• غـزل  384

بارها گفته‌ام و بار دگر مى‌گويمكه من دلشده اين ره نه به‌خود مى‌پويم

در پسِ آينه طوطى صفتم داشته‌اند         آنچه استاد ازل گفت بگو مى‌گويم

من اگر خارم اگر گل، چمن آرائى هست         كه از آن دست كه مى‌پروردم مى‌رويم

دوستان عيب من بيدل حيران مكنيد         گوهرى دارم و صاحب نظرى مى‌جويم

گرچه با دلق ملمّع مى گلگون عيب است         مكنم عيب كز او رنگ ريا مى‌شويم

خنده و گريه عشّاق ز جاى دگر است         مى‌سرايم به شب و وقت سحر مى مويم

حافظم گفت كه خاك در ميخانه مبوى         گو مكن عيب كه من مشك ختن مى‌بويم

خواجه در سه بيت ابتداء غزل و بيت ششم، كه آن را ذيل بيت سوّم ذكر نموديم به سبب تقارن معانى، در مقام اظهار توحيد افعالى مى‌باشد، و اينكه فهميده‌ام و مشاهده نموده‌ام، كه مرا اختيارى در افعال نيست؛ كه: (وَأنَّهُ هُوَ أماتَ وَأحْيى )[1] : (و

همانا اوست كه مى‌ميراند و زنده مى‌گرداند.) و نيز: (وَأنَّهُ هُوَ أغْنى وَأقْنى )[2] : (و

بدرستى اوست كه بى‌نياز گردانده و سرمايه مى‌بخشد.) و نيز: (وَإنْ يَمْسَسْکَ اللهُ بِضُرٍّ، فَلا كاشِفَ لَهُ إلّا هَوَ؛ وَإنْ يَمْسَسْکَ بِخَيْرٍ، فَهُوَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ)[3] : (و اگر از جانب خدا ضررى

به تو رسد، هيچ كس جز او نمى‌تواند از آن ضرر برهاند. و اگر از او به تو خيرى رسد، بدرستى كه او بر هر چيزى تواناست.) و يا اينكه: (قُلْ: لا أمْلِکُ لِنَفْسى ضَرّآ وَلا نَفْعآ، إلّا ما شآءَ اللهُ)[4] : (بگو: كه من مالك نفع و ضرر خود نيستم، جز آنچه خدا خواهد.) و نيز: «لا

حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إلّا بِاللهِ.»: (هيچ حركت و نيرويى نيست، جز به خدا.) و همچنين: «ما شآءَ اللهُ كانَ، وَما لَمْ يَشَأْ لَمْ يَكُنْ.»[5] : (هر چه را خدا بخواهد موجود مى‌شود. و هر چه را نخواهد،

وجود پيدا نمى‌كند.) و نيز: «عَرَفْتُ اللهَ سُبْحانَهُ بِفَسْخِ العَزآئِمِ وَحَلِّ العُقُودِ وَنَقْضِ الهِمَمِ.»[6]  :

(به واسطه گسستن و به هم خوردن تصميمها و گشوده شدن نيّتها و شكستن خواست‌ها
خداوند سبحان را شناختم.)

بارها گفته‌ام و بار دگر مى‌گويم :         كه من دلشده، اين رَهْ، نه به خود مى‌پويم

در پسِ آينه، طوطى صفتم داشته‌اند         آنچه استاد ازل گفت بگو، مى‌گويم

من اگر خارم اگر گل، چمن آرايى هست         كه از آن دست، كه مى‌پروردم، مى‌رويم

خنده و گريه عُشّاق، ز جاى دگر است         مى‌سرايم به شب و، وقتِ سحر مى‌مويم

و مكرّر اين سخن را در ابيات و گفتار خود گفته‌ام: كه طريق معرفت او را من به خود نمى‌پيمايم، عنايات و راهنماييهاى اويم به خود رهنماست؛ كه: «إعْرِفُوا اللهَ بِاللهِ.»[7] : (خدا را به خدا بشناسيد.) و نيز: «وَهُوَالدّالّ بِالدَّليلِ عَلَيْهِ.»[8]

نه تنها راهنمايم اوست، كه گفتارم هم كه مى‌گويم، به اوست. او مى‌آموزدم كه مى‌گويم.

نه تنها اين دو، بلكه اگر زشت و زيبايم و هر چه هستم، اوست كه اين گونه‌ام آفريده.

و اگر مى‌خندم و مى‌گريم، باز به اوست كه چنينم؛ كه: (وَأنَّهُ هُوَ أضْحَکَ وَأبْكى )[9] : (و اوست كه به خنده در آورده و مى‌گرياند.)

به چند مورد از گفته‌هاى او در اين امر مى‌پردازيم: در جايى مى‌گويد :

در اندرونِ منِ خسته دل ندانم كيست         كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست[10]

و نيز در جايى مى‌گويد :

مُلْكَتِ عاشقىّ و گنج طَرَب         هر چه دارم، ز يُمنِ همّتِ اوست

هر گُلِ نو، كه شد چمنْ آرا         اثرِ رنگ و بوىِ صُحبت اوست[11]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

سيرِ سپهر و دورِ قمر را چه اختيار؟!         در گردشند بر حَسَبِ اختيارِ دوست

ماييم و آستانه عشق و سَرِ نياز         تا خوابِخوش كه را بَرَد اندر كنارِ دوست[12]

و نيز در جايى مى‌گويد :

ميلِ من سوى وصال و،قصدِ او سوى‌فراق         تَرْكِ كامِ خود گرفتم، تا بر آيد كام دوست[13]

و همچنين در جايى مى‌گويد :

تا مرا عشق تو تعليمِ سخن گفتن كرد         خلق را، وردِ زبان، مدحت و تحسين من است

دولت فقر خدايا! به من ارزانى دار         كاين‌كرامت، سببِ حشمت و تمكين من‌است[14]

دوستان! عيبِ من بيدلِ حيران مكنيد         گوهرى دارم و صاحب نظرى مى‌جويم

اى دوستان هم طريق! اگر ملاحظه مى‌كنيد من پرده از اسرار ناگفتنى بر مى‌دارم، مرا بدان مگيريد؛ زيرا خويشتن گم كرده و حيرت زده دوست را، نتوان مؤاخذه به گفتارش نمود؛ كه چرا چنين گفتى و چنان كردى. وى مى‌خواهد گوهرى كه يافته است به بازار آرد و به خريدارش ارائه دهد؛ كه: (وَأمّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ، فَحَدِّثْ )[15] : (وامّا

نعمت پروردگارت را باز گوى.) و نيز: «أوْلَى النّاسِ بِالإنْعامِ، مَنْ كَثُرَتْ نِعَمُ اللهِ عَلَيْهِ.»[16]  :

(سزاوارترين مردم به بخشش، كسى است كه نعمتهاى خدا بر او بيشتر باشد.) و همچنين: «لا تَضَعْ نِعْمَةً مِنْ نِعَمِ اللهِ سُبْحانَهُ عِنْدَکَ، وَلْيُرَ عَلَيْکَ أثَرُ ما أنْعَمَ اللهُ بِهِ عَلَيْکَ.»[17] : (هيچ

نعمت از نعمتهاى خداوند سبحان در نزد خويش را وامگذار ] و آن را بكار گير [، و بايد اثر آنچه خداوند به تو عنايت فرموده نمايان و آشكار باشد.)

گرچه با دَلْقِ مُلَمَّعْ، مِىِ گلگون عيب است         مكنم عيب، كز او رنگ ريا مى‌شويم

اى دوستان! مرا عيب مكنيد چرا با دلق وصله بر وصله و لباس بشريّت و يا زهدى كه به تعلقات و شرك خفى و جلى انباشته‌اى، به ذكر و مراقبه و توجّه به دوست اشتغال دارى؛ كه: «ذِكْرُ اللهِ تُسْتَنْجَحُ بِهِ الاُمُورُ، وَتَسْتَنيرُ بِهِ السَّرآئِرُ.»[18] : (به ذكر و

ياد خدا، كارها به انجام رسيده، و دلها روشن مى‌گردد.) و نيز: ذِكْرُ اللهِ دَوآءُ أعْلالِ النُّفُوسِ.»[19] : (ياد خدا، داروى دردهاى نفوس مى‌باشد.) و همچنين: «مَنْ عَمَّرَ قَلْبَهُ بِدَوامِ الذِّكْرِ، حَسُنَتْ أفْعالُهُ فِى السرِّ وَالجَهْرِ.»[20] : (هر كس قلبش را با دوام ذكر آباد گرداند،

كارهايش در پنهان و آشكار نيكو مى‌گردد.)

با اين عملم، مى‌خواهم عبادات و اذكار و اوراد خود را خالص، و از رنگ ريا پاك سازم؛ كه: «أيْنَ الَّذينَ أخْلَصُوا أعْمالَهُمْ للهِِ و…؟»[21] : (كجايند آنانى كه اعمالشان را براى خدا

خالص نمودند و…؟)

حافظم گفت: كه خاكِ دَرِ ميخانه مبوى         گو مكن عيب، كه من مُشْكِ خُتَن مى‌بويم

گويا خواجه در مقام اين است كه بگويد: بدن عنصرى من، مرا از مشاهده محبوب با مظاهر منع مى‌كند و مى‌گويد: «خاكِ دَرِ ميخانه مبوى و از مظاهر او را مجوى، كه نخواهى يافت.» صحيح است، امّا نمى‌داند كه خواجه، ملكوت آنها را با ديده دل از طريق كثرات مى‌طلبد و حضرت دوست و شهود او را بدين وسيله تمنّا دارد؛ كه: (وَهُوَ مَعَكُمْ أيْنَما كُنْتُمْ )[22] : (و هر جا باشيد، او با شماست.) و نيز: (ألا! إنَّهُ

بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[23] : (آگاه باش ! كه او بر هر چيزى احاطه دارد.) و همچنين: «مَعَ كُلِّ

شَىْءٍ لا بِمُقارَنَةٍ، وَغَيْرُ كُلِّ  شَىْءٍ لا بِمُزايَلَةٍ.»[24] : (خدا، با هر چيزى است بدون اينكه قرين او

باشد؛ و غير هر چيزى است، بدون آنكه از آن جدا باشد.)

[1] ـ نجم : 44.

[2] ـ نجم : 48.

[3] ـ انعام : 17.

[4] ـ يونس : 49.

[5] ـ بحار الانوار، ج76، ص191، روايت 1 و ج77، ص17 از روايت 8.

[6] ـ نهج البلاغه، حكمت 250.

[7] ـ اصول كافى، ج1، ص85، روايت 1.

[8] ـ احتجاج، ج1، ص299.

[9] ـ نجم : 43.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 26، ص55.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 30، ص58.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 36، ص62.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 38، ص63.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 42، ص66.

[15] ـ ضحى : 11.

[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب النّعمة، ص386.

[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب النعمة، ص387.

[18] و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.

[19]

[20] ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص125.

[21] ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص92.

[22] ـ حديد : 4.

[23] ـ فصّلت : 54.

[24] ـ نهج البلاغه، خطبه 1.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا