- غـزل 366
مقام امن و مى بىغش و رفيق شفيقگرت مدام ميسّر شود زهى توفيق
جهان و كار جهان جمله هيچ در هيچ است هزار بار من اين نكته كردهام تحقيق
دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم كه كيمياى سعادت رفيق بود رفيق
بهمأمنى رو و فرصت شمر غنيمتِ وقت كه در كمينگه عمرند قاطعان طريق
كجاست اهل دلى تا كند دلالت خير كه ما بهدوست نبرديم ره بههيچ طريق
حلاوتى كه تو را در چه زنخدان است بهكُنه او نرسد صد هزار فكر عميق
اگر چه موى ميانت به چون منى نرسد خوش است خاطرم از فكر اين خيال دقيق
از آن بهرنگ عقيق است اشك من همهوقت كه مهر خاتم چشم من است همچوعقيق
بيا كه توبه ز لعل نگار و خنده جام تصوّرى است كه عقلش نمىكند تصديق
بهخنده گفت كه حافظ غلام طبع توام ببين كه تا بهچه حدّم همى كند تحميق
گويا خواجه در اين غزل با بيانات گوناگون اظهار اشتياق به دوست مىنمايد وخود را براى رسيدن به كمال به سه امرى كه در مصرع اوّل است ترغيب نموده ومىگويد :
مقام اَمن و مى بى غش و رفيق شفيق گرت مدام ميسّر شود، زهى توفيق!
اى خواجه! اگر تو را مقام امنى كه از خواطر و انديشههاى غير دوست مصون داردـ كه: «لا نِعْمَةَ أهْنَأُ مِنَ الأمْنِ.»[1] : (هيچ نعمتى گواراتر از آسايش نيست.) و نيز :
«رَفاهِيَةُ العَيْشِ فىِ الأمْنِ.»[2] : (خوشى و فراخى زندگانى در آسايش است.) ـ ذكر و مراقبهاى كه از شوائب شرك خفى و جلى پاكيزه سازد ـ كه: «ألذِّكْرُ مُجالَسَةُ المَحْبُوبِ.»[3] : (ياد و ذكر، همنشينى با محبوب است.) و همچنين: «ألذِّكْرُ مِفْتاحُ الأنْسِ.»[4]
: (ياد خدا، كليد اُنس با اوست.) و : «ألذِّكْرُ لَذَّةُ المُحِبّينَ.»[5] : (ياد خدا، لذّت و خوشى دوستان اوست.) ـ و رفيق راهى كه راهنماى بطريق خير و صراط مستقيم است نصيب گردد ـ ؛ كه: «ثَمَرَةُ العَقْلِ صُحْبَةُ الأخيْارِ.»[6] : (ثمره عقل، همنشينى و مصاحبت با
خوبان و اخيار مىباشد.) و نيز: «خَيْرُ الإخْتيارِ صُحْبَةُ الأخْيارِ.»[7] : (بهترين گزينش،
همنشينى با نيكان مىباشد.) و همچنين: «عِمارَةُ القُلُوبِ فى مُعاشَرَةِ ذَوى العُقُولِ.»[8] :
(آبادانى قلبها، در معاشرت با خردمندان مىباشد.). زهى توفيق!
جهان و كار جهان، جمله هيچ در هيچ است هزار بار من اين نكته كردهام تحقيق
دنيا و كار دنيا بىارزش است، و از آن براى كسى منزلتى حاصل نمىشود، و هر كس بدان سرگرم گردد، عمر گرانمايه ضايع ساخته. «من اين نكته كردهام تحقيق» و بالعيان آن را ديدهام كه: «ألدُّنيا ظِلٌّ زآئِلٌ.»[9] : (دنيا، سايه ناپايدار مىباشد.) و نيز: «الدُّنيْا
غُرُورٌ حآئِلٌ وَسَرابٌ زائِلٌ، وَسِنادٌ مآئِلٌ.»[10] : (دنيا، فريبى گذران، و سرابى ناپايدار، و تكيه
گاهى است كج.) و همچنين: «إيّاکَ أنْ تَبيعَ حَظَّکَ مِنْ رَبِّکَ وَزُلْفَتَکَ لَدَيْهِ بِحَقيرٍ مِنْ حُطامِ الدُّنيا.»[11] : (مبادا بهرهات از پروردگار و مقام و منزلت و قرب در پيشگاهش را به سرمايه اندك و ناچيز دنيا بفروشى!) مگر بندهاى كه با مولاى خود ساعتى انس و عشرت داشته باشد و كمالى را دارا شود؛ لذا مىگويد :
دريغ و درد! كه تا اين زمان ندانستم كه كيمياى سعادت، رفيق بود رفيق
اين رفيق طريق و برخورد با اهل دل و اساتيد بود، كه از ابتداء تا انتهاء سير، مرا مُعينى براى رسيدن به مقصود حقيقى بود و هست. افسوس! كه من تا اين زمان ندانستم «كه كيمياى سعادت رفيق بود رفيق» ؛ كه: «صُحْبَةُ الأخْيارِ تَكْسِبُ الخَيْرَ، كَالرّيحِ إذا مَرَّتْ بِالطيبِ حَمَلَتْ طيبآ.» : (همنشينى با خوبان موجب برخوردارى و كسب خير مىشود، همان گونه كه باد وقتى به بوى خوش گذر مىكند، آن را با خود حمل مىكند.) و نيز :
«يَنْبَغى لِمَنْ أرادَ صَلاحَ نَفْسِهِ وَإحْرازَ دينِهِ، أنْ يَجْتَنِبَ مُخالَطَةَ أبْنآءِ الدُّنيْا.»[12] : (براى كسى كه
خواهان صلاح نَفْس و حفظ دين خويش است، سزاوار است كه از معاشرت با فرزندان و اهل دنيا بپرهيزد.)
