- غـزل 365
مباد كس چو من خسته مبتلاى فراقكه عمر من همه بگذشت در بلاى فراق
غريب و عاشق و بيدل فقير و سرگردان كشيده محنت ايام و دردهاى فراق
اگر بهدست من افتد فراق را بكُشم بهآب ديده دهم باز خونبهاى فراق
كجا روم چهكنم حال دل كه را گويم؟ كه داد من بستاند دهد جزاى فراق
ز درد هجر و فراقم دمى خلاصى نيست خداى را بستان داد و ده سزاى فراق
فراق را به فراق تو مبتلا سازم چنانكه خون بچكانم ز ديدههاى فراق
من از كجا و فراق از كجا و غم ز كجا مگر كه زاد مرا مادر از براى فراق؟
به داغ عشق تو حافظ چو بلبل سحرى زند به روز و شبان خون فشان نواى فراق
مباد كس چو من خسته مبتلاى فراق كه عمر من همه بگذشت در بلاى فراق
الهى! كه چون من كسى به دست فراق گرفتار مباد، كه عمر خويش همه در بلاى فراق بسر آوردم و يار و محبوبم به گوشه چشمى عنايتى به من نفرمود و خستهاى چون مرا از ديدار خويش به راحتى نرسانيد.
در جايى مىگويد :
دردِ ما را نيست درمان الغياث! هجر ما را نيست پايان الغياث!
داد مسكينان بده اى روز وصل! از شب يلداى هجران الغياث!
هر زمانم دردِ ديگر مىرسد زين حريفان، بر دل و جان الغياث![1]
غريب و عاشق و بيدل، فقير و سرگردان كشيده محنت ايّام و دردهاى فراق
الهى! كه چون من كسى مبتلا به فراق مباد و آنچه در اين امر مىكشم نكشد. رنجورى من از غُربت و دور افتادن از ديدار عهد ازلى و دلدادگى و عاشقى و تهيدستى و نداشتن سرمايهاى كه دوست را خريدار شوم، و سرگردانى در اينكه اگر اويم خريدار نشود و به بندگيم نخواند، به كجا توان شد و آرامش به كدام معشوقى توان گرفت مىباشد.
به گفته خواجه در جايى :
كارم ز دور چرخ به سامان نمىرسد خون شد دلم ز درد و به درمان نمىرسد
در آرزوت گشته دلم زار و ناتوان آوُخ! كه آرزوى من آسان نمىرسد
يعقوب را دو ديده ز حسرت سفيد شد و آوازهاى ز مصر به كنعان نمىرسد[2]
اگر به دست من افتد فراق را بكُشم به آب ديده دهم باز خونْ بهاىِ فراق
كجا روم؟ چهكنم؟ حال دل كه را گويم؟ كه دادِ من بستاند، دهد جزاى فراق
چنانچه فراق مُمَثَّل شود و بتوان او را بدست آورد، خون او را خواهم ريخت، و پس از كشتن با اشك ديدگانم از شوق خون بهاى وى را خواهم داد، و آن قدر خواهم گريست كه ديگر به سراغ من نيايد. اگر من داد خود از فراق نستانم چه كس دادستانم خواهد شد؟!
با اين بيان مىخواهد بگويد: چاره پايان يافتن فراق اى خواجه! به دست خود توست. بايد موانع رسيدن به وصال را با اعمال خالصانه و توبه و انابه و ريختن سرشك از پيش پا بردارى، تا دلت از غير دوست پاكيزه گردد.
در جايى مىگويد :
نيازمندِ بلا گو: رُخ از غبار مشوى كه كيمياى مراد است خاكِ كوى نياز
طهارت ار نه به خون جگر كند عاشق به قول مفتىِ عشقش درست نيست نماز
ز مشكلات طريقت عنان مپيچ اى دل! كه مردِ راه نينديشد از نشيب و فراز[3]
ز درد هجر و فراقم دمى خلاصى نيست خداى را بستان داد و دِهْ سزاى فراق
فراق را به فراقِ تو مبتلا سازم چنانكه خون بچكانم ز ديدههاى فراق
اين چه روزگارى است كه من بدان مبتلا گشتهام و خلاصى از آنم نيست. پروردگارا! از آنم رهايى بخش، و گر نه فراق را هم به فراقت مبتلا خواهم ساخت تا چون من خون از ديدگانش ببارد. (سخنى است عاشقانه).
كنايه از اينكه: اگر فراق را شعورى بود و روزگار مرا مىديد، به حال منش ترحّم مىآمد. (در واقع با اين بيان خبر از روزگار سخت خود در فراق داده و تقاضاى نجات نموده.)
به گفته خواجه در جايى :
منم غريب ديار و تويى غريبْ نواز دمى به حال غريب ديار خود پرداز
به هر كمند كه خواهى بگير و بازم بند به شرط آنكه ز كارم نظر نگيرى باز[4]
من از كجا و فراق از كجا و غم ز كجا؟ مگر كه زادْ مرا مادر از براى فراق
هرگز گمان نمىبردم اى دوست پس از الفت با تو در ازل، چنين افتراقى ميان من و تو حاصل شود. مگر در اين عالم مادّى مادر مرا براى جدايى از تو زائيد؟
در جايى مىگويد :
به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار كه از جهان، ره و رسمِ سفر بر اندازم
من از ديار حبيبم، نه از بلاد رقيب مهيمنا! به رفيقان خود رسان بازم
خداى را مددى اى دليل راه! كه من به كوى ميكده ديگر عَلَم برافرازم[5]
به داغ عشق تو حافظ، چو بلبل سحرى زند به روز و شبان، خونفشان نواى فراق
محبوبا! داغ عشق و محبّتى كه مراست، خود در ازل بدانم مبتلا ساختى، حال چون بلبلى كه از گل و معشوق خود دور افتاده باشد، مىنالم و مىگريم تا شايد از فراقم برهانى.
به گفته خواجه در جايى :
صنما! باغم عشق تو چه تدبير كنم تا به كِىْ در غم تو ناله شبگير كنم
دل ديوانه از آن شد كه پذيرد درمان مگرش هم ز سر زلف تو زنجير كنم
آنچه در مدّت هجر تو كشيدم هيهات! در دو صد نامه محالاستكهتحرير كنم[6]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 113، ص112.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 241، ص196.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص241.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص240.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص331.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 423، ص312.