• غـزل  371

اگر به‌كوى تو باشد مرا مجال وصولرسد ز دولت وصل تو كار من به‌حصول

قرار برده ز من آن دو سنبل مشكين         خراب كرده مرا آن دو نرگس مكحول

دل چو آينه‌ام را غم تو مِصْقَل شد         از آن هميشه ز زنگ خِرَد بود مصقول

من شكسته بد حال زندگى يابم         در آن زمان كه به‌تيغ غمت شدم مقتول

چه جرم كرده‌ام اى‌جان و دل به‌حضرت تو         كه طاعتِ منِ بيدل نمى‌شود مقبول

چو بر درِ تو منِ بينواىِ بى زر و زور         به‌هيچ باب ندارم ره خروج و دخول

كجا روم چه كنم حال دل كه را گويم         كه گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول

خراب‌تر ز دل من غم تو جاى نيافت         كه ساخت در دل تنگم قرارْ، گاه نزول

به‌درد عشق بساز و خموش شو حافظ         رموز عشق مكن فاش پيش اهل عقول

خواجه در اين غزل به بيان حال خويش در طلب معشوق حقيقى پرداخته، و در ضمن تمنّاى ديدار نموده و مى‌گويد :

اگر به كوى تو باشد مرا مجالِ وصول         رسد ز دولتِ وصلِ تو، كار من به حصول

دلبرا! اگر به قربت راهم دهى و دولت وصالت نصيبم گردد، به منتهى آرزوى خود نايل گشته‌ام. به گفته خواجه در جايى :

اگر آن طاير قدسى، ز دَرَم باز آيد         عمر بگذشته، به پيرانهْ سَرَم باز آيد

كوسِ نو دولتى از بام سعادت بزنم         گر ببينم، كه مَهِ نو سفرم باز آيد[1]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

بچشم مِهْر اگر با من، مَهَم را يك نظر بودى         از آن سيمين بدن، كارم بخوبى خوبتر بودى

به وصلش گرمرا روزى، ز هجران فرصتى بود         مبارك ساعتى بودى، چه خوش بودى اگر بودى[2]

قرار برده ز من، آن دو سنبلِ مشكين         خراب كرده مرا، آن دو نرگسِ مكحول

محبوبا!  عطر جلال و جمالت را كه در گذشته از طريق مظاهرت استشمام كرده
بودم، بى‌قرارم نموده؛ و جذبه چشمان و مژگان سياه و صفت جلالى و جمالت مرا به خرابى و بى‌تابى كشيده. بيا و عنايتى فرما و پرده از رُخسار كثرات كنار زن و بى‌حجابِ عالم طبيعت، خود را باز به من بنمايان. در جايى مى‌گويد :

مدامم مست مى‌دارد، نسيمِ جَعد گيسويت         خرابم مى‌كند هر دم، فريبِ چشم جادويت

تو گر خواهى كه جاويدان، جهان يكسر بيارايى         صبا را گو: كه بر دارد، زمانى برُقْعَ از رويت

زهى همّت كه حافظ راست، كز دنيا و از عقبى         نيايد هيچ در چشمش، بجز خاكِ سركويت[3]

دلِ چو آينه‌ام را، غم تو مِصْقَل شد         از آن هميشه ز زنگ خِرَد بود مَصْقول

معشوقا! غم عشق تو آمد و زنگهاى آثار بشريت را از من زدود و رهبرم گشت، و ديگر پيروى از عقل برايم ممكن نيست.

منِ شكسته بد حال زندگى يابم         در آن زمان كه به تيغ غمت شوم مقتول

محبوبا! حيات ابدى آن روزى خواهم يافت، كه كشته تو گردم و غم عشقت به فنايم دست زند، بيا و هر چه زودتر مرا به غم خويش فانى ساز، و به حيات ابدى‌ام نايل گردان. در جايى مى‌گويد :

هر كو به تيغ عشق تو شد كشته، روز حشر         او را در آن جناب، سؤال و جواب نيست

حافظ چو زَرْ به بوته در افتاد و تاب يافت         عاشق‌نباشدآن‌كه چو زَرْ او به‌تاب‌نيست[4]

و نيز در جايى مى‌گويد :

چون غمت را نتوان يافت مگر در دلِشاد         به اميد غمِ تو، خاطرِ شادى طلبيم[5]

چه جرم كرده‌ام اى جان و دل به حضرت تو         كه طاعت من بى‌دل نمى‌شود مقبول

آرى، آنچه سالك را مانع از قرب دوست مى‌گردد، همانا رضايت خاطر او را با طاعت و ترك گناه بدست نياوردن است؛ كه: «تَحَرَّ رِضَى اللهِ، وَتَجَنَّبْ سَخَطَهُ؛ فَإنَّهُ لا يَدَلَکَ بِنِقْمَتِهِ…»[6]  : (خشنودى خدا را بجوى و از خشمش بپرهيز؛ كه تو را توانايى بر دفع

عذابش نيست…) و نيز: «رِضَى اللهِ سُبْحانَهُ أقْرَبُ غايَةٍ تُدْرَکُ.»[7] : (خشنودى خداوند سبحان نزديكترين مقصودى است كه مى‌شود بدان رسيد.) و همچنين: «رِضَا اللهِ سُبْحانَهُ مَقْرُونٌ بِطاعَتِهِ.»[8] : (خشنودى خداوند سبحان به طاعت و عبادتش پيوسته است.)

