجه در جايى :
نبستهاند دَرِ توبه، حاليا برخيز كه توبه وقتِ گُل از عاشقى، ز بىكارى است[1]
و نيز در جايى مىگويد :
توبه كردم كه نبوسم لبِ ساقىّ و كنون مىگَزَملب، كه چرا گوش به نادان كردم[2]
پس از اين ، صلاح من همه به دوست پرداختن و به ياد و ذكر او بودن است؛ و بعد از اين، خجلت زده جمال و مشاهدات و جذبات دلرباينده او نخواهم شد، و فتورى برايم در سلوك و مراقبه حاصل نمىگردد.
ز خون كه رفت شبِ دوش از سراچه چشم شديم در نظر رهروان خواب خجل
شب گذشته، از بس سرشك از ديدگان باريدم (از ندامت اينكه چرا توبه از شراب نمودم، و يا از شوق ديدار دوست)، خواب از ديدگانم برفت، و از پلك چشمانم خجلت زده گشتم؛ چون با گريستنم نگذاشتم آنها در آرامش بسر برند.
در جايى مىگويد :
چشم خونبار مرا، خواب نه درخور باشد مَنْ لَهُ يُقْبِلُ داءُ وَلَهٍ كَيْفَ يَنامُ؟[3]
تو خوبروىترى ز آفتاب، شكر خدا كه نيستم ز تو در روى آفتاب خجل
بحمد الله باز يار خويش را اختيار نمودم و بدو دل بستم، ديگر جمالى نمىتواند مرا بفريبد و بگويد: از جمال يار تو زيباترم.
كنايه از اينكه: اى دوست! خورشيد عالمتاب، بلكه همه مظاهر اقرار به يگانگى تو در جمال دارند، بلكه همه فريفته زيبايى تواند.
به گفته خواجه در جايى :
آفتاب از روى او شد در حجاب سايه را باشد حجاب از آفتاب
دست ماه و مهر بربندد به حُسن ماه بىمهرم چو بگشايد نقاب[4]
لذا مىگويد :
رواست نرگس مست ار فكند سر در پيش كه شد ز شيوه آن چشم پر عتاب خجل
آرى، شيوه و طريقه چشم و جذبات پر شور محبوب من، فريفته ساختن و نابود نمودن و فناء عشّاق مىباشد، و منتهى آرزوى ايشان اين است. گل نرگس با آن دلربايىاش، در مقابل محبوب من سر خجلت به زير افكنده.
كنايه بر اينكه: مظاهر، با جمالى كه به عاريت و مجاز دارند، سزاوار است كه در مقابل جمال حقيقى محبوب من شرمنده باشند.
در جايى مىگويد :
چندان بود كرشمه و ناز سَهى قدان كآيد به جلوه سَرْوِ صنوبرْ خرام ما[5]
و در جاى ديگر مىگويد :
تا ز وصف رُخ زيباى تو ما دم زدهايم ورق گل خجل است از ورق دفتر ما[6]
و نيز در جايى مىگويد :
بهار شرح جمال تو داده در هر فصل بهشت، ذكر جميل تو كرده در هر باب[7]
بود كه يار نپرسد گنه ز خُلق كريم كه از سؤال ملوليم و از جواب خجل
اميد آنكه دوست با خُلق كريم و صفت بخشش و ستّاريّتى كه او راست، از گناه گذشته من كه توبه از شراب ديدارش بود، نپرسد كه: ياد و ذكر ما چه بدى داشت كه
از آن توبه كردى؟ زيرا از سؤال، ملول و از جواب، خجلت زده خواهم شد. بخواهد بگويد: «إلهى! إعْتِذارى إلَيْکَ اعْتِذارُ مَنْ لَمْ يَسْتَغْنِ عَنْ قَبُولِ عُذْرِهِ، فَاقْبَلْ عُذْرى، ] يا كريم! [يا أكْرَمَ مَنِ اعْتَذَرَ إلَيْهِ المُسيئُونَ! إلهى! لا تَرُدَّ حاجَتى، وَلا تُخَيِّبْ طَمَعى، وَلا تَقْطَعْ مِنْکَ رَجآئى وَأَمَلى، إلهى! لَوْ أرَدْتَ هَوانى لَمْ تَهْدِنى، وَلَوْ أَرَدْتَ فَضيحَتى لَمْ تُعافِنى.»[8] : (معبودا!
عذرخواهى من به درگاهت، عذر خواهى كسى است كه از قبول عذر خويش بىنياز نگشته؛ پس عذرم بپذير، ] اى بزرگوار! [ اى كريمترين كسى كه گنهكاران از او پوزش مىطلبند! بار الها! حاجتم را رد مكن، و طمعم را نوميد مساز و اميد و آرزويم را از خود مَبر. معبودا! اگر مىخواستى خوارم سازى، هدايتم نمىفرمودى و اگر مىخواستى رسوايم گردانى، عافيتم نمىبخشيدى.)
چرا به زير لبت جام زهر خنده زند اگر نه از لب لعل تو شد شراب خجل
معشوقا! سخن ما اين است كه لب لعل تو در بىخود كردن عشّاق و حيات بخشى چنان مىباشد، كه شراب ظاهرىِ مست كننده در مقابلش خجلت زده است و نمىتوان نسبت مست كردن به آن داد؛ زيرا شرابِانگور، مستى ظاهرى مىبخشد، ولى لب لعل تو، به باطن و ظاهر حالتى مىدهد كه عاشق در مقابل تلخيها و ناملايمات عالم طبيعت خندان و پذيراى آن مىباشد، بلكه تلخى و ناملايم نمىبيند.
در جايى مىگويد :
منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن منم كه ديده نيالودهام به بد ديدن
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوشباشيم كه در طريقت ما، كافرى است رنجيدن[9]
لـذا مىگويد :
رُخ از جناب تو عمرى است تا نتافتهام نِيَم به يارى توفيق از اين جناب خجل
محبوبا! پس از آنكه رُخ نمودى و توبه از توبه نمودم، ديگر هجران و هر آنچه بر من آمد موجب آن نشد كه روى از تو برتابم. و اين نبود مگر شمول توفيق و دستگيرىات، تا خجلت زده پيشگاهت نگردم.
به گفته خواجه در جايى :
هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
آنچنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت كه گَرَم سر برود مهر تو از جان نرود
از دماغِ من سرگشته خيال رُخ دوست به جفاى فلك و غصه دوران نرود[10]
حجابظلمت از آن بست، آبِخضر، كه گشت ز نظم حافظ و اين طبع همچو آب خجل
از آن نهفت رُخ خويش در نقاب، صدف كه شد ز نظم خوشش لؤلؤ خوشاب خجل
در اين دو بيت هم خواجه از ابيات خود تعريف نموده، و الحقّ قابل تمجيد است.
مىگويد: علّت آنكه آب خضر در ظلمت قرار گرفته و كسى بدان راه ندارد، آن است كه از نظم و طبع حيات بخش من خجل گشته؛ و علّت آنكه مرواريد در دل صدف پنهان گشته (با آنكه در قيمت و ارزش بىنظير است)، آن است كه از نظم خوش من شرمنده مىباشد؛ چرا كه آب خضر، حيات ظاهرى و دوام و يا طول عمر در اين جهان را در پى دارد (بنابر آنچه مىگويند.)، ولى كلمات خواجه حكايت از يات معنوى مىنمايد، و به عاشقان روح تازه مىبخشد؛ و چرا كه صدف، قيمت
گرانبهاى ظاهرى دارد، و ابيات خواجه دُرهاى معنوى را به عاشقان ارائه مىدهد و دلهاى آنان را به عالم قدس آشنا مىسازد.
در جايى مىگويد :
شعر حافظ همه بيت الغزل معرفتاست آفرين بر نَفَس دلكش و لطف سخنش![11]
و در جايى مىگويد :
قيمت دُرّ گرانمايه ندانند عوام حافظا! گوهر يكدانه مده جز به خواص[12]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 62، ص79.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 421، ص310.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 445، ص 326 ـ كسى كه درد سرگشتگى و وَلَه به او روى آوردهباشد، چگونه مىتواند بخوابد؟!
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 19، ص50.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 4، ص41.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 14، ص48.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 22، ص52.
[8] ـ اقبال الأعمال، ص686.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 483، ص350.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 349، ص265.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 353، ص267.