- غـزل 367
اگر شراب خورى، جرعهاى فشان بر خاكاز آن گناه كه نفعى رسد بهغير چه باك
بزن بر اوج فلك حاليا سرادق عشق كه خود بَرَدْ اجلت ناگهان به تيره مغاك
مخور دريغ و بخور مى بشاهد و دفوچنگ كه بىدريغ زند روزگار تيغ هلاك
بهخاك پاى تو اى سرو ناز پرور من كه روز واقعه پا وامَگيرم از سر خاك
چه دوزخى چه بهشتى چه آدمى چه ملك بهمذهب همه كفر طريقتاست امساك
فريب دختر رز طُرفه مىزند ره عقل مباد تا بهقيامت خراب طارم تاك
بهراه ميكده حافظ خوش از جهان رفتى دعاى اهل دلت باد مونس دل پاك
اگر شراب خورى، جرعهاى فشان بر خاك از آن گناه كه نفعى رسد به غير، چه باك
اى سالك طريق! و يا اى اساتيد! و يا اى خواجه! چون عنايات دوست شامل حال شما گرديد و از شراب مشاهدات او بهرهمند شديد، اگر چه زاهد نادانسته آن را گناه داند، و نخواهد كسى بطريقه فطرت آشنا گردد، نظرى هم به زير دستان خود بنماييد و با جرعهاى آنان را بهرهمند سازيد؛ كه: (وَمِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ )[1] : (و از
آنچه روزيشان دادهايم، انفاق مىكنند.)؛ زيرا «از آن گناه كه نفعى رسد به غير، چه باك» و به گفته خواجه در جايى :
ساغرى نوش كن و جرعه بر افلاك فشان تا به چند از غمِ ايّام جگر خون باشى[2]
و نيز در جايى مىگويد :
اى نور چشم من! سخنى هست گوش كن تا ساغرت پُر است، بنوشان و نوش كن[3]
بزن بر اوج فلك حاليا سرادقِ عشق كه خود بَرَد اجلت ناگهان به تيره مُغاك
اى خواجه! و يا اى سالك! حال كه مىتوانى با مجاهداتت، انس و عشق و الفتى ازلى با دوست حاصل كنى، و فاصله ميان ازل و ابدت برداشته گردد، و محروم، از
اين عالم فانى به عالم باقى قدم ننهى، و در كنار افسوس و حسرت ننشينى، «بزن بر اوج فلك حاليا سرادق عشق» و تا اجلت گريبان نگرفته، پرده سراى عشق و اُنس خود با معشوق را بر پا كن.
مخور دريغ و بخور مِىْ بشاهد و دف و چنگ كه بى دريغ زَنَد روزگار تيغِ هلاك
تا فرصتى است از غم و اندوه اين عالم كناره گير، و به كم و زياد و بود و نبودش خود را افسرده خاطر مساز، و به ذكر و مراقبه و توجّه به دوست مشغول شو، و از نفحات شورانگيز او بهرهاى بگير؛ كه ناگهان فرصتها از دست خواهد شد، و از عمر خويش بهره نگرفته، خواهى رفت؛ كه: «إنَّ أنْفاسَکَ أجْزآءُ عُمْرِکَ، فَلا تُفْنِها إلّا فى طاعَةٍ تُزْلِفُکَ.»[4] : (بدرستى كه نفسهاى تو، جزء جزء عُمرت مىباشد، پس آنها را جز در
طاعتى كه تو را به خدا نزديك سازد از بين مبر.) و نيز: «تارکُ التَّأَهُّبِ لِلْمَوْتِ وَاغْتِنامِ المُهَلِ غافِلٌ عَنْ هُجُومِ الأجَلِ.»[5] : (كسى كه براى مرگ آماده نشده و فرصتها را مغتنم نشمارد، از
هجوم و يورش اجل غافل مىباشد.) و همچنين: «شيمَةُ الأتْقِياءِ إغْتِنامُ المُهْلَةِ وَالتَّزَوُّدُ لِلرَّحْلَةِ.»[6] : (عادت و روش اهل تقوى، مغتنم شمردن فرصت، و توشه بردارى براى
كوچ ] آخرت [ مىباشد.)
به خاك پاىِ تو اى سَرْوِ نازْ پرورِ من! كه روز واقعه، پا وامگيرم از سَرِ خاك
اى محبوب بىنظيرم! قسم به اوليائت كه در مقام عبوديّت به كمال رسيده و فانى در تو گشتهاند، چنانچه مرا به عنايات و مشاهدات خويش در اين عالم متنعّم نمودى، پس از گذشتن از اين عالم، و يا در واقعه قيامت، عنايات خاصّ خود را بر
من مستدام بدار. به گفته خواجه در جايى :
پياله در كفنم بند، تا سَحَر گهِ حشر به مِىْ، ز دل ببرم هولِ روزِ رستاخيز[7]
و يا بخواهد بگويد: حال كه مرا به الطاف مخصوص خود و مشاهدهات بهرهمند نكردى،
روزِ مرگم نَفَسى وعده ديدار بده و آنگهم، تا به لحد فارغ و آزاد ببر[8]
چه دوزخى چه بهشتى، چه آدمى چه مَلَك به مذهبِ همه، كفرِ طريقت است امساك
خواجه در اين بيت در مقام تقاضا و تأكيد معنى بيت اوّل است. بخواهد بگويد : همه موجودات ذى شعور، امساك و انفاق نكردن نعمتهاى الهى را شايسته نمىدانند؛ كه: «لا سَوْءَةَ أسْوَءُ مِنَ البُخْلِ.»[9] : (هيچ بديى بدتر از بخل نمىباشد.) و نيز: «ما
عَقَل مَنْ بَخِلَ بِإحْسانِهِ.»[10] : (هر كس از نيكويى و بخشش خويش خوددارى كند، عقلش را بكار نبرده است.) و همچنين: «ما أقْبَحَ البُخْلَ بِذَوِى النُّبْلِ!»[11] : (چه زشت است بخل ورزيدن از بزرگان!)
پس اى سالك عارف! اگر شراب خورى، جرعهاى فشان بر خاك؛ كه : (إنّا لا نُضيعُ أجْرَ مَنْ أحَسَنَ عَمَلاً)[12] : (ما هرگز پاداش كسى را كه عمل نيكو انجام دهد ضايع
نمىگردانيم.) و همچنين: (وأحْسِنْ كما أحْسَنَ اللهُ إلَيْکَ )[13] : (و نكويى كن، همچنانكه
خداوند به تو نيكويى فرموده.) و نيز «أفْضَلُ الشَّرَفِ بَذْلُ الإحْسانِ.»[14] : (برترين برترى و
شرف بذل نكويى مىباشد.) و يا: «بِبذل النِّعْمَةِ تُسْتَدامُ النِّعْمَةِ.»[15] : (با بذل نعمت، نعمت
دوام مىيابد.) و نيز: «ما شُكِرَتِ النِّعَمُ بِمِثْلِ بَذْلِها.»[16] : (نعمتها به چيزى همانند بذل و بخشش آنها سپاس گذارده نمىشود.)
فريبِ دخترِ رَزْ، طُرْفه مىزند رَهِ عقل مباد تا به قيامت خراب، طارمِ تاك
نه تنها شراب تجلّيات دوست رهزن عاشقان است، بلكه عاقلان را هم رهزنى مىكند. در جايى مىگويد :
خرقه زهدِ مرا، آبِ خرابات ببرد خانه عقل مرا، آتشِ خُمخانه بسوخت[17]
و نيز در جايى مىگويد :
عقلم از خانه بِدَر رفت، اگر مى اين است ديدم از پيش،كه در خانه دينم چه شود[18]
الهى! كه مشاهدات با طراوت و سرشار محبوب تا قيامت مستدام باد، و شجره توحيد فطرت در وجود ما برپا و خرّم باشد، تا همواره بتوانيم از ديدار محبوب بهرهمند گرديم.
در جايى در باره آن كس كه از شجره فطرت برخوردار است، مىگويد :
عارف از پرتوِ مى، رازِ نهانى دانست گوهر هر كس از اين لعل، توانى دانست
شرح مجموعه گل، مرغِ سَحَر داند و بس كه نه هر كو ورقى خواند، معانى دانست
عرضه كردم دو جهان، بر دلِ كار افتاده بجز از عشق تو،باقى همه فانى دانست[19]
به راه ميكده، حافظ ! خوش از جهان رفتى دعاىِ اهل دلت باد، مونسِ دلِ پاك
اى خواجه! خوشا به حالت كه عمر خويش در طريق دوست و ياد او بسر بردى، تا به صراط عبوديت (إهْدِنا الصِّراطَ المُسْتَقيم )[20] : (ما را به راه راست هدايت فرما.)
راه يافتى و از طائفه (أنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ )[21] : (بر آنان نعمت ] ولايت [ دادى) شدى و با
ايشان همسفر گشتى، كه (فَاُولئِکَ مَعَ الَّذينَ أنْعَمَ اللهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيّينَ وَالصِّدِّيقينَ وَالشُّهَدآءِ وَالصّالِحينَ، وَحَسُنَ اُولئِکَ رَفيقآ)[22] : (آنان همراه كسانى هستند كه خداوند
برايشان نعمت ] ولايت [عنايت فرموده يعنى انبياء و صديقان و شهدا و صالحان. و چه نيكو رفيقانى!) الهى! كه دعاى ايشان همراه تو باشد و از آنان جدا نگردى.
[1] ـ بقره : 3.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 527، ص379.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 462، ص337.
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.
[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص372.
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب الفرصة، ص304.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 316، ص245.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص232.
[9] و 4 و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب البخل، ص30.
[12] ـ كهف : 30.
[13] ـ قصص : 77.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب البذل، ص31.
[15] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب البذل، ص32.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 34، ص61.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 232، ص191.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 82، ص91.
[20] ـ فاتحه : 6.
[21] ـ فاتحه : 7.
[22] ـ نساء : 69.