- غـزل 372
اى برده دلم را تو بدان شكل و شمايلپرواى كست نىّ و جهانى بهتو مايل
گه آه كشم از دل و گه تير تو از جان دور از تو چه گويم كه چهها مىكشم از دل
وصف لب لعل تو چه گويم به رقيبان نيكو نبود معنى نازك بَرِ جاهل
هر روز چو حُسنت ز دگر روز فزون است مه را نتوان كرد به روى تو مقابل
دل بردى و جان مىدهمت غم چهفرستى چون نيك حريفيم چه حاجت به محصّل
حافظ! چو تو پا در حرم عشق نهادى در دامن او دست زن و از همه بگسل
گفتار خواجه در اين غزل به گفتار آن عاشقى مىماند كه از ديدار معشوقش دور افتاده باشد، به توصيف او مىپردازد تا اندكى به خود آرامش بخشد. مىگويد :
اى بُرده دلم را تو بدان شكل و شمايل! پرواىِ كسَت نىّ و جهانى به تو مايل
اى معشوقى كه در جمال و كمال چنانى كه بندگان و فريفتگان خويش را با ديدارت از عالم طبيعتشان جدا مىسازى! با اين همه، به هيچ كست اعتنايى نيست. چرا چنين نباشى؟ كه غنىّ على الاطلاقى در كمالات، و عاشقانت فقير على الاطلاقند؛ كه: (يا أيُّهَا النّاسُ! أنْتُمُ الفُقرَآءُ إلى اللهِ، وَاللهُ هُوَ الغَنِىُّ الحَميدُ)[1] (اى مردم!
شما همه فقيران درگاه خداييد، و تنها خداوند بىنيازِ ستوده شده مىباشد.)
و چرا چنين نباشى؟ كه در مقام عزّت قرار دارى؛ كه : (وَما مِنْ إلهٍ إلّا اللهُ، وَإنَّ اللهَ لَهُوَ العَزيزُ الحَكيمُ )[2] : (و معبودى جز خدا نيست و بدرستى كه تنها او عزيز و حكيم
مىباشد.) و نيز : (لِلّهِ المَثَلُ الأعْلى، وَهُوَ العَزيزُ الحَكيمُ )[3] : (نمونه برتر و بالاتر از آن
خداست، و تنها او عزيز و حكيم مىباشد.) و همچنين : (سُبْحانَ رَبِّکَ، رَبِّ العِزَّةِ عَمّا يَصِفُونَ!)[4] : (پاك و منزّه است پروردگارت، پروردگار صاحب عزّت و عظمت، از آنچه
او را توصيفش مىنمايند!)
در جايى مىگويد :
دل از من برد و روى از من نهان كرد خدا را، با كه اين بازى توان كرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم؟ كه با من نرگس او سرگران كرد[5]
گه آه كشم از دل و گه تير تو از جان دور از تو چه گويم كه چهها مىكشم از دل
اى دوست! عالم دل و خيال و بشريّتم در هجرانت چنان شده كه گاه در اشتياقت فرياد مىكشم، و گاهى مىخواهم تيرى كه مرا بدان صيد نمودهاى از سينه بيرون كنم و دست از دلدادگىام به تو بكشم؛ با اين حال، چگونه مىتوانم آه نكشم؟ و چسان مىشود دل از تو بردارم؟ كه: «إبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الخَلْقَ ابْتِداعآ، وَاخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِيّتِهِ اخْتراعآ، ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ، لايَمْلِكُونَ تَأْخيرآ عَمّا قَدَّمَهُمْ إِلَيْهِ، وَلايَسْتَطيعُونَ تَقَدُّمآ إلى ما أَخَّرَهُمْ عَنْهُ.»[6] (به قدرت خويش مخلوقات را نو آفريد و بر
طبق خواست خود اختراع فرمود، سپس آنها را در راه اراده خويش روان گردانيد و در راه محبتش برانگيخت، به گونهاى كه نمىتوانند از آنچه مقدّمشان داشته عقب برگردند، و قادر نيستند به سوى آنچه كه مؤخّرشان داشته پيشى گيرند.)
وصف لب لعل تو چه گويم به رقيبان نيكو نبود معنى نازك بَرِ جاهل
محبوبا! كى مىتوان نزد زُهّاد و عُبّاد و ناصحين، صفات و كمالات و لب لعل حيات بخشت را توصيف نمود؟ اين گفتار دقائق و رقائقى است كه با بىخبران نمىتوان در ميان گذاشت و نبايد بيان نمود.
به گفته خواجه در جايى :
معرفت نيست در اين قوم، خدايا!مددى تا بَرَم گوهر خود را به خريدار دگر
راز سر بسته ما بين كه به دستان گفتند هر زمان با دَفْ و نِىْ بر سر بازار دگر[7]
هر روز چو حُسنت ز دگر روز فزون است مَهْ را نتوان كرد به روى تو مقابل
معشوقا! كجا مىتوان جمال تو را كه حسن و نيكويىاش هر روز در فزونى است، با ماهى، كه از خود نور ندارد و هر زمان در ضعف و نقصان است، مقابل و تشبيه نمود؟!
به گفته خواجه در جايى :
چو رويت مهر و مه تابان نباشد چو قدّت سَرْو در بستان نباشد
به تو نسبت نباشد هيچ تن را نه تن، بالله كه مثلت جان نباشد[8]
و نيز در جاى ديگر :
اى روى ماه منظر تو، نوبهار حُسن! خال و خط تو، مركز لطف و مدار حُسن
ماهى نتافت چون رُخَت از برج نيكوئى سَرْوى نخاست چونقدت از جويبار حُسن
حافظ طمع بُريد كه بيند نظير دوست ديّار نيست غير تو اندر ديار حُسن[9]
دل بردى و جان مىدهمت، غم چه فرستى چون نيك حريفيم، چه حاجت به محصّل
اى دلرباى من! عالم خيالات و بشريّت و تعلّقات را با عشق و محبّت خود از من ستانيدى، جان را هم به پيشگاهت خواهم داد. به غم هجرم مبتلا مساز، كه من نه حريفى هستم كه بخواهى با فراقم آماده دل و جان دادنم كنى.
در واقع، بخواهد با اين بيان بگويد :
بخت، از دهان يار نشانم نمىدهد دولت، خبر ز راز نهانم نمىدهد
مُردم ز انتظار و در اين پرده راه نيست يا هست و پرده دار نشانم نمىدهد[10]
حافظ! چو تو پا در حرم عشق نهادى در دامن او دست زن و از همه بُگْسل
اى خواجه! حال كه به حرم خانه عشق قدم نهادى و تو را دوست به خود خواند، دست گدايى و بندگى به دامن لطف و بزرگى او زن، و از همه عالم جز او جدايى بگير.
در نتيجه بخواهد بگويد: آن كه عشقش به حرم خانه دوست راهنمايى نمود و عالم را به ديده حقيقت و ملكوتش نگريست، ديگر نمىتواند به اعتبار و مجاز عالَم نظر داشته باشد، از همه جز او گسسته خواهد گشت، و «أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ؟ مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟ وَمتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَيْکَ؟ عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراکَ عَلَيْها رَقيبآ.»[11] : (آيا غير تو چنان
ظهورى دارد كه تو ندارى، تا آشكار كننده تو باشد؟ كى غايب بودهاى تا نيازمند راهنمايى باشى كه بر تو رهنمون شود؟ و چه وقت دور بودهاى تا آثار و مظاهر مرا به تو واصل سازد؟ كور است چشمى كه تو را مراقب و نگهبان بر خود نمىبيند) خواهد گفت، تو هم ـاى خواجه!ـ دست از او مكش، تا به اين شهود نايل آيى.
[1] ـ فاطر : 15.
[2] ـ آل عمران : 62.
[3] ـ نحل : 60.
[4] ـ صآفّات : 180.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 167، ص146.
[6] ـ صحيفه سجّاديّه(ع)، دعاى 1.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص235.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 155، ص138.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 465، ص339.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 135، ص125.
[11] ـ اقبال الاعمال، ص 349.