و باز مىگويد :
به مأمنى رُو و فرصت شمر غنيمتِ وقت كه در كمينگه عمرند، قاطعان طريق
اى خواجه! چون تو را وقتى خوش با محبوب حاصل شد و جاى خلوتى كه از خواطر مصون گردى، بدستت افتاد، فرصت را غنيمت دان، و اوقات خود را به ياد او بسر آر، چرا كه قاطعان طريق و خواطر و تعلّقات و انديشههاى عالم بشريت در كمينگه عمرند، و از توجّه به دوست بازت مىدارند؛ كه: «ألإنْفِرادُ راحَةُ المُتَعَبِّدينَ.»[13] :
(تنهايى، راحت عبادت كنندگان مىباشد.) و نيز: «ألعُزْلَةُ أفْضَلُ شِيَمِ الأكْياسِ.»[14] : (كنارهگيرى، بهترين عادت و شيوه زيركان مىباشد.) و همچنين: «ألوُصْلَةُ بِاللهِ فِى الإنْقِطاعِ عَنِ النّاسِ.»[15] : (رسيدن به خدا، در انقطاع و بريدن از مردم مىباشد.) و نيز: «مَنِ انْفَرَدَ عَنِ النّاسِ، أنِسَ بِاللهِ سُبْحانَهُ.»[16] : (هر كس از مردم كناره گرفت، با خداى سبحان انس يافت.) و يا اينكه: «مُداوَمَةُ الوَحْدَةِ أسْلَمُ مِنْ خُلْطَةِ النّاسِ.»[17] : (پيوسته تنها بودن، از آميختن با مردم به سلامت نزديكتر است.)
كجاست اهل دلى تا كند دلالتِ خير؟ كه ما به دوست، نبرديم رَهْ به هيچ طريق
عمرى است براى رسيدن به مقصود حقيقى خويش، هر طريقى كه گمان مىبرديم به دوست رهنمون شود، پيموديم ولى حاصلى بدست نياورديم. كجاست صاحب كمالى كه ما را بدو آشنا، و به ديدارش خوشدل سازد؟ كه: «طُوبى
لِمَنْ سَلَکَ طَريقَ السَّلامَةِ بِبَصَرِ مَنْ بَصَّرَهُ وَطاعَةِ هادٍ أمْرَهُ.»[18] : (خوشا به حال آن كه با ديده
كسى كه بينايش گردانيد، و پيروى از راهنمايى كه او را در كارش هدايت نمود، راه سلامت را پيمود!) و نيز: «مَنْ يَطْلُبِ الهِدايَةَ مِنْ غَيْرِ أهْلِها، يَضِلُّ.»[19] : (هر كس هدايت را از
غير اهل آن طلب نمايد، گمراه مىشود.) به گفته خواجه در جايى :
به كوى عشق مَنِهْ بى دليلِ راه قدم كه من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد[20]
و در جايى مىگويد :
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بُوَد كه گوشه چشمى به ما كنند؟
دردم نهفته، بِهْ ز طبيبانِ مدّعى باشد كه از خزانه غيبش دواكنند[21]
زيـرا :
حلاوتى كه تو را در چَهِ زنخدان است به كُنهِ او نرسد صد هزار فكرِ عميق
كجا من و صاحبان فكر عميق و آنان كه خويش را در تحقيق امور مادّى متفكّر مىدانند و گرفتار دام جمال او نگشتهاند و شيرينى محبّتش را نچشيدهاند، مىتوانند خود به تنهايى به او رهنمون گردند؛ كه: «إلهى! قَصُرَتِ الألْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنآئِکَ كَما يَليقُ بِجَلالِکَ، وَعَجَزَتِ العُقُولُ عَنْ إدْراکِ جَمالِکَ، وَانْحَسَرَتِ الأبْصارُ دُونَ النَّظَرِ إلى سُبُحاتِ وَجْهِکَ، وَلَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَريقآ إلى مَعْرِفَتِکَ إلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ.»[22] : (معبودا! زبانها از رسيدن به
ثنايت آنچنان كه سزاوار جلال توست، قاصرند؛ و عقلها از دريافت كنه جمالت ناتوانند،
و ديدگان از نگريستن به انوار روى ]اسماء و صفات [ ات خسته و ناتوانند، و براى خلق راهى به معرفت و شناختت جز اعتراف به عجز از معرفتت قرار ندادهاى.)
اگر چه موى ميانت به چون منى نرسد خوش است خاطرم از فكر اين خيال دقيق
محبوبا! من كجا و پى بردن و معرفت و شناسائى تو، تا من هستم، كجا تو را آن چنانكه مىباشى توانم شناخت! تو خود، خود را شناسايى؛ كه: «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إلَيْکَ، وَلَوْ لا أنْتَ لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[23] : (]معبودا[ به تو، تو را شناختم. و
تو بودى كه مرا بر خويش رهنمون شده و به سويت خواندى. و اگر تو نبودى، نمىفهميدم كه تو چيستى.) و نيز: «إعْرِفُوا اللهَ بِاللهِ.»[24] : (خدا را به خدا بشناسيد.) ؛ با اين
همه، بدين خيال دقيق كه تو را به تو بايد شناخت، خوشم.
در جايى مىگويد :
نظر پاك توان در رُخِ جانان ديدن كه در آئينه، نظر جز به صفا نتوان كرد[25]
و يا منظور از بيت اين باشد كه: محبوبا! مىدانم دستم به دامنت نمىرسد، ولى به خيالت دل خوشم.
به گفته خواجه در جايى :
خيالِ روى تو در كارگاه ديده كشيدم به صورت تو نگارى نديدم و نشنيدم
اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم به گَرد سرو خرامان قامتت نرسيدم[26]
از آن به رنگ عقيق است اشكِ من همه وقت كه مُهر خاتَم چشم من است همچو عقيق
گويا مىخواهد بگويد: علّت آنكه اشك ديدگانم خونين مىنمايد، آن است كه ديدهام را مزيّن به خون فشانى از مُهر و امضاء غم عشقت خواستهاى و تقدير و قضايت هم بر چنين امرى تعلّق گرفته.
در جايى مىگويد :
اشك خونين به طبيبان بنمودم، گفتند : دردِ عشق استو جگر سوز دوايى دارد[27]
بيا كه توبه ز لعلِ نگار و خنده جام تصورّى است كه عقلش نمىكند تصديق
معشوقا! جلوهاى بنما، كه توبه از ديدن جمالت و بهرهمندى از شراب لعل حيات بخش لبت ممكن نيست. چون از مظاهرت پرده گشايى بنمايى، هيچ عاقلى اجازه توبه از تماشاى آن را نمىدهد.
كنايه از اينكه: تا جلوه نكردهاى و در فراقت بسر مىبرم، شايد ناراحتيهاى هجران مرا به توبه بدارد؛ ولى چون بيايى و در فكر دلجويىام شوى، كدام عقلى توبه از ديدارت را اجازه مىدهد؟!
در جايى مىگويد :
من همان ساعت كه از مِىْ خواستم شد توبهكار گفتم اين شاخ ار دهد بارى، پشيمانى بود[28]
و در جاى ديگر مىگويد :
من تَرْكِ عشق بازى و ساغر نمىكنم صد بار توبه كردم و ديگر نمىكنم[29]
و در جايى مىگويد :
اساس توبه كه در محكمى چو سنگ نمود ببينكهجام زُجاجى چگونهاشبشكست[30]
به خنده گفت: كه حافظ! غلامِ طبع توام ببين كه تا به چه حدّم همى كند تحميق
چون دوست گفتار عاشقانه و با سجع و قافيهام را ديد، خنديد و با كنايه فرمود: غلام طبع توام. گويا مىخواست بگويد: حرف خوب مىزنى و مىبافى، ولى حيف! كه دستت از دامن وصل من كوتاه است.
راهى بزن كه آهى بَرْ سازِ آن توان زد شعرى بخوان كه با او رطل گران توان زد
حافظ! به حقّ قرآن، كز زرق و شيد باز آ شايد كه گوىِ خيرى دراين ميان توانزد[31]
[1] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الأمن، ص23.
[3] و 4 و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب الذكر، ص123.
[6] و 7 ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبة، ص196.
[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبة، ص197.
[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص105.
[10] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص107.
[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبه، ص199.
[13] و 3 و 4 و 5 و 6 ـ غرر و درر موضوعى، باب العزلة، ص249.
[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهداية، ص421.
[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهداية، ص422.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 233، ص192.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 278، ص219.
[22] ـ بحارالانوار، ج94، ص150.
[23] ـ اقبال الاعمال، ص67.
[24] ـ اصول كافى، ج1، ص85، روايت 1.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 170، ص148.
[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 403، ص298.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 244، ص199.
[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص163.
[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 449، ص328.
[30] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 45، ص68.
[31] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص165.