• غـزل  388

به‌عزم توبه سحر گفتم استخاره كنمبهار توبه شكن مى‌رسد چه چاره كنم

سخن درست بگويم نمى‌توانم ديد         كه مِىْ خورند حريفان و من نظاره كنم

به‌دور لاله دماغ مرا علاج كنيد         گر از ميانه بزم طرب كناره كنم

اگر شبى به‌زبانم حديث توبه رود         ز بى طهارتى، آن را به‌مى غراره كنم

به‌تخت گل بنشانم بتى به‌سلطانى         ز سنبل و سمنش ساز طوق و ياره كنم

مرا كه نيست ره و رسم لقمه پرهيزى         همان به است كه ميخانه را اجاره كنم

ز روى دوست مرا چون گل مراد شكفت         حواله سرِ دشمن به‌سنگ خاره كنم

گداى ميكده‌ام ليك وقت مستى بين         كه ناز بر فلك و حكم بر ستاره كنم

اگر ز لعل لب يار بوسه‌اى يابم         جوان شوم ز سر و زندگى دوباره كنم

چو غنچه با لب خندان به‌ياد مجلس شاه         پياله گيرم و از شوق جامه پاره كنم

نه قاضيم نه مدرّس نه محتسب نه فقيه         مرا چه كار كه منعِ شرابخواره كنم

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ         به‌بانگ بربط و نى رازش آشكاره كنم

گويا ايّام فراق خواجه به طول انجاميده، در فكر توبه از عاشقى مى‌گردد. از طرفى هم اميد آنكه باز دلدار چهره گشايد، به او اجازه توبه نمى‌داده، به سخنان پراكنده‌اى در اين غزل پرداخته، و اظهار اشتياق به ديدار معشوق نموده و مى‌گويد :

به عزمِ توبه، سحر گفتم استخاره كنم         بهارِ توبه شكن مى‌رسد، چه چاره كنم؟

به طول انجاميدن دورى و فراق دوست، مرا بر آن داشت كه در فكر توبه از ذكر و توجّه و مراقبه لبّى و طريقه رندى آيم، و باز به زهد خشك پردازم. سحرگاهان بر آن شدم تا استخاره بر آن كنم. و از طرفى مى‌ديدم چون دوست باز جلوه كند، ناچار در مقابل جمال او توبه از توبه خواهم نمود؛ لذا از استخاره دست كشيدم.

چاره چيست؟ و چه مى‌توان با فراق دوست كرد؟ جز آنكه بگويم :

بنال بلبل اگر با منت سَرِ يارى است         كه ما دو عاشق زاريم و كار ما زارى است

نبسته‌اند دَرِ توبه، حاليا برخيز         كه توبه وقتِ گل از عاشقى، زبيكارى است

به آستان تو، مشكل توان رسيد آرى         عروج بر فلك سرورى، به دشوارى است[1]

ممكن است منظور از بيت، توبه ظاهرى از آشكارا به ذكر و مراقبه و اظهار محبّت به دوست نمودن باشد، و بخواهد بگويد: مى‌خواهم براى حفظ سرّ خود چنين باشم؛ ولى چه كنم؟ كه اين كار را نمى‌توانم ادامه دهم. بيت آخر شاهد بر اين معنى است كه مى‌گويد :

ز باده خوردنِ پنهان ملول شد حافظ         به بانگ بربط و نِىْ رازش آشكاره كنم

امّا بيت آتيه دليل بر معنى اوّل است، كه مى‌گويد :

سُخنْ درست بگويم: نمى‌توانم ديد         كه مِىْ خورند حريفان و من نظاره كنم

علّت آنكه به اين فكر فرو رفته‌ام كه استخاره كنم، آن است كه نمى‌توانم ببينم دوستان من به مشاهده جمال محبوب مشغول باشند، و من بى‌بهره، و در فراق بسر برم.

در جايى مى‌گويد :

زبانِ خامه ندارد سَرِ بيان فراق         وگرنه شرح دهم، با تو داستانِ فراق

دريغ مدّت عمرم ! كه بر اميد وصال         بسر رسيد و، نيامد به سر، زمانِ فراق

چگونه باز كنم بال در هواى وصال؟!         كه ريخت مرغ دلم پَرْدر آشيانِ فراق[2]

به دور لاله، دماغِ مرا علاج كنيد         گر از ميانه بزمِ طَرَب كناره كنم

اى دوستان و حريفانى كه انس و قرب با معشوق داريد! چنانچه خواستم عزم توبه و استخاره بر آن كنم، و از ميان شما ياران كناره گيرم، و از فكر عيش و نوش با دلدار باز ايستم، مشام جان مرا با گفتار، و يا قدرى از باده تجلّيات و شراب دو آتشه‌اى كه آشاميده‌ايد، معالجه كنيد، و مگذاريد از رندى و فكر باده كشى كناره بگيرم. به گفته خواجه در جايى :

معاشران ! ز حريفِ شبانه ياد آريد         حقوقِ بندگىِ مخلصانه ياد آريد

چو در ميان مراد آوريد دستِ اميد         ز عهد صحبتِ ما در ميانه ياد آريد

سَمَند دولت اگر تند و سركشاست،ولى         ز همرهان، به سَرِ تازيانه ياد آريد

به‌وقت مرحمت اى‌ساكنانِ صدرِ جلال!         ز روى حافظ و آن آستانه ياد آريد[3]

اگر شبى به زبانم حديثِ توبه رَوَد         ز بى طهارتى آن را به مِىْ غَراره كنم

درست است «به عزم توبه سحر گفتم استخاره كنم.»؛ ولى از چون منى اين كار شايسته نبود؛ مگر از دوست و ياد او چه بدى ديده‌ام، كه چنين كنم؟ با اين همه، چنانچه شبى از جهل و بى‌طهارتى اين سخن را به زبانم بياورم، با مى و ياد و ذكر او به طهارت آن خواهم پرداخت، تا ديگر از اين سخنان نگويم و از توبه به ذكر و يادش توبه كنم و هرگز دست از دامنش بر نخواهم داشت، تا بوصالم نايل سازد.

در جايى مى‌گويد :

سِرِّ سوداىِ تو اندر سَرِ ما مى‌گردد         تو ببين در سَرِ شوريده چه‌ها مى‌گردد

هر چه بيداد و جفا مى‌كند آن دلبرِ ما         همچنان در پىِ او دل به وفا مى‌گردد

دلِ حافظ، چو صبا بر سرِ كوىِ تو مقيم         دردمندى است، به امّيد دوامى‌گردد[4]

نه تنها دست از او بر نخواهم داشت، كه :

به تختِ گل بنشانم بُتى به سلطانى         ز سنبل و سمنش، سازِ طوق و ياره كنم

دوست را در خيال آرم و جمال و كمال و سلطنش را در نظر گيرم، و به آن دل خود خوش نمايم: «اُعْبُدِ اللهَ كَأنَّکَ تَراهُ، فَإنْ كُنْتَ لا تَراهُ، فَإنَّهُ يَراکَ.»[5] : (خدا را بگونه‌اى

پرستش كن كه گويا او را مى‌بينى، و اگر تو او را نمى‌بينى، مسلمآ او تو را مى‌بيند.) و نيز : «يا عيسى ! اِبْغِنى عِنْدَ وِسادِکَ، تَجِدْنى.»[6] : (اى عيسى ! مرا در نزد بالشت ] هنگام

خوابيدن [ بجوى، كه مرا مى‌يابى.) به گفته خواجه در جايى :

گر چه افتاد ز زلفش گرهى در كارم         همچنان چشمِ گشاد از كرمش مى‌دارم

ديده بخت به افسانه او شد در خواب         كو نسيمى ز عنايت؟ كه كند بيدارم[7]

مرا كه نيست ره و رسمِ لقمهْ پرهيزى         همان بِهْ است كه ميخانه را اجاره كنم

حال كه مرا توان آنكه از ميخوارى و توجّه به دوست و طلب ديدار او توبه نمايم نيست، و جذبات باطنى و فطرت همواره مرا دعوت به او مى‌كند؛ بهتر آن است كه بالدّوام به ياد و ذكر و مراقبه جمالش باشم، و ميخانه و عالم هستى را كه محلّ مشاهدات اوست، مورد توجّه خود قرار دهم، به اميد آنكه روزى از اين طريق به وصال حضرتش نايل آيم: «إلهى ! بِكَ هامَتِ القُلُوبُ الوالِهَةُ، وَعَلى مَعْرِفَتِکَ جُمِعَتْ العُقُولُ المتُبايِنَةُ؛ فَلا تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ إلّا بِذِكْراکَ، وَلا تَسْكُنُ النُّفُوسُ إلّا عِنْدَ رُؤْياکَ.»[8] : (معبودا!

دلهاى سرگشته و حيران تشنه و شيفته توست، و عقلهاى متباين بر معرفت و شناخت تو گرد آمده؛ پس دلها جز به يادت آرام نمى‌گيرد، و جانها جز هنگام ديدارت قرار نمى‌يابد.) و چـون :

ز روى دوست مرا چون گلِ مراد شكفت         حواله سر دشمن به سنگِ خاره كنم

چنانچه گل مرادم از طريق ملكوت خويش و مظاهر شكفته گردد، و به مشاهده جمال جانان نائل شوم، و دوست مرا به بندگى خود بپذيرد و پناهم دهد، ديگر دشمن و شيطان را قدرت آن نباشد كه در كار من فتنه كند، و از طريق فطرتم جدا نمايد، و سلطه بر من داشته باشد، و از ياد اويم باز دارد. او را با اين توجّهم غالب خواهم بود، و حواله سر او به سنگ خاره كنم كه: (إنَّ عِبادى لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ، إلّا مَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الغاوينَ )[9] : (براستى كه تو را تسلّطى بر بندگان من نيست، مگر گمراهانى

كه پيروى‌ات نمايند.) و نيز: (إنَّ الَّذينَ اتَّقوا إذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشّيْطانِ، تَذَكَّرُوا، فَإذا هُمْ مُبْصِرُون )[10] : (بدرستى كه وقتى اهل تقوى را وسوسه‌اى از شيطان فرا رسد، ] خدا را [

به ياد مى‌آورند و در همان لحظه بصير و بينا مى‌گردند.) به گفته خواجه در جايى :

غلامِ نرگسِ مستِ تو، تاجدارانند         خرابِ باده لعلِ تو، هوشيارانند

رقيب! در گذر وبيش از اين‌مكن‌نخوت         كه ساكنانِ دَرِ دوست، خاكسارانند[11]

گداى ميكده‌ام، ليك وقتِ مستى بين         كه ناز بر فلك و حكم بر ستاره كنم

آرى، نتيجه عبوديّت و بندگى و گدايى دَرِ جانان، به مقام مشاهده او دست يافتن، و به فناى خود آگاه شدن، و به مقام خلافة اللّهى نشستن، و برترى خويش را با ديده فنا، به حساب ديد مقام ولايت اللّهى، بر عالم ديدن، و ناز بر فلك و حكم بر ستاره نمودن است. در واقع به عالم حكم و فرمان دادن مى‌باشد؛ كه: (إنّى جاعِلٌ فى الأرْضِ خَليفَةً )[12] : (همانا من جانشينى در زمين قرار مى‌دهم.) و نيز: «عَبْدى ! أطِعْنى حَتّى

أجْعَلَکَ مَثَلى؛ أنَا حَىٌ لاأمُوتُ، أجْعَلُکَ حَيّآ لا تَمُوتُ، أنَا غَنىّ لا أفْتَقِرُ، أجْعَلُکَ غَنيّآ لا تَفْتَقِرُ، أنَامَهْما أشآءُ يَكُونُ، أجْعَلُکَ مَهْما تَشآءُ يَكُونُ.»[13] : (اى بنده من ! اطاعت و بندگى مرا بنما تا تو را

نمونه خويش گردانم. من زنده‌اى هستم كه مرگ را بر من راهى نيست، تو را نيز حياتى مى‌بخشم كه مرگى در پى نداشته باشد؛ من بى‌نيازى هستم كه هرگز نيازمند نمى‌شوم، تو را نيز آنچنان بى‌نياز مى‌گردانم كه فقير نشوى؛ من هر چه بخواهم موجود مى‌شود، تو را نيز چنان مى‌گردانم كه هر چه بخواهى موجود بشود.) و همچنين: «مَنْ عَبَدَ اللهَ، عَبَّدَ اللهُ لَهُ كُلَّ شَىْءٍ.»[14] : (هر كس خدا را بندگى كند، خداوند همه اشياء را بنده او مى‌گرداند.)

خواجه هم مى‌خواهد با اين بيان بگويد: من با گدايى دَرِ جانان مى‌توانم به همه كمالات دست يابم. در جايى مى‌گويد :

گرچه گَرْد آلودِ فقرم، شرم باد از همّتم         گر به آب چشمه خورشيد، دامن تر كنم

من كه دارم در گدايى، گنجِ سلطانى به دست         كِىْ طمع در گردشِ گردون، دون پرور كنم[15]

و در جايى مى‌گويد :

بر دَرِ ميكده، رندانِ قلندر باشند         كه ستانند و دهند، افسرِ شاهنشاهى

خشت زير سر و بر تاركِ هفت اختر پاى         دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهى

اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل !         كمترين مُلك تو از ماه بود تا ماهى[16]

اگر ز لعلِ لب يار بوسه‌اى يابم         جوان شوم ز سر و زندگى دو باره كنم

چو غنچه با لب خندان به ياد مجلسِ شاه         پياله گيرم و از شوق، جامه پاره كنم

آرى، اين لعل لب حيات بخش يار است، و اين عقيقين و آتشين شراب جانان و تجلّيات پر شور اوست، كه سالك را زندگى و جوانى و حيات هميشگى مى‌بخشد.

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: چنانچه دوست به سر عنايت آيد، و مرا به مشاهدات حيات بخشش مورد توجّه قرار دهد، جوانى را از سر خواهم گرفت، و عمر پايان يافته در فراقش را با نشاط و خوشى و جوانى به پايان خواهم بود، و از گرفتگى و غنچه بودن باز خواهم شد، و چون گل كه وقت شكفته شدن جامه چاك مى‌كند و كاسه مى‌گيرد، چنان خواهم كرد و شراب مشاهده‌اش را خواهم ستانيد.

به گفته خواجه در جايى :

مژده وصل تو كو؟ كز سر جان برخيزم         طاير قدسم و از دام جهان برخيزم

گرچه‌پيرم، تو شبى‌تنگ در آغوشم گير         تا سحرگه، ز كنارِ تو جوان برخيزم[17]

و نيز در جاى ديگر :

نصابِ حسن در حدّ كمال است         زكاتم ده، كه مسكين و فقيرم

قدح پر كن، كه من از دولت عشق         جوانبخت جهانم، گرچه پيرم[18]

ممكن است منظور از «شاه»، يكى از اهل كمال بوده (چون شاه داعى الى الله، و يا شاه نعمة الله ولىّ). گويا پيش از اين حالى در مجلس آنان به وى دست داده، كه مى‌گويد: «به ياد مجلس شاه…»

نه قاضى‌ام نه مدرّس، نه محتسب نه فقيه         مرا چه كار، كه منعِ شرابخواره كنم؟

گويا سخن خواجه در اين بيت با زاهد و واعظ است، مى‌خواهد بگويد: از منى كه در دنيا هيچ منصبى و مقامى را كه شما داريد ندارم، انتظار نداشته باشيد اهل طريق را از ذكر و مراقبه جمال دوست منع كنم. شايد مرادش از «شراب خواره» خودش باشد، يعنى: شما به من مى‌گوييد: شراب مخور و به ياد دوست مباش، «مرا چه كار كه منعِ شرابْ خواره كنم.»

شيخم به طنز گفت:حرام‌است مِىْ مخور         گفتم :كه چشم و گوشبه هر خر نمى‌كنم

زاهد به طعنه گفت: برو تركِ عشق كن         محتاج جنگ نيست، برادر! نمى‌كنم[19]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

رياى زاهد سالوس، جانِ من فرسود         قدح بيار و بنه مرهمى بر اين دل ريش

ريا حلال شمارند و جامِ باده حرام         زهى طريقت و ملّت! زهى شريعت و كيش![20]

لذا بلا فاصله مى‌گويد :

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ         به بانگ بربط و نِىْ، رازش آشكاره كنم

تا كى مى‌توان پنهان باده خوارى كرد؟ حال كه فرصت يافته‌ام، نه تنها باده مى‌خورم، بلكه بى‌پروا و با شور و مستى، اسرار عالم عشق را فاش خواهم كرد.

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 62، ص78.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 364، ص273.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 247، ص200.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص221.

[5] ـ بحار الانوار، ج77، ص76.

[6] ـ روضه كافى، ص137.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 433، ص318.

[8] ـ بحار الانوار، ج94، ص151.

[9] ـ حجر : 42.

[10] ـ اعراف : 201.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص187.

[12] ـ بقره : 30.

[13] ـ جواهر السّنيّة، ص361.

[14] ـ تنبيه الخواطر و نزهة النّواظر (معروف به مجموعه ورّام)، ج2، ص108.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص330.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص410.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص328.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 447، ص327.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 449، ص328.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 332، ص254.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا