• غـزل  368

اى دلِ ريشِ مرا با لب تو حق نمكحق نگهدار كه من مى‌روم اَللهُ مَعَك

تويى آن گوهر يكدانه كه در عالم قدس         ذكر خير تو بود حاصل تسبيح ملك

در خلوص منت ار هست شكى تجربه كن         كس عيار زر خالص نشناسد چو محك

گفته بودى كه شوم‌مست و دو بوست بدهم         وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يك

بگشا پسته خندان و شكر ريزى كن         خلق را از دهن خويش مينداز به شك

چرخ برهم زنم ار جز به‌مرادم گردد         من نه آنم كه زبونى كشم از چرخ فلك

چون بر حافظ خويشش نگذارى بارى         اى رقيب از بر او يك دو قدم دور تَرَك

ظاهر اين است كه خواجه غزل ذيل را در آرزوى ديدار دوست سروده باشد، مى‌گويد :

اى دلِ ريشِ مرا با لب تو حق نمك         حق نگهدار، كه من مى‌روم اَللهُ مَعَك

تويى آن گوهر يك دانه، كه در عالم قدس         ذكرِ خيرِ تو بُوَد حاصلِ تسبيح مَلَك

اى محبوبى كه ميان من و تو در ازل، و يا در اين عالم الفتى بود، و توجّه به عالم سبب شد كه به دامن نسيان سپرده شوى! براى خدا، به حق نمكى كه ميان من و توست، مرا از ياد مبر، كه از دست خواهم شد. گرچه من از يادت غافل گشته‌ام؛ ولى پاكان و مجرّدان عالم قدس به بى‌همتايى مى‌ستايندت؛ كه: (وَتَرَى المَلائِكةَ حآفيّنَ مِنْ حَوْلِ العَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ )[1]  : (و مشاهده مى‌نمائى كه فرشتگان در حالى كه

پيرامون عرش را فرا گرفته‌اند، با حمد و سپاس پروردگارشان به تسبيح او مشغولند.)

و نيز: (ألّذينَ يَحْمِلُونَ العَرْشَ وَمَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِم )[2]  : (آنان كه عرش را

حمل نموده و آنان كه پيرامون آن هستند، با حمد و سپاس پروردگارشان به تسبيح او مشغولند.) و همچنين: (وَالمَلائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ، وَيَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِى الأرْضِ )[3]   :

(و فرشتگان با حمد و سپاس پروردگارشان به تسبيح او پرداخته و براى كسانى كه در زمينند طلب آمرزش مى‌نمايند.)

در خلوصِ منت ار هست شكى، تجربه كن         كس، عيارِ زَرِ خالص، نشناسد چو مَحَك

اى دوست! اگر در اخلاص و ارادت من به خود شك دارى (كه شك به تو راه ندارد)، مرا بيازماى. در نتيجه، شايد بخواهد بگويد: مرا بيازماى و به قرب خود راهنما شو و ببين كه آمادگى وصالت را دارم.

در جايى مى‌گويد :

من خرابم ز غمِ يارِ خراباتى خويش         مى‌زند غمزه او، ناوكِ غم بر دلِ ريش

با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدم         آشناىِ تو ندارد سَرِ بيگانه و خويش

به عنايت نظرى كن، كه منِ دلشده را         نَرَود بى مددِ لطفِ تو، كارى از پيش

پرسشِ حالِ دلِ سوخته كن بَهْرِ خدا         نيست از شاه عجب، گر بنوازد درويش[4]

گفته بودى: كه شوم مست و دو بوست بدهم         وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يك

گله‌اى و سخنى است عاشقانه كه مرا وعده ديدار دادى و به وعده خود عمل ننمودى. در جايى مى‌گويد :

بخت از دهانِ يار نشانم نمى‌دهد         دولت، خبر ز رازِ نهانم نمى‌دهد

از بَهْرِ بوسه‌اى ز لبش جان همى دهم         اينم نمى‌ستاند و آنم نمى‌دهد

مُردَم ز انتظار و در اين پرده راه نيست         يا هست و پرده دار نشانم نمى‌دهد[5]

بگشا پسته خندان و شكر ريزى كن         خلق را از دهن خويش، ميانداز به شك

محبوبا! بندگانت تو را به حسن و جمال و كمال و بنده نوازى شناخته‌اند، چرا لب نمى‌گشايى و جلوه نمى‌نمايى و سخن با من نمى‌گويى، تا خلائق از عقيده خود باز نگردند.

در واقع، با اين بيان اظهار عشق به ديدار و شنيدن گفتار معشوق مى‌نمايد. در جايى مى‌گويد :

بِفِكَن بر صَفِ رندان، نظرى بهتر از اين         بر در ميكده ميكن، گذرى بهتر از اين

در حقِ من لبت آن لطف كه مى‌فرمايد         گرچه خوب است، و ليكن قدرى بهتر از اين[6]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

اى پسته تو خنده زده بر حديثِ قند!         مشتاقم از براى خدا، يك شكر بخند

جايى كه يار ما به شكَر خنده دم زند         اى پسته! كيستى تو؟ خدا را دگر مخند[7]

چرخ بر هم زنم ار جز به مرادم گردد         من نه آنم كه زبونى كشم از چرخِ فلك

معشوقا! مرادم از زيستن در اين عالم و بهره‌مند شدن از مظاهر، توجّه به ملكوت آنان و ديدار توست از طريق ايشان؛ كه: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ، أنَّ مُرادَکَ مِنّى أن تَتَعرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ حَتّى لا أجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[8]  : (بار الها! با پى در پى در

آمدن آثار و مظاهر و دگرگون شدن تحولات دانستم كه مراد تو از من اين است كه در هر چيز خودت را به من بشناسانى، تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.)

و چنانچه مظاهر بخواهند با مظهريّتشان مرا از تو دور سازند، اعتنايى به آنها
نخواهم نمود؛ كه: «إلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ.»[9]  : (معبودا! تردّد و توجّه‌ام به

آثار و مظاهر موجب دورى ديدارت مى‌گردد.)، و حاضر نيستم زبونى و خوارى از ناحيه چرخ و كثرات به من رسد، و از مرادم، كه تويى، جدايم سازد؛ : «إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلَى الآثارِ فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ، حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها؛ إنّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.» : (بارالها! خود امر فرمودى به بازگشت به آثار و مظاهرت، پس مرا با پوشش انوار و راهنمايى كه تو را با ديده دل مشاهده كنم، به خويش باز گردان، تا همچنانكه از آنها به تو وارد شدم، از طريق آنها به سوى تو باز گردم، در حالى كه درونم از نظر به آنها مصون و محفوظ مانده، و همّتم از تكيه و اعتماد بر آنها برداشته شده باشد، كه تو بر هر چيز توانايى.)

چون بر حافظ خويشش نگذارى بارى         اى رقيب از بر او، يك دو قَدَم دور تَرَك

اى رقيب! و اى آن كه مرا از قرب و همنشينى دوست مانع و حاجبى! ـ كه : (وَيُريدُ الشَّيْطانُ أنْ يُضِلَّهُمْ ضَلالاً بَعيدآ)[10]  : (و شيطان مى‌خواهد كه آنان را به گمراهى

دور و سختى گرفتار نمايد.) و نيز : (إنَّ الشَّيْطانَ للإنْسانِ عَدُوٌّ مُبين )[11] : (بدرستى‌كه

شيطان دشمن آشكار انسان است.) و همچنين: (وَكانَ الشَّيْطانُ لِلإنْسانِ خَذُولاً)[12]   :

(شيطان، همواره مى‌خواهد انسان را بسيار خوار نمايد.) و يا اينكه : (وَزَيَّن لَهُمُ الشَّيطانُ أعْمالَهُمْ، فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبيلِ، فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ )[13]  : (و شيطان، اعمال آنان را برايشان زينت

داده و از راه ] خدا [ بازداشت؛ لذا آنان هدايت پذير نيستند.) و نيز: (اِسْتَحْوَذ عَلَيْهِمُ الشَّيطانُ، فَأنْساهُمْ ذِكْرَ اللهِ)[14]  : (شيطان، بر آنان چيره گشته و در نتيجه ذكر خدا را از

يادشان برد.) ـ كنار رو و قدرى دورتر بايست، تا از دور مشاهده‌اش كنم، حائل ميان من و دوست مگرد، و حاضر مشو اين همه عاشقان در عشق معشوقشان بسوزند؛ كه: «لَوْ لا أنَّ الشَّياطينَ يَحُومُونَ حَوْلَ قُلُوبِ بَنى آدَمَ، لَنَظَرُوا إلى مَلَكُوتِ السَّمواتِ وَالاْرْضِ»[15]   :

(اگر شياطين گردا گرد دلهاى فرزندان آدم نمى‌گشتند، حتمآ ايشان به ملكوت آسمانها و زمين نظر مى‌افكندند.

[1] ـ زمر : 75 .

[2] ـ غافر : 7.

[3] ـ شورى : 5.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 135، ص125.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 485، ص351.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 129، ص121.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص348.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص348 ـ 349.

[10] ـ نساء : 60.

[11] ـ يوسف : 5.

[12] ـ فرقان : 29.

[13] ـ نمل : 24.

[14] ـ مجادله : 19.

[15] ـ بحارالانوار، ج59، ص162.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا