- غـزل 364
زبان خامه ندارد سر بيان فراقو گر نه شرح دهم با تو داستان فراق
رفيق خيل خياليم و همركيب شكيب قرين محنت و اندوه و همقران فراق
دريغ مدّت عمرم كه بر اميد وصال بسر رسيد و نيامد بسر زمان فراق
سرى كه بر سر گردون بهفخر مىسودم بر آستانْ كه نهادم، بر آستان فراق
چگونه باز كنم بال در هواى وصال كه ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق
بسى نماند كه كشتىِّ عمر غرق شود ز موج شوق تو در بحر بيكران فراق
فلك چو ديد سرم را اسير چنبر عشق ببست گردن صبرم بهريسمان فراق
ز سوز شوق دلم شد كباب دور از يار مدام خون جگر مىخورم ز خوان فراق
كنون چه چاره كه در بحر غم بهگردابى فتاده كشتى صبرم ز بادبان فراق
چگونه دعوى وصلت كنمبهجان،كه شدهاست تنم كفيل قضا و دلم ضمان فراق
فراق و هجر كه آورد در جهان يا رب كه روى هجر سيه باد و خانمان فراق
بهپاى شوق گر اين ره بسر شدى حافظ! بهدست هجر ندادى كسى عنان فراق
خواجه در اين غزل و غزل آينده گوشهاى از مصيبات و ناراحتيهاى ايّام و ليالى فراق خود را يادآور شده، مىگويد :
زبان خامه ندارد سَرِ بيان فراق و گر نه شرح دهم با تو داستان فراق
محبوبا! زبانِ قلم عاجز از نوشتن و شرح دادن ابتلائات ايّام فراق است، و گر نه گزارشى از آن مىدادم. در جايى مىگويد :
شنيدهامسخنىخوش كهپير كنعان گفت : فراق يار نه آن مىكند كه بتوان گفت
حديث هول قيامت كه گفت واعظ شهر كنايتىاستكه از روزگار هجران گفت[1]
رفيق خيل خياليم و همركيب شكيب قرين محنت و اندوه و همقران فراق
به خيال دوست در ايّام و ليالى فراق دل خوش كرده و با صبر و بردبارى همنشين و هم مركب، و با محنت و اندوه قرين، و با فراق در يك طالع قرار داريم.
كنايه از اينكه : حاصل هجران كشيدنم، به خيل خيالت مبتلا شدن و صبر را پيشه قرار دادن و به محنت و اندوه بسر بردن شده. به گفته خواجه در جايى :
مىسوزم از فراقت، رو از جفا بگردان هجران بلاى ما شد، يا رب بلا بگردان
حافظ ! ز خوبرويانقسمت جز اينقَدَر نيست گر نيستت رضايى، حكم قضا بگردان[2]
و نيز در جايى ديگر :
هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود هرگز از ياد من آن سَرْوِ خرامان نرود
از دماغِ من سرگشته خيال رُخ دوست به جفاى فلك و غصّه دوران نرود
هر كه خواهد كه چو حافظ نشود سرگردان دل به خوبان ندهد و ز پى اينان نرود[3]
دريغ، مدّت عمرم! كه بر اميد وصال بسر رسيد و نيامد بسر زمان فراق
معشوقا! افسوس كه عمرى بر اميد وصالت بسر بردم و عنايتى نفرمودى. در جايى در مقام تقاضاى وصال مىگويد :
دعاى گوشه نشينان بلا بگرداند چرا به گوشه چشمى به ما نمىنگرى
ز هجر و وصل تو در حيرتم چه چاره كنم نه در برابر چشمى، نه غايب از نظرى[4]
و در جاى ديگر مىگويد :
كَتَبْتُ قِصَّةَ شَوْقىü وَمَدْمَعى باکٍ[5] بيا كه بىتو بجان آمدم ز غمناكى
بسا كه گفتهام از شوق، با دو ديده خود : أَيا مَنازِلَ سَلْمى! فَأَيْنَ سَلْماكِ[6]
سرى كه بر سر گردون به فخر مىسودم بر آستانْ كه نهادم؟ بر آستان فراق
اى دوست! من آنم كه حاضر نبودم به آستانه كسى سر بسايم. با اين همه، بر
آستانه تو سر نهادم به اميد اينكه مرا به خود راه دهى. حال كه عنايتى نمىفرمايى، ناچار سر بر آستانه فراق مىنهم. بخواهد بگويد: «إلهى! لا تغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ. إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ.»[7] : (معبودا! درهاى رحمتت را بر روى اهل توحيدت مبند، و
مشتاقان خود را از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان. بارالها! نَفْسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى هجرانت خوار نمايى؟)
چگونه باز كنم بال در هواى وصال كه ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق
دلبرا! عمرم بسر آمد و بال و پرى كه براى پرواز به عالَم قرب و وصالت داشتم همه ريخت، و قدرت و توانائيم از دست شد، ديگر چگونه بال و پر بگشايم براى قربت؟
در جايى مىگويد :
اى خُرّم از فروغ رُخَت لاله زارِ عُمر باز آ، كه ريخت بىگُل رويت بهار عُمر
بىعمر زندهاممن وزين بس عجب مدار روز فراق را كه نهد در شمار عمر؟
دى در گذار بود و نظر سوى ما نكرد بيچاره دل! كه هيچ نديد از گذار عمر[8]
و در جاى ديگر مىگويد :
بى مِهر رُخَت روزِ مرا نور نمانده است وز عمر مرا، جز شب ديجور نمانده است
مِنْ بَعد چه سود؟ ار قدمى رنجه كند دوست كز جان، رمقى در تن رنجور نمانده است[9]
بسى نماند كه كشتى عُمر غرق شود ز موج شوق تو در بحر بيكران فراق
اى دوست! امواج شوق ديدارت نزديك است كه كشتى عمر مرا به درياى بيكران فراق بسپارد و غرق سازد و به هلاكت مبتلا گردم.
كنايه از اينكه: به اين قطع اميد از همه جز تو نموده عنايتى بنما، و با نگاهى از دست فراقت رهايى بخش.
به گفته خواجه در جايى :
نَفَس بر آمد و كام از تو بر نمىآيد فغان! كه بخت من از خواب در نمىآيد
در اين خيال بسر شد زمان عُمر و هنوز بلاى زلف سياهت بسر نمىآيد[10]
بـا ايـن همـه :
فلك چو ديد سرم را اسير چنبرِ عشق ببست گردن صبرم به ريسمان فراق
نه تنها بحر بيكران فراق نزديك است كه كشتى عمرم را در امواج خود غرق نمايد، كه فلك هم چون مرا به عشق دوست مبتلا ديد، زمام صبر مرا به دست فراق داد، تا بر آن صابر باشم. چگونه عاشق مىتواند صابر نباشد بر آنچه دوست براى او خواسته؟
در جايى مىگويد :
صبر است مرا چاره ز هجران تو، ليكن چون صبر توان كرد كه مقدور نمانده است؟[11]
و در جاى ديگر مىگويد :
صبر كن حافظ ! به سختى روز و شب عاقبت روزى بيابى كام را[12]
ز سوز عشق، دلم شد كباب، دور از يار مدام خون جگر مىخورم ز خوان فراق
از شوق ديدار دوست هر چه داشتم از انديشه و تعلّقات سوختم و از دست بدادم، و دورىاش موجبات نابودى مرا فراهم ساخت، و از سفره فراق جز خون جگر نصيبم نگرديد.
به گفته خواجه در جايى :
نه من دلشده از دست تو خونين جگرم از غم عشق تو پر خون جگرى نيست كه نيست
از سر كوى تو رفتن نتوانم گامى ور نه اندر دل بيدل سفرى نيست كه نيست
تو خود اى شعله رخشنده! چه دارى در سر؟ كه كباب از حركاتت جگرى نيست كه نيست[13]
و نيز در جاى ديگر :
ز شوق روى تو جانا! بر اين اسير فراق همان رسيد كز آتش به برگ كاه رسيد[14]
كنون چه چاره كه در بحر غم به گردابى فتاده كشتى صبرم ز بادبان فراق
محبوبا! با بادبان فراقت كه كشتى صبر مرا به گرداب غم افكنده چه مىتوان كرد؟ به گفته خواجه در جايى :
بخت از دهانِ يار نشانم نمىدهد دولت، خبر ز راز نهانم نمىدهد
مُردم ز انتظار و در اين پرده راه نيست يا هست و پرده دار نشانم نمىدهد
شكَّر به صبر دست دهد عاقبت، ولى بد عهدى زمانه امانم نمىدهد[15]
تنها عنايات توست كه مىتواند مرا از گرداب هلاك برهاند.
چگونه دعوى وصلت كنم به جان كه شدهاست تنم كفيل قضا و دلم ضمان فراق
محبوبا! چگونه مىتوانم بگويم به وصالت راه يافتهام، منى كه در امر فراقت تن به قضاء و دل به ضمان وصالت دادهام.
در جايى به اميد رسيدن به وصال مىگويد :
زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد
در انتظار خدنگش، همى طپد دل صيد خيال آنكه به رسم شكار باز آيد
ز نَقْشبَنْدِ قضا، هست اميد آن حافظ كه همچو سَروْ به دستم نگار باز آيد[16]
فراق و هجر كه آورد در جهان يا رب! كه روى هجر سيه باد و خانمان فراق
الهى كه دودمان و خانمان فراق و هجر بسوزد و به سياهى كشيده شود! چه كس آن را در اين جهان آورد و روزگار عُشّاق را به تباهى كشيد.
در غزل بعد مىگويد :
اگر به دست من افتد فراق را بكُشم به آب ديده دهم باز خون بهاى فراق
كجا روم؟ چه كنم؟ حال دل كه را گويم؟ كه دادِ من بستاند، دهد جزاى فراق[17]
به پاى شوق گر اين رَهْ بسر شدى حافظ! به دست هجر ندادى كسى عنان فراق
با آنكه خواجه در ابيات پيشين گله از فراق داشته، اما در بيت ختم علّت آن را ذكر نموده و مىگويد: چنانچه وصال دوست ممكن بود تنها با پاى شوق به دست آيد، كجا محبوب عنان ما به دست فراق مىدادى؟ زيرا فراق است كه آتش شوق عاشق را زياد مىكند و حاضر مىشود از خويش و هر چه انتساب به خود مىدهد، بگذرد و اين گذشت، موجبات الفت با محبوب و نزديكى و قرب جانان را فراهم مىسازد.
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 104، ص106.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 484، ص351.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 582، ص417.
[5] ـ با چشم گريان، داستان و سرگذشت شوق خود را نوشتم.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 584، ص419 ـ اى منزلهاى سَلمى! پس سَلماى تو كو؟
[7] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص227.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص108.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 256، ص205.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص109.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 13، ص47.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 100، ص103.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 140، ص129.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 135، ص125.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص222.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 365، ص274.