و آنچه بشر سالك را بدو نزديك مى‌كند، طاعت و بندگى اوست؛ كه: «ألطّاعَةُ تُنْجى، ألْمَعْصِيَةُ تُرْدى.»[9] : (طاعت رهايى مى‌بخشد، معصيت هلاك ونابود مى‌سازد.) و

نيز: «أحَبُّ العِبادِ إلَى اللهِ أطْوَعُهُمْ لَهُ.»[10] : (محبوبترين بندگان به خدا فرمانبرترين آنها از اوست.) و همچنين: «فَضآئِلُ الطّاعاتِ تُنيلُ رَفيعَ المَقاماتِ.»[11] : (فضايل طاعات، انسان را

به مقامات بلند و والا نايل مى‌گرداند.) و نيز: «مَنْ تَقَرَّبَ إلَى اللهِ بِالطّاعَةِ، أحْسَنَ لَهُ الحِبآءَ.»[12] : (هر كس با طاعت و عبادت به سوى خدا نزديكى جويد، خداوند عطا و انعام او را نيكو مى‌گرداند.)

خواجه هم مى‌گويد: محبوبا! نمى‌دانم چه گناهى را مرتكب گشته‌ام، كه طاعتم مورد قبول تو نمى‌گردد، و حجابهاى ميان من و تو با آنها برطرف نمى‌شود، و همواره بايد به هجران بسر برم؛ كه: «آفَةُ الطّاعَةِ، ألْعِصْيانُ.»[13] : (آفت طاعت، نافرمانى و

عصيان مى‌باشد.) و نيز: «إنَّکَ إنِ اجْتَنَبْتَ السَّيِّئآتِ، نِلْتَ رَفيعَ الدَّرَجاتِ.»[14] : (بدرستى كه اگر

از گناهان بپرهيزى، به درجات بلند نايل مى‌گردى.) و همچنين: «إنْ تَنَزَّهُوا عَنِ المعاصى، يُحْبِبْكُمُ اللهُ.»[15] : (اگر از گناهان دورى كنيد، خداوند شما را دوست خواهد داشت.) و يا اينكه: «آفة الرّعِيَّةِ مُخالَفَةُ الطّاعَةِ.»[16] : (آفت رعيّت و فرمانبرداران، مخالفت و بجا نياوردن

فرمانبردارى و طاعت مى‌باشد.)

چو بر دَرِ تو، منِ بينواى بى زَرْ و زُور         به هيچ باب ندارم، رَه خروج و دخول

كجا روم؟ چه كنم؟ حالِ دل كه را گويم؟         كه گشته‌ام ز غم و جور روزگار، ملول

اى دوست! جز تو پناهى ندارم و راهى به جايى نمى‌برم. حالِ خويش با چه كس گويم تا به مراد و مقصودم راهنما گردد؟ خاطرات روزگار به ملالتم كشيده، و جز توام پناهگاه و مشكل گشايى ندارم. بيا و به ديدارت از غم و اندوهم خلاصى بخش. در جايى مى‌گويد :

گر چه افتاد ز زلفش گرهى در كارم         همچنان، چشمِ گشاد از كَرمَش مى‌دارم

به صد اُميّد نهاديم در اين مرحله پاى         اى دليلِ دلِ گمگشته! فرو مگذارم

ديده بخت به افسانه او شد در خواب         كو نسيمى ز عنايت؟ كه كند بيدارم[17]

و نيز در جايى مى‌گويد :

غم زمانه، كه هيچش كران نمى‌بينم         دواش جز مِىِ چون ارغوان نمى‌بينم

در اين خمار، كسم جرعه‌اى نمى‌بخشد         ببين كه اهل دلى در جهان نمى‌بينم[18]

خراب‌تر ز دلِ من، غم تو جاى نيافت         كه ساخت در دل تنگم قرار، گاهِ نزول

محبوبا! گويا غم عشق تو ويرانه‌تر از دل مرا نيافت، كه براى آبادى‌اش گهگاهى در آن اجلال نزول فرمود، تا از ويرانى به آبادى كشدش، و به حيات ابدى رساندش.

در جايى مى‌گويد :

در غم خويش چنان شيفته كردى بازم         كز خيال تو به خود باز نمى‌پردازم

عهد كردى كه بسوزى ز غم خويش مرا         هيچ غم‌نيست،تو مى‌سوز كه‌من‌مى‌سازم[19]

به درد عشق بساز و خموش شو حافظ!         رموزِ عشق مكن فاش، پيشِ اهل عقول

درست است اى خواجه! درد عشقش در دلت جاى گرفته و تو را عاشقى بدين گفتار داشته، ولى بدان بساز، و به عاقلان رموز آن رامگو، كه ملامت كنندت و از طريق فطرت بازت دارند.

در جايى مى‌گويد :

خِرَد هر چند نقدِ كاينات است         چه سنجد پيش عشق كيميا كار؟!

سكندر را نمى‌بخشند آبى         به زور و زَرْ ميسّر نيست اين كار

به مستوران مگو اسرار مستى         حديثِ جان مپرس از نقش ديوار[20]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 121، ص116.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص428.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 105، ص107.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 91، ص96.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 405، ص300.

[6] و 3 و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّضا، ص138.

[7]

[8]

[9] و 6 ـ غرر و درر موضوعى، باب الطاعة، ص216 و 217.

[10]

[11] و 8 ـ غرر و درر موضوعى، باب الطاعة، ص219.

[12]

[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الذّنب والعصيان، ص127.

[14] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الذّنب والعصيان، ص128.

[15]

[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب الطاعة، ص217.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 433، ص318.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 428، ص315.

[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب 410، ص303.

[20] ـ غرر و درر موضوعى، باب 288، ص226.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا