• غـزل  383

آن‌كه پا مال جفا كرد چو خاك راهمخاك مى‌بوسم و عذر قدمش مى‌خواهم

من نه آنم كه به‌جور از تو بنالم حاشا         چاكر معتقد و بنده دولت خواهم

ذرّه خاكم و در كوى توام وقت خوش‌است         ترسم اى دوست كه بادى ببرد ناگاهم

صوفى صومعه عالم قدسم ليكن         حاليا دير مغان است حوالت گاهم

بسته‌ام در خم گيسوى تو امّيد دراز         آن مبادا كه كند دست طلب كوتاهم

پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد         و اندر آن آئينه از حسن تو كرد آگاهم

با من راه نشين خيز و سوى ميكده آى         تا ببينى كه در آن حلقه چه صاحب جاهم

بر سر شمع قدت شعله صفت مى‌لرزم         گرچه دانم كه هواى تو كُشد ناگاهم

خوشم آمد كه سحر خسرو خاور مى‌گفت         با همه پادشهى بنده توران شاهم

مست بگذشتى و از حافظت انديشه نبود         آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم

خواجه در اين غزل در ضمن اينكه تذلّل و كوچكى و بندگى خود را در پيشگاه محبوب ظهور مى‌دهد، اظهار اشتياق به او نموده، و در عين اينكه گله از بى‌عنايتيهاى دوست دارد، در بعضى ابيات خبر از عنايات گذشته‌اش داده، مى‌گويد :

آن كه پا مال جفا كرد چو خاكِ راهم         خاكْ مى‌بوسم و عُذْرِ قَدَمش مى‌خواهم

دوست، مرا پامال جفاها و بى‌اعتناييهاى خود قرار داد، و به خوارى‌ام كشانيد. باكى نيست. آنچه او مى‌كند خير و سربلندى من است؛ لذا: «خاك مى‌بوسم و عذر قدمش مى‌خواهم» يعنى: سربندگى به پيشگاهش مى‌سايم و از اينكه نتوانسته‌ام به غايت شاكر باشم معذرت مى‌خواهم، و از اينكه چون منى را به بندگيش پذيرفته شكر گذارم. لذا مى‌گويد :

من نه‌آنم كه به جور از تو بنالم حاشا         چاكر معتقد و بنده دولت خواهم

محبوبا، من آن بنده‌اى نيستم كه بى‌عنايتيهايت را به حساب آرم و فرياد و فغان داشته باشم، فرياد و ناله آنان كنند كه ترا نشناخته باشند و ندانسته باشند كه در بى‌عنايتى تو عنايتهاست، به چاكرى تو ايستاده و مى‌دانم آنچه با من مى‌كنى عين لطف است، و غلامى هستم كه پايدارى و بقاء و سلطنت تو را خواهانم (كه همواره پايدار مى‌باشى)

در جايى مى‌گويد :

در ضمير ما نمى‌گنجد به غير دوست كس         هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس

غافل است آن كو به شمشير از تو مى‌پيچيد عنان         قند را لذّت مگر نيكو نمى‌داند مگس[1]

ذرّه خاكم و در كوى توام وقت خوش است         ترسم اى دوست كه بادى ببرد ناگاهم

اى دوست! چرا به خود نبالم كه مرا به بندگى خود پذيرفته‌اى و در پيشگاهت مقامى خوش دارم كه «اِلهى كَفى بى عزّآ أنْ اَكونَ لَکَ عبدآ وَكَفى بىü فَخْرآ أنْ تَكوُنَ لى رَبّآ الهى أنْتَ لى كما اُحِبُّ فَوَفِّقْنى لِما تُحِبُّ.»[2] : (بار الها همين مرا بس كه بنده تو باشم، و همين

افتخار كفايتم مى‌كند كه تو پروردگارم باشى! تو آنچنانى كه دوست مى‌دارم، پس مرا آنچنان كن كه دوست مى‌دارى.) از آن بيم دارم كه تند باد حوادث و پيشامدهاى روزگار از اين نعمت پر ارزش و مقام و منزلت والا (يعنى بندگى) جدايم كند.

و ممكن است معنى اين باشد كه: من ذرّه خاكى هستم، و انس با تو را خوش مى‌دارم، ترسم از آن است كه نسيمهاى رحمتت به نيستى و نابودى‌ام كشد.

و در واقع با اين بيان، اظهار اشتياق به وصال و فناء خود مى‌نمايد.

صوفىِ[3]  صومعه عالَم قُدسم، ليكن         حاليا ديرِ مُغان است حوالتْ گاهم

كنايه از اينكه :

مُرغِ باغِ ملكوتم، نِيَم از عالَم خاك         چند روزى قفسى ساخته‌اند از بدنم[4]

و نيـز  :

من شاهبازِ عالَم قُدسم، نه كِرْمِ خاك         من نيستم ز اهل زمين، آسمانى‌ام[5]

و يا معنى اين باشد كه خداوند مرا از نور خود برگزيد، و در مقامِ «لا اسم ولا رسمى» جاى داشتم، به عالم (إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[6] : (بدرستى كه من در

زمين خليفه و جانشينى قرار مى‌دهم.) بياوردم، و تعليم اسمائم فرمود، و مظهر اسماء و صفات، بلكه جامع كمالاتش قرار داد، و چند روزى به اين مقام و منصبم بخواند و خليفه‌ام نام برد، و سپس به منزل اصلى‌ام، كه (إنّا للهِِ، وَإنّا إلَيْهِ راجِعُونَ )[7] : (براستى

كه ما از آنِ خداييم و به سوى او بر مى‌گرديم.) و نيز: (وَأنَّ إلى رَبِّکَ الْمُنْتَهى )[8] : (و

بدرستى كه انتهاى هر چيزى به سوى پروردگار توست.) باز توجّه داد.

و شايد منظور از «مغان»، انبياء واولياء : باشند، يعنى: حضرت محبوب مرا به عالم بشرى آورد، و براى تكميل نفس خويشتنم، حوالت به انبياء و اولياء: داد، تا از راه آنان، باز به منزلگاه و «لا اسمى و لا رسمى» باز گردم.

بسته‌ام در خم گيسوىِ تو اُميدِ دراز         آن مبادا، كه كند دستِ طلب كوتاهم!

محبوبا! من تو را از كثرات و با ايشان مى‌طلبم، نه از كنار آنان، اميد آنكه روزى عناياتت شامل حالم گردد، و پرده از جمال مظاهرت بر كنار رود، و تو را از ملكوتشان مشاهده نمايم، و كثرات زلفت سبب نشود كه دست طلب مرا از راه يافتن
به حقيقتشان كوتاه سازد. و به آرزويم نايل نگردم، و جمالت را از طريق خود و كثرات نبينم؛ كه: «وَانْقُلْنى مِنْ ذِكْرى إلى ذِكْرِکَ، وَلا تَتْرُکْ بَيْنى وَبَيْنَ مَلَكُوتِ عِزِّکَ بابآ إلّا فَتَحْتَهُ، وَلا حِجابآ مِنْ حُجُبِ الغَفْلَةِ إلّا هَتَكْتَهُ؛ حَتّى تُقيمَ رُوحى بَيْنَ ضِيآءِ عَرْشِکَ، وَتَجْعَلَ لَها مَقامآ نَصْبَ نُورِکَ، إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[9] : (و مرا از ياد نمودنم تو را به ياد كرد خويش مرا منتقل

نما، و ميان من و ملكوت عزّتت درى مگذار جز اينكه گشوده باشى، و نه حجابى از حجابهاى غفلت مگر اينكه برداشته باشى؛ تا اينكه روحم را ميان روشنايى عرشت پا برجا داشته، و براى آن جايگاهى در برابر نورت قرار دهى؛ كه همانا بر هر چيز توانايى.)

پير ميخانه، سحر، جامِ جهان بينم داد         واندر آن آئينه، از حُسنِ تو كرد آگاهم

سحرگاهان، جامى از شراب ولايت دوست را از دست آن كه واسطه فيض اوست، و خود، ميخانه و يا كليد دار ميخانه، و تجلّى تام الهى است يعنى رسول الله 6، و يا على 7 ، كه : (ألْيَوْمَ أكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ، وَأتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى )[10]  :

(امروز، دينتان را كامل نموده و نعمتم را بر شما تمام كردم.) در باره‌اش نازل گرديده، و به منصبِ «فمَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ، فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ.»[11] : (هر كس من مولى و سرپرست اويم، اين

على]  7  [مولاى اوست.) نايل گشته ـ گرفتم، اينجا بود كه حقيقت عالم بر من روشن گشت، و جمال دوست را به حسن وزيبايى در آن كه جام شراب ولايت است (رسول الله 6 و يا علىّ 7) مشاهده نمودم.

و يا بخواهد بگويد: رسول الله 6 و يا على 7، حقيقت خود را، كه مظهر اتمّ كمالات حضرت دوستند، به من بنماياندند و از حسن و زيبايى تو آگاهم نمودند.

و يا منظور از «پير ميخانه»، استادش باشد، يعنى: وى سحرگاهان جام جهان بينم
عنايت فرمود، و از حُسنت آگاهم ساخت. حـال :

با منِ راه نشين خيز و سوىِ ميكده آى         تا ببينى، كه در آن حلقه، چه صاحب جاهم

اى زاهد! قبول دارم من در پيشگاه دوست هيچم و خود را هيچ مى‌دانم ولى تو چون طريقه عشق او را اختيار نموده‌ام، با بى‌اعتنايى و پستى به من نگاه مكن. بيا تا با يكديگر به مجلس روحانيان و ملكوتيان و انبياء و اولياء : كه مظهر اسماء و صفات حضرت دوستند، برويم، تا ببينى آنجا چگونه مرا محترم مى‌شمرند، و بر اختيار طريقه‌ام مى‌ستايند.

بر سَرِ شمعِ قَدَت، شعلهْ صفت مى‌لرزم         گرچه دانم، كه هواىِ تو كُشَد ناگاهم

محبوبا! دانسته‌ام هر كه هواى تو را به سر گيرد، به نابودى خود دست زده؛ امّا نمى‌توانم هواى تو از سر بيرون كنم، و به پاى قامت و جمالت نسوزم و نلرزم؛ چون نابودم خواهى ساخت. آن قدر به پيشگاهت خواهم ايستاد و سوخت، تا به نابودى گرايم و توام بپذيرى.

بخواهد بگويد: «إلهى ! وَألْحِقْنى بِنُورِ عِزِّکَ الأبْهَجِ فَأكُونَ لَکَ عارِفآ، وَعَنْ سِواکَ مُنْحَرِفآ، وَمِنْکَ خآئِفآ ] مُراقِبآ [ يا ذَا الجَلالِ وَالإكْرامِ.»[12] : (بار الها! و مرا به درخشانترين نور مقام

عزّتت بپيوند تا عارف و شناساى تو بوده، و از غير تو رو گردانده و تنها از تو ترسان ] مراقب [ باشم، اى صاحب بزرگوارى و كرامت !)

خوشم آمد كه سحر، خسرو خاور مى‌گفت :         با همه پادشهى، بنده تورانْ شاهم

منظور از «خسرو خاور» خورشيد است كه با سپيده صادق ظهور مى‌كند و بر
عالم، روشنايى مى‌بخشد و حكومت مى‌نمايد. شايد بخواهد با اين بيان به عظمت ملك «توران شاه» اشاره كند، يعنى: خورشيد هم به فرمان اوست و بر ملك او مى‌تابد.

مست بگذشتى و از حافظت انديشه نبود         آه ! اگر دامنِ حُسن تو بگيرد آهم

اى دوست ! به خود و جمال خود مى‌بالى (و حق است كه ببالى) و مى‌گذرى، و نظرى به اين خسته دل نمى‌كنى. روزى شود كه آه آتشبار من دامن حُسن و جمال تو بگيرد، و داد خواهى از تو كند، كه چرا با خسته‌اى چنين كردى. گله‌اى است عاشقانه.

در جايى مى‌گويد :

دوتا شدم چو كمان از غم ونمى‌گويم         هنوز ترك كمان ابروان تير انداز

هزار ديده به روى تو ناظرند و تو خود         نظر به روى كسى بر نمى‌كنى از ناز[13]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 324، ص249.

[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص94، از روايت 10.

[3] ـ يكى از مواردى كه خواجه، «صوفى» را به معناى «صفوت» نه «پشمينه پوش» استعمال نموده،اينجاست.

[4] ـ شعر از شمس تبريزى است.

[5] ـ شعر از صدر محلاتى مى‌باشد.

[6] ـ بقره : 30.

[7] ـ بقره : 156.

[8] ـ نجم : 42.

[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص96.

[10] ـ مائده : 3.

[11] ـ بحار الانوار، ج21، ص387.

[12] ـ اقبال الاعمال، ص687.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 309، ص240.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا