- غـزل 381
شَمَمْتُ رَوْحَ وِدادٍ و شِمْتُ بَرْقَ وِصالبيا كه بوى تو را ميرم اى نسيم شمال
أحاديآ لِجَمال الحبيبِ! قِفْ إنزل كه نيست صبر جميلم در اشتياق جمال
شكايت شب هجران فرو گذار اىدل! بهشكر آنكه بر افكند پرده روز وصال
چو يار بر سر صلح است و عذر مىخواهد توان گذشت ز جور رقيب در همه حال
بيا كه نقش تو در زير هفت پرده چشم كشيدهايم بهتحريرِ كارگاه خيال
بجز خيال دهان تو نيست در دل تنگ كه كس مباد چو من در پى خيال محال
ملال مصلحتى مىنمايم از جانان كه كس بهجد ننمايد ز جان خويش ملال
قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولى بهخاك ما گذرى كن كه خون ماست حلال
ابيات اين غزل حكايت از آن مىكند كه خواجه استشمام مژده وصالى فرموده، اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده و مىگويد :
شَمَمْتُ رَوْحَ وِدادٍ و شِمْتُ بَرْقَ وِصال بيا كه بوى تو را ميرم اى نسيم شمال!
گويا دوست به سر لطف آمده كه بوى مهر و وداد او را استشمام مىكنم و جرقهاى از روشنايى وصالش را در خود مىنگرم. اى پيام آورنده! و يا اى نفحات و نسيمهاى كوى جانان! بياييد و وزيدن گيريد، تا جان فداى بويتان كنم؛ كه: «وَها! أنَا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِکَ وَعَطْفِکَ، وَمُنْتَجِعٌ غَيْثَ جودِکَ وَلُطْفِکَ.»[1] : (هان! من اينك در معرض
نسيمهاى رحمت و مهر تو در آمده، و باران بخشش و لطف تو را خواهانم.) و نيز: «أسْأَلُکَ أنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ، وَها! أنا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ.»[2] : (از تو درخواست مىكنم كه مرا به آسايش مقام رضا و خشنوديت نايل
سازى و نعمتهايى را كه به من منّت نهادى، پاينده دارى، هان! من اكنون به درگاه كرمت ايستاده و در معرض نسيمهاى الطافت در آمدم.)
أَحادِيآ لِجَمالِ الحَبيبِ! قِفْ إنْزِل كه نيست صبر جميلم در اشتياق جمال
اى شتربان و ساربانى كه حامل جانان منى و جمالش را به عُشّاقش نشان
مىدهى! سخت نگران ديدارش مىباشم و طاقت آنكه بيش از اين در هجرش صبر كنم ندارم، قدرى زمام شتر را باز كش تا ببينمش. صبر جميلم در اشتياق جمالش از دست شده.
در واقع با اين بيان، خطاب به نسيم و نفحات و اوليايى كه او را راهنماى به دوستند، مىكند. بخواهد بگويد: «إلهى! … شَوْقى إلَيْکَ لا يَبَلُّهُ إلّا النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لا يَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ، وَلَهْفتى لايَرُدُّها إلّا رَوْحُکَ.»[3] : (بار الها! … بر اشتياقم به تو جز
مشاهده روى ] اسماء و صفات [ات آب نمىپاشد، و قرارم جز در نزديكى به تو آرام نمىگيرد. و آتش درونىام را جز رحمتت برطرف نمىسازد.) و نيز: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[4] : (معبودا!
درهاى رحمتت را بر روى موحّدانت مبند، و مشتاقانت را از مشاهده ديدار زيبايت محجوب مساز.)
شكايت شب هجران فرو گذار اىدل! بهشكر آنكه بر افكند پرده روز وصال
حال اى خواجه! به شكرانه اينكه روز وصال پرده برافكنده و روشنايى آن به چشم مىخورد، سخن از شام هجران مگو و شكايت مكن.
در جايى، چون ديدارش دست داده، مىگويد :
ديدار شد ميسّر و بوس و كنار هم از بخت، شكر دارم و از روزگار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زيركىاست مجموعهاى بخواه و صراحى بيار هم[5]
چو يار بر سر صلح است و عذر مىخواهد توان گذشت ز جور رقيب در همه حال
درست است دشمن و شيطان نمىپسندد كه ميان تو و دوست صلح افتد و همواره در فكر آزارت مىباشد، امّا چون آثار صلح و صفاى ميان خود و او را استشمام نمودهاى و مژده وصلت داده، جور و ستم رقيب را مىتوان نديده گرفت. به گفته خواجه در جايى :
بكش جفاى رقيبان مدام و دل خوش دار كه سهل باشد اگر يار مهربان دارى
وصال دوست گرت دست مىدهدروزى برو كه هر چه مراد است در جهاندارى[6]
و ممكن است بخواهد بگويد: چون ميان دوست و تو صلح و آشتى حاصل شود، فناى خود و موجودات را فعلاً و صفتآ و ذاتآ، با ديده دل مشاهده خواهى نمود. آنجا شيطان و رقيب هم كه يكى از موجودات است، ديده نخواهد شد. چه رسد به جور او. (اين معنى ظريف است، دقّت مىخواهد.)
بيا كه نقش تو در زير هفت پرده چشم كشيدهايم به تحرير كارگاه خيال
محبوبا ! حال كه بنا دارى جلوه بنمايى، مرا در آرزوى ديدارت مگذار و از ناراحتى هجرانم خلاصى بخش. تا كِىْ به خيال ديدارت بسر برم.
به گفته خواجه در جايى :
درآ، كه در دل خسته، توان در آيد باز بيا، كه بر تن مرده، روان گرايد باز
بيا، كه فرقت تو چشم من چنان بر بست كه فتح باب وصالت مگر گشايد باز
به پيش آينه دل، هر آنچه مىدارم بجز خيال جمالت نمىنمايد باز[7]
بجز خيال دهان تو نيست در دل تنگ كه كس مباد چو من در پى خيال محال
معشوقا! دل تنگ و عالَم عنصرىام از تو آب حيات تمنّا دارد، و مىخواهد به جمال و وصال تو راه يابد. عالم بشريّت را چه اقتضاء كه با تو اُنسى حاصل كند، اين محال انديشى است كه با وجود خود و تعلّقات عالَم بشريّت بخواهم تو را دربر گيرم.
در جايى مىگويد :
ز كوى يار مىآيد نسيم باد نوروزى از اين باد ار مدد خواهى چراغ دل برافروزى
طريق كام جستن چيست؟ ترك كام خود گفتن كلاه سرورى اين است، گر اين ترك بردوزى[8]
ملال مصلحتى مىنمايم از جانان كه كس به جدّ ننمايد ز جان خويش ملال
محبّت محبوب، با خميره جان و فطرتم آميخته و از او نمىتوانم دل بركنم، و چنانچه گاهگاهى اظهار ناراحتى از وى مىكنم بدان جهت است كه مرا مورد عنايت قرار دهد، و گرنه كيست كه بتواند از جان خويش ملالت خاطر پيدا كند.
در جايى مىگويد :
اى غايب از نظر! به خدا مىسپارمت جانم بسوختى و به دل دوست دارمت
خواهم كه پيش ميرمت اى بىوفا طبيب! بيمار باز پرس كه در انتظارمت
گرديده دلم كند آهنگ ديگرى آتش زنم در آن دل و بر ديده آرمت[9]
گرفتم آنكه شكستم قفس، چگونه پرم كه رشتهايم زدامِ هواست بر پر و بال[10]
آرى، سالك تا بكلى هوا و هوسهاى خود را رها نكرده، كجا مىتواند به عالَم «إنّى أظِلُّ عِنْدَ رَبّى، يُطْعِمُنى وَيَسْقينى.»[11] : (بدرستى كه من در سايه ] رحمت [ پروردگارم قرار
مىگيرم و او غذايم داده و سيرابم مىسازد.) پرواز كند، اگر چه قفس عالم بشريّت و عنصرى را هم به مرگ اختيارى و يا اضطرارى بگذارد. آن كس به عوالم روحى و انس با محبوب راه مىيابد (چه در اين عالم، و چه در عالم آخرت) كه از هواهاى خود بگذرد. خواجه هم مىگويد :
گرفتم آنكه شكستم قفس، چگونه پرم كه رشتهايم زدام هواست بر پر و بال
كه: «ألْهَوى آفَةُ الألْبابِ.»[12] : (هوا و هوس، آفت عقلهاست.) و نيز: «ألْهَوى إلهٌ مَعْبُودٌ.»[13]
: (خواهش نفسانى، إلهى است كه مورد پرستش قرار مىگيرد.) و همچنين: «فى طاعَةِ الهَوى كُلُّ الغِوايَةِ.»[14] : (تمامى گمراهى در پيروى خواهش نفسانى مىباشد.) و يا : «مَنْ
أحَبَّ نَيْلَ الدَّرَجاتِ العُلى، فَلْيَغْلِبِ الهَوى.»[15] : (هر كس دوست دارد به درجات بلند و والا
نايل آيد، بايد بر هوا و هوسش چيره گردد.)
فضاى باغ، قفس گشته بر دل تنگم نهاده حسن تو تا دام و دانه از خط و خال
محبوبا! از آن زمان كه عشق ديدن جمال تو در ديده دلم جاى گرفته، اين عالم در نظرم چون قفسى است، و هر لحظه آزادى از اين دام را تمنّا مىكنم؛ كه: «ألدُّنْيا سِجْنُ المُؤْمِنِ وَجَنَّةُ الكافِرِ.»[16] : (دنيا، زندان مؤمن، و بهشت كافر است.) و نيز: «وَاللهِ، لاَبْنُ
أبىطالِبٍ آنَسُ بِالمَوْتِ مِنَ الطِّفلِ بِثَدْىِ اُمِّهِ.»[17] : (به خدا سوگند، كه انس پسر ابىطالب
] على عليه السلام [به مرگ، بيشتر از علاقه كودك به پستان مادر خويش است.) و به گفته خواجه در جايى :
فاش مىگويم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق كه در اين دامگه حادثه چون افتادم
نيست بر لوح دلم جز الفِ قامت يار چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم[18]
قتيل عشق تو شد حافظ غريب، ولى به خاك ما گذرى كن كه خون ماست حلال
اى دوست! مرا در غربتخانه دنيا، به عشقت مبتلا ساختى و سوختى و كُشتى، باكى نيست؛ خونى كه در عشق خود ريزى، خون بها ندارد و بر تو حلال مىباشد. در انتظار ديدارت جانم ستاندى، عنايتى فرما و پس از مردن، نظرى به خاكم بنما، تا به مشاهدهات نايل آيم و زندگى تازهاى يابم. به گفته خواجه در جايى :
فاتحهاى چو آمدى بر سر خستهاى بخوان لب بگشا كه مىدهد لعل لبت به مرده جان
آن كه به پرسش آمد و فاتحه خواند و مىرود كو نفسى كه روح را مىكنم از پىات روان[19]
و نيز در جاى ديگر :
منم غريب ديار و تويى غريب نواز دمى به حال غريب ديار خود پرداز
گرم چو خاكزمين خوار مىكنىسهلاست خرام مىكن و بر خاك سايه مىانداز[20]
[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.
[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص150.
[3] ـ بحار الانوار، ج94، ص149 ـ 150.
[4] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 457، ص334.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 550، ص394.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص246.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 597، ص428.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص70.
[10] ـ ابين بيت و بيت آتيه در حاشيه از نسخه خطى نقل شده.
[11] ـ بحار الانوار، ج16، ص390.
[12] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الهوى، ص425.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهوى، ص427.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهوى، ص428.
[16] ـ بحار الانوار، ج77، ص80 .
[17] ـ نهج البلاغه، خطبه 5.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 429، ص315.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 478، ص347.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص240.