• غـزل  373

اى رخت چون خلد و لعلت سلسبيلسلسبيلت كرده جان و دل سبيل

سبز پوشان خطت بر گرد لب         همچو حورانند گرد سلسبيل

ناوك چشم تو از هر گوشه‌اى         همچو من افتاده دارد صد قتيل

يا رب اين آتش كه بر جان من است         سرد كن زآنسان كه كردى بر خليل

من نمى‌يابم مجال اى دوستان         گرچه او دارد جمالى بس جميل

پاى ما لنگ است و منزل بس دراز         دست ما كوتاه و خرما بر نخيل

حسن اين نظم از بيان مستغنى است         بر فروغ خور نجويد كس دليل

آفرين بر كلك نقاشى كه داد         بكر معنى را چنين حُسنى جميل

عقل در حسنش نمى‌يابد بدل         طبع در لطفش نمى‌بيند بديل

معجز است اين شعر يا سحر حلال         هاتف آورد اين سخن يا جبرئيل

كس نداند گفت شعرى زين نمط         كس نيارد سفت درى زين قبيل

حافظ از سر پنجه عشق نگار         همچو مور افتاده زير پاى پيل

گويا خواجه پس از وصالى به فراق مبتلاگشته و با اين غزل ياد از ايّام گذشته و اظهار اشتياق به ديدار ديگر نموده و يا تقاضاى بقاء بعد از فنا را داشته كه مى‌گويد :

اى رُخَت چون خُلْد و لعلت سلسبيل         سلسبيلت كرده جان و دل سبيل

اى محبوبى كه جمال و رُخسارت در زيبايى، بهشتى است؛ كه: (وَادْخُلى جَنَّتى )[1] : (و در بهشت خاصّم داخل شو.)، و لعل لبت در حيات بخشى و جان به

عاشقان دادن، سلسبيل مى‌باشد! كه: (عَيْنآ فيها تُسَمّى سَلْسَبيلاً)[2] : (چشمه‌اى در

بهشت، كه سلسبيل ناميده مى‌شود.) جانا! حيات بخشى‌ات، جان دادن به پيشگاهت و گذشتن از عالم خيال و اعتبار را بر من آسان نمود تا توانستم هر آن چه انتساب به خود مى‌دادم رها سازم و جرعه‌اى از آب حيات بقايت را بياشامم و زندگى تازه‌اى بيابم.

در جايى در تقاضاى بيان فوق مى‌گويد :

به شُكر آنكه شكفتى به كام دل اى گل!         نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار

مراد ما همه موقوف يك‌كرشمه توست         ز دوستان قديم اين قدر دريغ مدار

حريف بزم تو بودم چو ماه نو بودى         كنون كه ماه تمامى، نظر دريغ مدار[3]

سبز پوشان خطت بر گرد لب         همچو حورانند گرد سَلسبيل

محبوبا! در جمال و كمال آنچنانى كه اسماء و صفات، و يا بندگان خاصّت كه مظاهر تمام اسماء و صفات تواند، در پيشگاه ذات بى‌نيازت جرعه نوشانى هستند، كه جمال و كمال تو را نشان مى‌دهند، و به بندگانت گفتار و يا عناياتت را مى‌رسانند؛ كه: «إرادَةُ الرَّبِّ فى مَقاديرِ اُمُورِهِ تَهْبِطُ إلَيْكُم، وَتَصْدُرُ مِنْ بُيُوتِكُمْ.»[4] : (اراده پروردگار در

تقديرات امورش به شما فرود آمده، و از خانه‌هاى ] مقامهاى منيع [ شما صادر مى‌شود.) و نيز: «إنَّ الاْمامَ وَكْرٌ لإرَادَةِ اللهِ عَزَّ وَجلَّ.»[5] : (بدرستى كه امام آشيانه اراده

خداوند عزوجل مى‌باشد.) مرا هم از آن عنايات بى‌بهره مگذار.

در جايى مى‌گويد :

به چشم كرده‌ام ابروىِ ماه سيمايى         خيال سبز خطى نقش بسته‌ام جائى

سرم ز دست شد و چشم‌انتظارمسوخت         در آرزوى سرو چشم مجلس آرايى

مرا كه از رُخ تو ماه در شبستان است         كجا بود به فروغ ستاره پروائى[6]

ناوك چشم تو از هر گوشه‌اى         همچو من افتاده دارد صد قتيل

معشوقا! چشمان جذّاب و جذبه‌هاى جمالت در هر گوشه همچون منى فريفتگانت را صيد مى‌كند و با ناوك مژگان و ظهورات جلالت ايشان را مى‌كُشد.

در نتيجه بخواهد بگويد: عنايتى ديگر فرما و كُشتگان خود را از خاك بردار و حياتى دوباره بخش تا تو را به تو مشاهده نمايند و حيرانت گردند؛ كه: «أللّهُمَّ! إنَّ
قُلُوبَ المُخْبِتينَ إلَيْکَ والِهَةٌ.»[7] : (بار خدايا! دلهاى آنان كه همواره متوجّه تواند و تنها به تو

آرامش مى‌يابند، سرگشته و واله توست.) به گفته خواجه در جايى :

روى بنما و مرا گو كه دل از جان برگير         پيش شمع آتش پروانه به جان گو درگير

در لب تشنه من بين و مدار آب دريغ         بر سر كُشته خويش آى و ز خاكش برگير[8]

يا رب اين آتش كه در جان من است         سرد كن ز آنسان كه كردى بر خليل

محبوبا! آتش عشقى كه بر جان من زدى و شيفته خود ساختى، با ديدارت به سردى‌اش مبدّل كن، همان گونه كه بر خليلت 7 «بَرْدآ وَسَلامآ»[9]  نمودى، تا در

ميان شعله‌هاى آن بوده باشم و نسوزم.

كنايه از اينكه: به عشقت سوختى و فانى‌ام ساختى، پس از فنا، بقايم كرامت فرما؛ كه: «إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَلا حَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[10] : (بار الها! مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند، و نظرشان

افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، سپس در باطن با آنها مناجات كرده و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.)

من نمى‌يابم مجال اى دوستان!         گر چه او دارد جمالى بس جميل

محبوبِ مرا رُخسارى بس نيكوست، ولى چه سود كه خواجه را توفيق آنكه باز به ديدارش دست يابد نيست. در جايى مى‌گويد :

يا رب آئينه حسن تو چه جوهر دارد         كه در او آهِ مرا قوّت تأثير نبود[11]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

ياد باد آنكه سر كوىِ توام منزل بود         ديده را روشنى از خاك درت حاصل بود

در دلم بود كه بى‌دوست نباشم هرگز         چه‌توان كرد كه سعى‌من ودل باطل بود[12]

شايد با اين بيان بخواهد كمال بعد از فنا را تقاضا كند، و لذا مى‌گويد :

پاى ما لنگ است و منزل بس دراز         دست ما كوتاه و خرما بر نخيل

با پاى شكسته و لنگ و ناقص كجا مى‌توان سير بيابان بقاء را نمود؟ و با دست كوتاه از مجاهدات كجا ممكن است ميوه شيرين را از عالم بشريّت چيد و چشيد؟!

حسن اين نظم از بيان مستغنى است         بر فروغ خور نجويد كس دليل

آفرين بر كلك نقّاشى كه داد         بكر معنى را چنين حُسنى جميل!

عقل در حُسنش نمى‌يابد بدل         طبع در لطفش نمى‌بيند بديل

معجز است اين شعر يا سحر حلال؟         هاتف آورد اين سخن يا جبرئيل؟

كس نداند گفت شعرى زين نمط         كس نيارد سفت دُرّى زين قبيل

گرچه تمام غزليّات خواجه از نظر نظم و محتوى بى‌نظير است، ولى نمى‌دانم علّت چيست كه وى در اين غزل اين‌گونه از نظم و معناى اين ابيات تعريف مى‌كند.
البته تعريف هم دارد. گمان مى‌شود حال وَجْد و شورى در او ايجاد شده بوده، كه اين ابيات را سروده. در بيت ختم مى‌گويد :

حافظ از سر پنجه عشق نگار         همچو مور افتاده زير پاىِ پيل

علّت خاكسارى و خضوع و خشوع و ذلّت خواجه در پيشگاه دوست، غلبه حال و انتظار ديدار دوباره او است.

به گفته خواجه در جايى :

برو اى‌طبيبم! از سر،كه خبر ز سر ندارم         به خدا رها كنم‌جان، كه ز جان خبر ندارم

به عيادتم قدم نِهْ، كه ز بى‌خودى شوم بِهْ         مِىْ ناب نوش و هم دِهْ كه غم دگر ندارم

دگرم مگو كه خواهم كه ز درگهت برانم         تو بر اين و من بر آنم كه دل از تو بر ندارم[13]

[1] ـ فجر : 30.

[2] ـ انسان : 18.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 200، ص233.

[4] ـ كامل الزيّارات، باب 79، ص300 از زيارت 2.

[5] ـ بحار الانوار، ج25، ص385، روايت 41.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص387.

[7] ـ بحار الانوار، ج100، ص264.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص230.

[9] ـ اشاره است به آيه شريفه 69 از سوره انبياء كه مى‌فرمايد: «قُلْنا: يا نارُ، كُونى بَرْدآ وَسَلامآ عَلى إِبْراهيمَ.» :(گفتيم: اى آتش، براى حضرت ابراهيم]ع[ سرد و خنك، و مايه سلامتى و تندرستى او باش.)

[10] ـ اقبال الأعمال، ص687.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 227، ص188.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 271، ص215.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 460، ص336.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا