- غـزل 370
هزار دشمنم ار مىكنند قصد هلاكگرم تو دوستى از دشمنان ندارم باك
مرا اميد وصال تو زنده مىدارد و گر نه هر دمم ازهجر هست بيم هلاك
نفس نفس اگر از باد بشنوم بويت زمان زمان كنم از غم چو گل گريبان چاك
رود بهخواب دو چشم از خيال تو؟ هَيْهات بُوَد صبور دل اندر فراق تو؟ حاشاك
اگر تو زخم زنى، بِهْ كه ديگرى مرهم وگر تو زهر دهى، بِهْ كه ديگرى ترياك
تو را چنانكه تويى هر نظر كجابيند بهقدر بينش خود هر كسى كند ادراك
عنان نپيچم اگر مىزنى بهشمشيرم سپر كنم سر و دستت ندارم از فتراك
به چشم خلق عزيز آنگهى شوى حافظ كه بردرش بنهى روى مسكنت بر خاك
خواجه اين غزل را در آرزوىِ ديدار دوست سروده، مىگويد :
هزار دشمنم ار مىكنند قصدِ هلاك گرم تو دوستى،از دشمنان ندارم باك
آرى، رسم عاشقى و عشقبازى بندگان حقيقى محبوب چنين است، كه همواره رضاى معشوق را در نظر دارند اگر چه از زمين و آسمان بلا ببارد. توجّه به حالات انبياء و اولياء : صدق اين كلام را آشكار مىسازد.
خواجه هم مىگويد: هزار دشمنم ار… ؛ كه: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأنْتَ لا غَيْرُکَ مُرادى.»[1] : (بدرستى كه همّتم از غير تو بريده و تنها به سوى توست،
و ميل و رغبتم تنها به سوى تو منصرف گشته؛ پس تويى خواسته من و نه غير تو.) و نيز : «إلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ… طابَ فى مَجْلِسِ الاُنْسِ سِرُّهُمْ، وَأمِنَ فى مَوْطِنِ المَخافَةِ سِرْبُهُمْ، وَاطْمَأَنَّتْ بِالرُّجُوعِ إلى رَبِّ الأرْبابِ أنْفُسُهُمْ.»[2] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه…
باطنشان در مجلس اُنس با تو خوش، و دلهايشان در جايگاه خوف از تو آرام، و جانهايشان به بازگشت به سوى ربّ الارباب مطمئن گشته.)
در جايى مىگويد :
هاتف آن روز، به من مژده اين دولت داد كه بر آن جور و جفا، صبر و ثباتم دادند[3]
و در جاى ديگر مىگويد :
به جاى طعنه اگر تيغ مىزند دشمن ز دوست دست نداريم، هر چه بادا باد[4]
مرا اميدِ وصال تو زنده مىدارد وگر نه هر دمم از هجر هست بيم هلاك
محبوبا! اگر اميد رسيدن به قربت نبود، ابتلائات و هجرانت هر لحظه مرا تهديد به هلاكت مىكرد و جان تسليم نموده بودم.
آرى، عاشق را اميد وصال زنده نگاه مىدارد، و گر نه هجران و محروميّتهاى زندگى افسرده خاطرش مىساخت. از طرفى هم، اگر هجر و ناملايمات نبود، وصال و نعمتهاى الهى و ديدار محبوب براى عاشق ارزشى نداشت.
اينجاست كه معصومين : خوف و رجاء را براى مؤمن به يك منوال مطلوب دانستهاند، تا با اين دو بال، كمال خود را سير نمايد؛ كه: «ألْخَوْفُ جِلْبابُ العارِفينَ.»[5] :
ترس از خدا، تن پوش عارفان است.) و نيز: «ألْخَشْيَةُ شيمَةُ السُّعَدآءِ.»[6] : (ترس از عظمت خدا، شيوه و عادت نيكبختان مىباشد.) و همچنين: «أعْمَلُكُمْ أخْوَفُكُمْ.»[7] : «عاملترين شما بيمناكترين شما مىباشد.) و نيز: «أكْثَرُ النّاسِ مَعْرِفَةً لِنَفْسِهِ أخْوَفُكُمْ لِرَبِّهِ.»[8] : (آشناترين مردم به نفس خويش، بيمناكترين ايشان از پروردگارش مىباشد.) ويا: «خِفْ رَبَّکَ وَارْجُ رَحْمَتَهُ، يُؤْمِنْکَ مِمّا تَخافُ وَيُنِلکَ ما رَجَوْتَ.»[9] : (از پروردگارت بترس
و به رحمتش اميدوار باش، تا تو را از آنچه مىترسى ايمنى بخشيده و بدانچه آرزو دارى نايل گرداند.) و نيز: «يَنْبَغى لِمَنْ عَرَفَ اللهَ سُبْحانَهُ، أنْ لا يَخْلُوَ قَلْبُهُ مِنْ رَجآئِهِ وَخَوْفِهِ.»[10] : (براى كسى كه خداوند سبحان را شناخته باشد سزاور است كه دلش از اميد
به او و خوف از او خالى نباشد.)
نَفَسْ نَفَس، اگر از باد بشنوم بويت زمان زمان، كنم از غم چو گُل گريبان چاك
محبوبا! نسيمهاى نوازش دهنده عاشقانت اگر هر دم از خواجهات نوازشها كند؛ كه: «إنَّ للهِِ فى أيّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٍ. ألا! فَتَرَصَّدُوا لَها.»[11] : (بدرستى كه خداوند در ايّام عمرتان
نسيمهايى براى شما دارد، آگاه باشيد كه آنها را دريابيد!) با كمال اشتياق و سينه گشاده از آنها استقبال خواهم كرد. «أسْأَلُکَ أنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ. وَها! أنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ برِّکَ مُتَعَرِّضٌ.»[12] : (از تو درخواست مىكنم كه مرا به آسايش
مقام رضا و خشنوديت نايل سازى، و نعمتهايى را كه به من منّت نهادى، پاينده دارى، هان! من اكنون به درگاه كَرَمت ايستاده و در معرض نسيمهاى الطافت قرار گرفتهام.)
به گفته خواجه در جايى :
اگر ز كوى تو بويى به من رساند باد به مژده، جانِ جهان را به باد خواهم داد[13]
رَوَد بهخواب دو چشم از خيال تو؟ هيهات! بُوَد صبور دل اندر فراق تو؟ حاشاك!
معشوقا! خيال ديدن رويت كى مىگذارد به چشم عاشقى چون من خواب رود و در فراقت صابر باشد. در جايى مىگويد :
تو تا به روى من اى نورِ ديده! دربستى دگر جهان، دَرِ شادى به روى من نگشاد
خيالِ روىِ توام ديده مىكند پُر خون هواىِ زلفِ توام عُمر مىدهد بر باد
نه در برابر چشمى، نه غايب از نظرى نه ياد مىكنى ازمن، نه مىروى از ياد[14]
و در جايى مىگويد :
اشكِ حافظ، خِرَد و صبر به دريا انداخت چه كند؟ سوزِ غمِ عشق، نيارست نهفت[15]
اگر تو زخم زنى، بِهْ كه ديگرى مرهم وگر تو زهر دهى، بِهْ كه ديگر ترياك
محبوبا! آنچه با بندهات مىكنى، صلاح و خيرش را در آن مىدانى، لذا زخم تو بهتر است از مرهم ديگران، و زهر تو از ضدّ زهر و معالجه كننده سمّ (كه ترياقش مىگويند) بهتر است. اقتضاى عبوديت هم آن است كه خواسته تو را پذيرا باشيم تا به بندگىات بنوازى. به گفته خواجه در جايى :
اگر به مذهب تو، خونِ عاشق است مباح صلاح ما همه آن است، كآن تو راست صلاح[16]
و نيز در جايى مىگويد :
فراز و شيبِ بيابانِ عشق، دامِ بلاست كجاست شير دلى، كز بلا نپرهيزد؟[17]
تو را چنانكه تويى، هر نظر كجا بيند به قدر بينشِ خود، هر كسى كند ادراك
اصولاً هر فردى از افراد بشر عادى، به ديده نابيناى خود، خدا و اسماء و صفاتش را تصوّر مىكند، ولى او نه چنان است كه پنداشته مىشود؛ لذا حضرت دوست خود را منزّه از توصيف چنين افرادى مىداند و مىگويد: (سُبْحانَهُ وَتَعالى عَمّا يَصِفُونَ!»[18] :
(پاك و منزّه است خدا، از آنچه توصيفش مىنمايند!) و مىگويد: (فَسُبْحانَ اللهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمّا يَصِفُونَ!)[19] : (پس پاك و منزّه است خدا، پروردگار عرش از آنچه توصيفش
مىكنند!) و مىفرمايد: (سُبْحانَ رَبّکَ رَبِّ العِزَّةِ عَمّا يَصِفُونَ!)[20] : (پاك و منزّه است
پروردگارت، پروردگار صاحب عزّت و عظمت، از آنچه توصيفش مىكنند!) ؛ اما برگزيدگانى كه از نواقص بشريّت رهايى يافته و به تمام وجود براى خدا شده باشند؟ خداوند خود را منزّه از توصيف آنان نمىداند؛ كه: (سُبْحانَ اللهِ عَمّا يَصِفُونَ! إلّا عِبادَ اللهِ المُخْلَصينَ )[21] : (پاك و منزّه است خدا از آنچه توصيفش مىكنند، مگر
توصيف بندگان مُخلَص و به تمام وجود پاك خدا.)
خواجه هم مىگويد: تو را چنانكه تويى… در جايى مىگويد :
در نظر بازىِ ما بى خبران حيرانند من چنينم كه نمودم، دگر ايشان دانند
وصفِ رخساره خورشيد ز خفّاش مپرس كه در اين آينه، صاحبنظران حيرانند[22]
عنان نپيچم اگر مىزنى به شمشيرم سپَر كنم سرو دستت ندارم از فَتْراك
خلاصه آنكه: معشوقا! خود را براى سراندازى و فدا شدن به پيشگاهت آماده كردهام، بيا و مرا از ميان بردار و ببر، كه منتهى آرزوى من، فدا شدن در پيشگاه توست.
در جايى مىگويد :
در ضمير ما نمىگنجد به غير از دوست كس هر دو عالم را به دشمن دِهْ كه ما را دوست بس
غافلاست آن كو به شمشير از تو مىپيچد عنان قند را لذّت مگر نيكو نمىداند مگس[23]
و نيز در جايى مىگويد :
اى خرّم از فروغِ رُخَت، لاله زارِ عُمر! باز آ، كه ريخت بىگلِ رُويت بهارِ عمر
انديشه از محيطِ فنا نيست هرگزم بر نقطه دهان تو باشد، مدارِ عمر[24]
به چشم خلق عزيز، آنگهى شوى حافظ! كه بر درش بنهى، روىِ مَسْكَنَت بر خاك
اى خواجه! اگر مىخواهى در ميان خلق عزيز گردى، بايد سر مسكنت و عبوديّت در پيشگاه دوست بسايى كه: «ما عَرَفَنى عَبْدٌ وَخَشَعَ لِى، إلّا خَشَعَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ.»[25] : (هيچ
بندهاى مرا نشناخته و در برابر من خشوع ننمود، جز اينكه همه اشياء براى او خاشع و فروتن شدند.) و نيز: «مَنْ عَبَدَ اللهَ، عَبَّدَ اللهُ لَهُ كُلَّ شَىْءٍ.»[26] : (هر كس خدا را بپرستد، خدا
هر چيز را بنده او مىگرداند.)
[1] ـ بحارالانوار، ج94، ص148.
[2] ـ بحارالانوار، ج94، ص150 ـ 151.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص150.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 130، ص122.
[5] و 3 و 4 و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب الخوف، ص97.
[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب الخوف، ص98.
[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب الخوف، ص99.
[11] ـ بحارالانوار، ج77، ص168.
[12] ـ بحارالانوار، ج94، ص150.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 130، ص122.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 130، ص122.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 76، ص88.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 117، ص114.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 127، ص120.
[18] ـ انعام : 100.
[19] ـ انبياء : 22.
[20] ـ صافات : 180.
[21] ـ صافات : 159 ـ 160.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 172، ص149.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 324، ص249.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص227.
[25] ـ ارشاد القلوب، جزء 1، باب 54، ص203.
[26] ـ تنبيه الخواطر و نزهة النواظر (معروف به مجموعه ورّام)، ج2، ص108.