- غـزل 386
برخيز تا طريق تكلّف رها كنيم دكان معرفت بهدو جو بَر بها كنيم
بر ديگران نگار قبا پوش بگذرد ما نيز جامههاى صبورى قبا كنيم
هفتاد زَلّت از نظر خلق در حجاب بهتر ز طاعتى كه بهروى و ريا كنيم
آنكو بهغير سابقه چندين نواخت كرد ممكن بود كه عفو كند گر خطا كنيم
يكشب اگر بهدست بيفتد نگار ما مشكل بود كه دامنش از كف رها كنيم
گفتم نگشت كام دلم حاصل از لبت گفتا تو صبر كن كه مرادت روا كنيم
حافظ ! وفا نمىكند ايام سست عهد اين پنج روزه عمر بيا تا وفا كنيم
معلوم مىشود خواجه سالها با گفتار عارفانه و عاشقانه انس داشته، و سپس توجّه نموده كه با گفتار، مشكل عاشقىاش حلّ نمىشود، بايد فكرى دگر نمود، با خود و دوستان هم فكرش خطاب كرده و مىگويد :
برخيز، تا طريقِ تكلُّف رها كنيم دُكّان معرفت به دو جو بَر بها كنيم
بياييد اى دوستان ! طريق تكلّف را رها كنيم و دكّان شناسايى را به دو جو بفروشيم، كه بيش از آن ارزش ندارد؛ زيرا او را جز به او نمىتوان شناخت؛ كه: «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إلَيْکَ، وَلَوْ لا أنْتَ لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[1] : (به تو، تو را شناختم،
و تو بودى كه مرا به خود رهنمون شده و به سويت خواندىام. و اگر تو نبودى، نمىفهميدم كه تو چيستى.) و نيز: «يا مَنْ دَلَّ عَلى ذاتِهِ بِذاتِهِ!»[2] : (اى خدايى كه به ذات
خويش بر ذاتش رهنمون مىشود!)
هر كه گويد: من دوست را شناختم، گو: نشناختى. تا شناخت باشد، دوست ناشناخته است؛ كه: «إلهى… لَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَريقآ إلى مَعْرِفَتِکَ، إلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ.»[3] :
(معبودا!… براى مردم راهى به معرفت و شناختت قرار ندادى، مگر به اقرار درماندگى از معرفتت.)
ما كيستيم؟ تا او را بشناسيم، ممكن و فقير را كجا سزد تا واجب و غنى را به اسم و صفت و ذات بشناسد؟! كه: «كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ… وَبِکَ أسْتَدِلُّ عَلَيْکَ فَاهْدِنى بِنُورِکَ إلَيْکَ…»[4] : (چگونه با چيزى كه در وجودش نيازمند توست،
مىتوان بر تو رهنمون شد… و به تو، بر تو راهنمايى مىجويم، پس مرا به نور خويش به سويت رهنمون شو.)
ممكن تا به خود توجه دارد و از خود خالى نگشته، چگونه ممكن است او را بشناسد؟! و چون از خويش خالى گشت؛ جز دوست نخواهد ديد تا شناسايى باشد؛ كه: «أنْتَ الَّذى أشْرَقْتَ الأنْوارَ فى قُلُوبِ أوْلِيآئِکَ، حَتّى عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوکَ ] وَجَدُوکَ [. وَأنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّائِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِک.»[5] : (تو بودى
كه انوار را در قلوب اوليائت تابيدى، تا اينكه از اهل معرفت و توحيدت گشتند ] يا: تو را يافتند. [. و تو بودى كه اغيار را از دلهاى دوستانت زدودى، تا اينكه غير تو را به دوستى نگرفته و به غيرت پناه نبردند.)
بر ديگران نگار، قبا پوش بگذرد ما نيز، جامههاى صبورى، قبا كنيم
اى دوستان ! يار قباى حسن و ملاحت به بر كرده، و بر ديگران جلوهكنان مىگذرد و ايشان را بهرهمند از ديدار خود مىنمايد. بيائيد ما محرومان، از حسرت ديدارش، جامههاى صبورى، را با بىاعتناييهايى كه از او نسبت به خود مىبينيم، چاك كنيم.
در جايى مىگويد :
ز سوزِ شوق، دلم شد كباب دور از يار مُدام، خون جگر مىخورم، ز خوانِ فراق
كنون چه چاره ؟ كه در بحر غم به گردابى فتاده كشتىِ صبرم، ز بادبانِ فراق[6]
و در جاى ديگر مىگويد :
ياران به ناز و نعمت و، ما غرقِ محنتيم يا رب ! بساز كار من اى كار سازِ من !
حافظ زغصّه سوخت،بگو حالش اى صبا! با شاهِ دوستْ پرورِ دشمنْ گدازِ من[7]
هفتاد زَلّت از نظرِ خلق در حجاب بهتر ز طاعتى كه به روى و ريا كنيم
اى ياران هم طريق ! دوست از لغزشهاى خلق در خفا، خشنودتر است تا عباداتى كه در ميان جمعيّت به ريا و خودنمايى انجام گيرد (گرچه هيچ كدام را نمىپسندد) زيرا اين طاعتى است قرين با شرك، و خداوند مىفرمايد: (إنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظيمٌ )[8] : (بدرستى كه شرك، ظلم و ستم بزرگى است.)، ولى آن كه گناهان را در
خفاء انجام مىدهد، با شرمندگى قرين است.
گويا سر سخن خواجه در اين بيت با زاهد است، بخواهد بگويد: اى زاهدى كه كارهاى تو ممزوج با شرك و رياست، و دوست را در اعمالت از نظر انداختهاى ! آنچه تو خرده بر ما مىگيرى و گناه مىشمرى، كه ما دل به دوست دادهايم و جز ياد او را اختيار نكردهايم، اين بهتر از طاعات توست، كه از ياد او خالى است؛ زيرا ما به طريق فطرت عمل مىكنيم، و تو از فطرتت كناره گرفتهاى. گيرم گناه كرده باشيم، عفو او شامل حال ما خواهد شد؛ لذا مىگويد :
آن كو به غيرِ سابقه، چندين نواخت كرد ممكن بُوَد كه عفو كند گر خطا كنيم
حضرت دوست، با آنكه سابقه گناهى در آدم ابوالبشر و حواء نبود، چون مبتلا به
خوردن از شجره منهيّه گشتند و از نهى ارشادى متابعت نكردند، آنها را بنواخت، و (وَناداهُما رَبُّهُما: ألَمْ أنْهَكُما عَنْ تِلْكُما الشَّجَرَةِ، وَأقُلْ لَكُما: إنَّ الشَّيْطانَ لَكُما عَدُوٌّ مُبينٌ؟!)[9] :
(وپروردگارشان ندا كرد كه: آيا شما را از اين درخت منع نكرده و نگفتم كه: بدرستى شيطان دشمن آشكار شماست؟!) فرمود.
و چون گفتند: (رَبَّنا ظَلَمْنا أنْفُسَنا، وَإنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَتَرْحَمْنا، لَنَكُونَنَّ مِنَ الخاسِرينَ )[10] :
(پروردگارا! ما به خود ستم نموديم. و اگر ما را نيآمرزى و مورد رحمتت قرار ندهى، مسلّمآ از زيانكاران خواهيم شد.)، آنان را مورد رحمت واسعه خود قرار داد؛ كه : (فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ، فَتابَ عَلَيْهِ؛ إنَّهُ هُوَ التَّوّابُ الرَّحيمُ )[11] : (پس آدم كلماتى را از
پروردگارش گرفته و آموخت، آنگاه خدا بر او رجوع نموده وتوبهاش را پذيرفت، كه او بسيار توبهپذير و مهربان مىباشد.) و نيز: (ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ، فَتابَ عَلَيْهَ وَهَدى )[12] : (سپس
پروردگارش او را برگزيده و به او رجوع نموده و توبهاش را پذيرفته و هدايتش نمود.)
چگونه مىشود اگر خطايى از من سر زند، عفوش شامل حال منى كه از آدم ريشه دارم، نشود؟! به گفته خواجه در جايى :
اگر به باده مشكين دلم كشد، شايد كه بُوىِ خير، ز زهد و ريا نمىآيد
طمع ز فيض كرامت مَبُر، كه خُلق كريم گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد[13]
يك شب اگر بدست بيفتد نگارِ ما مشكل بُوَد، كه دامنش از كف رها كنم
چنانچه يار ديرينه ما شبى قدمى در خانه دلمان بگذارد و به ديدارش نايلمان
سازد، مشكل است دست از او بكشيم، و بگذاريم تا سير نديدهايماش برود و باز به فراقش مبتلا گرديم. به گفته خواجه در جايى :
اگر ز كوى تو بُويى به من رساند باد به مژده، جانِ جهان را به باد خواهم داد
به جاى طعنه اگر، تيغ مىزند دشمن ز دوست دست نداريم، هر چه باداباد[14]
در واقع، اظهار اشتياق تامّ به دوست مىنمايد.
گفتم: نگشت كامِ دلم حاصل از لبت گفتا: تو صبر كن، كه مرادت روا كنيم
با دوست گفتم: عمرى گذشت، و مراد خود از لبت نگرفتم و آب حيات ابدى از لعلت نياشاميدم. فرمود: آرى چنين است، ولى به صبر مىتوانى به مراد خود نايل گردى؛ كه: (اُولئِکَ يُجْزَوْنَ الغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا، وَيُلَقَّوْنَ فيها تَحِيَّةً وَسَلامآ)[15] : (آنها هستند كه
درجات عالى بهشت در برابر شكيبايى و صبرشان به آنان پاداش داده مىشود، و در آنجا با تحيّت و سلام روبرو مىشوند.) به گفته خواجه در جايى :
گفتم: كه نوشِ لعلت، ما را به آرزو كُشت گفتا: تو بندگى كن، كو بنده پرور آيد
گفتم: دلِ رحيمت، كى عزمِ صلح دارد گفتا: بكش جفا را، تا وقتِ آن درآيد
گفتم: زمانِ عشرت، ديدى كه چون سرآمد گفتا: خموش حافظ ! كاين غُصّه هم سرآيد[16]
حافظ ! وفا نمىكند ايّامِ سست عهد اين پنج روزه عمر، بيا تا وفا كنيم
حال كه اى خواجه ! روزگار با ما وفا نمىكند، و مىگذرد و مهلت نمىدهد تا كام از دوست بگيريم. بيا و هر چه زودتر به فكر وفادارى با او شويم و به بندگىاش بپردازيم، تا شايد با ما وفادارى كند، و به خود در اين سرا راهمان دهد، و در سراى ديگر به مقام (فى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليکٍ مُقْتَدِرٍ)[17] : (در جايگاه صدق و راستى، نزد
پادشاه مقتدر.) واصل آييم.
در جايى از بى وفايى ايّام و معشوق ياد نموده ومىگويد :
مجو درستىِ عهد از جهانِ سُست نهاد كه اين عجوزه، عروسِهزار داماد است
تو را ز كنگره عرش مىزنند صفير ندانمتكه در اين دامگه چه افتادهاست
نشان مهر و وفا نيست در تبسّمِ گل بنال بلبل بيدل، كه جاىِ فرياد است[18]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص67.
[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص243.
[3] ـ بحار الانوار، ج94، ص150.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص348 ـ 349.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 364، ص274.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 466، ص341.
[8] ـ لقمان : 13.
[9] ـ اعراف : 22.
[10] ـ اعراف : 23.
[11] ـ بقره : 37.
[12] ـ طه : 122.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 277، ص219.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 130، ص122.
[15] ـ فرقان : 75.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 236، ص193.
[17] ـ قمر : 55.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 23، ص53.