• غـزل  361

در وفاى عشق تو مشهور خوبانم چو شمعشب نشين كوى سربازان و رندانم چو شمع

كوه صبرم نرم شد چون موم از دست غمت         تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

بى‌جمال عالم‌آراى تو روز من شب‌است         با كمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع

رشته صبرم به مقراض غمت ببريده شد         همچنان در آتش هجر تو سوزانم چو شمع

گر كُميْت اشك گلگونم نبودى تندرو         كى شدى پيدا به گيتى راز پنهانم چو شمع

روز و شب خوابم نمى‌آيد به چشم مى پرست         بس كه در بيمارى هجر تو گريانم چو شمع

در ميان آب و آتش همچنان سرگرم توست         اين دل زارِ نزار اشكبارانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصلى فرست         ورنه از آهم جهانى را بسوزانم چو شمع

سرفرازم كن شبى از وصل خود اى ماه رو         تا منوّر گردد از ديدارت ايوانم چو شمع

همچو صبحم يك نفس باقى است بى‌ديدار تو         چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت         آتش دل كى به آب ديده بنشانم چو شمع

در اين غزل، خواجه تمام حالات عاشقانه خود را، به حالات و اوصافى كه از شمع برداشت مى‌شود، تشبيه فرموده؛ چون بر پا ايستادن، سوختن، آب شدن، استقامت، نور افشانى، فنا، و غيره؛ و در نتيجه، با اين‌گونه بيان اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده و مى‌گويد :

در وفاىِ عشق تو مشهورِ خوبانم چو شمع         شب نشينِ كوىِ سربازان و رندانم چو شمع

محبوبا! همان گونه كه شمع در ميان اهل دل مشهور به عاشقى و سوختن و وفادارى و پايدارى است، و تا به كلّى نسوزد و فانى نشود از پا نمى‌نشيند، من هم در ميان خوبان و اهل طريق چنينم. تا نسوزم و فانى نشوم، دست از تو بر نخواهم داشت. در واقع با اين بيان تقاضاى وصال مى‌نمايد. در جايى مى‌گويد :

ما را ز آرزوى تو، پرواىِ خواب نيست         سر جز به خاكِ كوى تو بردن صواب نيست

هر كو به تيغِ عشق تو شد كشته، روز حشر         او را در آن جناب، سؤال و جواب نيست

حافظ چو زَرْ به بوته در افتاد و تاب يافت         عاشق نباشد آنكه چو زَرْ او به‌تاب نيست[1]

گذشته از پايدارى و سوختن، روشنى بخشِ محفل عشّاق و سر به پاى دوست دهندگان و از خود گذشتگان چون شمع مى‌باشم، تا شايد از اين راه بتوانم به تو راه يابم.

در جايى مى‌گويد :

مدد از خاطر رندان طلب اى دل! ور نه         كارِ صعبى‌است،مبادا كه خطايى‌بكنيم

سايه طايرِ كم حوصله كارى نكند         طلب سايه ميمون همايى بكنيم[2]

كوه صبرم نرم شد چون موم از دست غمت         تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

معشوقا! همانطور كه شمع در ميان آب و آتش زندگى مى‌كند، مى‌سوزد و آب مى‌شود، و با آن همه صبر و استقامت، عاقبت آتشش (به‌واسطه آب شدن) از پا در مى‌آورد، من هم از غم عشقت چنانم، مى‌سوزم و مى‌گريم، تا به نابودى بگرايم. آخر عنايتى بنما. در جايى مى‌گويد :

فاتحه‌اى، چو آمدى بر سر خسته‌اى، بخوان         لب بگشا، كه مى‌دهد لعل لبت به مرده جان

حالِ دلم چو خال تو، هست در آتش وطن         جسمم ازآن چو چشم‌تو،خسته شده‌است و ناتوان[3]

و در جايـى مى‌گويــد :

صبر است مرا چاره ز هجران تو، ليكن         چون صبر توان كرد؟كه مقدور نمانده است[4]

بى‌جمالِ عالم آراىِ تو، روز من شب است         با كمال عشق تو، در عين نقصانم چو شمع

اى دوست! جمال تو عالم آراست، و همه موجودات به نور تو و جمالت ظهور دارند: (أللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ )[5] : (خدا، نور آسمانها و زمين است.) ونيز: «وبِنُورِ

وَجْهِکَ الَّذى أضآءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ يا نُورُ! يا قُدُّوسُ!»[6] : (] از تو مسئلت دارم… [ به نور روى

] =اسماء و صفات [ ات كه هر چيزى بدان روشن و نورانى است. اى نور! اى پاك از هر نقص و آلايش!) ـ امّا من از ديدارت محروم باشم و روزم چون شب باشد؟ با آنكه در عاشقى و عشق به تو يكتا بوده، و هر روز به نابودى مى‌گرايم، همچون شمع كه هر چه در سوزندگى قويتر باشد، زودتر نقصان يافته و نابود مى‌شود.

در واقع مى‌خواهد بگويد: مطلوب من اين است كه هر چه زودتر به مقصود خود برسم، و اين حاصل نمى‌شود مگر به نابودى و نيستى پيوستن، و آن هم ميسّر نمى‌شود مگر به شدّت يافتن عشقم به تو؛ پس آتش عشقم زياده نما، تا وصالم ميسّر آيد. در جايى مى‌گويد :

من خرابم ز غم يارِ خراباتىِ خويش         مى‌زند غمزه او، ناوكِ غم بر دل ريش

با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدم         آشناىِ تو ندارد سَرِ بيگانه و خويش

پرسشِ حال دلِ سوخته كن بَهْرِ خدا         نيست از شاه عَجَب، گر بنوازد درويش[7]

رشته صبرم به مقراضِ غمت ببريده شد         همچنان در آتش هجر تو سوزانم چو شمع

با خود گفتم: بنشينم و در فراق دوست صبر كنم؛ امّا غم عشقش بر من چيره گشت و صبر از من بگرفت، و آتش درونيم (چون شمع كه سر او را مى‌برند،
شعله‌ورتر مى‌گردد) شعله‌ورتر، و سوز عشقم افزون گرديد؛ با اين همه، با ديدارت آبى بر آن نپاشيدى.

به عنايت نظرى كن، كه منِ دلشده را         نرود بى‌مدد و لطف تو، كارى از پيش

آخر اى پادشهِ حُسن و ملاحت! چه شود         گر لب لعل تو ريزد، نمكى بر دل ريش

خرمنِ صبرِ منِ سوخته دل داد به باد         چشم مست تو، كه بگشاد كمين از پس و پيش[8]

گر كُميتِ[9]  اشك گلگونم نبودى تندرو         كى شدى پيدا به‌گيتى، رازِ پنهانم چو شمع

كنايه از اينكه: محبوبا! اگر اشك بسيار و خونين ديدگان من در فراق، و يا غم عشقت نبود، كجا مردم آگاه مى‌شدند كه مرا با تو سر و سرّى و سودايى است؟! اين سرشك من بود كه راز درونم را چون شمع فاش ساخت.

در جايى مى‌گويد :

چه‌گويمت‌كه زسوزِ درون چه مى‌بينم         زاشك پرس حكايت،كه‌من‌نِيَم غمّاز[10]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

سرشكم آمد وعيبم بگفت روى‌به روى         شكايت‌از كهكنم؟خانگى‌است غمّازم[11]

روز و شب خوابم نمى‌آيد به چشمِ مى پرست         بس كه در بيمارى هجرِ تو گريانم چو شمع

معشوقا! به مشاهده جمال و چشمان مستت، مِىْ پرست شدم، و چون از ديدارت محروم گشتم، خواب از ديدگانم برفت، و شب و روزم يكى شد، و در هجرت بيمار، و چون شمع، سوزان و گريان گرديدم تا به نابودى گراييدم.

در جايى مى‌گويد :

نماز شام غريبان چو گريه آغازم         به مويه‌هاى غريبانه قصّه پردازم

به يادِ يار و ديار آنچنان بگريم زار         كه از جهان، ره و رسم سفر براندازم[12]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

در هجر تو گر چشم مرا آب نمانَد         گو خونِجگر ريز،كه معذور نمانده‌است

حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده         ماتم زده را داعيه سور نمانده است[13]

در ميان آب و آتش، همچنان سرگرم توست         اين دلِ زارِ نزارِ اشكبارانم چو شمع

اى دوست! چون شمع در ميان آب ديده و آتش درونى عشقت قرار گرفته‌ام و به ضعف و ناتوانى مى‌گرايم؛ با اين همه، دلْ مشغولِ توام و نمى‌توانم از عشقت دست كشم.

در جايى مى‌گويد :

پروانه را، ز شمع بُوَد سوز دل، ولى         بى‌شمعِ عارضِ تو، دلم را بود گداز

هر دم به‌خون‌ديده چه حاصل‌وضو، چو نيست         بى‌طاقِ ابروىِ تو، نماز مرا جواز[14]

و نيز در جايى مى‌گويد :

زگريه مردمِ چشمم‌نشسته در خون‌است         ببين كه در طلبت حالِ مردمان چون است

از آن زمان كه ز دستم برفت يارِ عزيز         كنار ديده من، همچو رُودِ جيحون است[15]

در شبِ هجران، مرا پروانه وصلى فرست         ورنه از آهم، جهانى را بسوزانم چو شمع

دلبرا ! چنانچه در شام هجرانت مرا پروانه وصلى و مژده وصالى نفرستى، چون شمع خواهم سوخت و مُرد و به نابودى مى‌گرايم، و عالمى از اهل كمال را در عزا خواهم نشانيد.

كنايه از اينكه: محبوبا! هر چه زودتر از هجرم خلاصى بخش.

به گفته خواجه در جايى :

در تيرهْ شبِ هجر تو جانم به لب آمد         وقت است كه همچون مَهِ تابان به در آيى

جان مى‌دهم از حسرتِ ديدار تو چون صبح         باشد كه چو خورشيدِ درخشان به درآيى[16]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

مى‌سوزم از فراقت، رو از جفا بگردان         هجران‌بلاى ما شد، يارب! بلا بگردان[17]

سر فرازم كن شبى از وصل خود اى ماه رو!         تا منوّر گردد از ديدارت ايوانم چو شمع

اى دوستِ نيكو جمالم! وصالت را نصيبم گردان، و قدم به كاشانه دلم نه، و با نور
خود چون شمع از ظلمت هجرانم خلاصى بخش.

به گفته خواجه در جايى :

ز دَرْ دَرآ و شبستان ما منوّر كن         دماغِ مجلس روحانيون معطّر كن

ستاره شب هجران نمى‌فشاند نور         به بام قصر برآ و چراغِ مَهْ بركن[18]

و ممكن است بخواهد بگويد: به وصالت مفتخرم كن، تا با ديدار و نور جمالت، ظلمتِ عالم طبيعت را نبينم و تنها تو و نور تو را ببينم؛ كه: «اَنْتَ الَّذى اَشْرَقْتَ الاَنْوارَ فى قُلُوبِ اَوْلِيآئِکَ حَتى عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوکَ ] وَجَدُوکَ [، وَأنْتَ الَّذى اَزَلْتَ الاَغْيارَ عَنْ قُلُوبِ اَحِبّآئِکَ حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ، وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ. أنْتَ المُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ اَوْحَشَتْهُمُ العَوالِمُ، وَاَنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ المَعالِمُ.»[19]  (] پروردگارا [ تو بودى كه انوار را در قلوب اوليائت

تاباندى، تا اينكه تو را شناخته و موحّد واقعى گشتند ] يا: تو را يافتند [، و تو بودى كه اغيار را از دلهاى دوستانت زدودى، كه جز تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند. تويى انيس و مونس آنان آنگاه كه عالَمها ايشان را به وحشت انداخت، و تو بودى كه هدايتشان نمودى آنگاه كه نشانه‌هايت برايشان آشكار و پديدار گشت.)

همچو صبحم يك نَفَس باقى است بى‌ديدار تو         چهره بنما دلبرا ! تا جان برافشانم چو شمع

محبوبا ! در هجرت چون شمع سوختم و به نابودى گراييدم، و از من جز نفسى بيش نمانده. بيا و در اين آخرين نفس، پرده از رخسار خويش چون صبح صادق برافكن، و خورشيد جمالت را بنما تا به پاى ديدارت چون شمع جان فشانم.

به گفته خواجه در جايى :

صبح است ساقيا ! قدحى پر شراب كن         دَورِ فلك درنگ ندارد، شتاب كن

ز آن پيشتر كه عالمِ فانى شود خراب         ما را ز جامِ باده گلگون خراب كن

ايّامِ گل چو عمر به رفتن شتاب كرد         ساقى! به دور باده گلگون شتاب كن[20]

آتش مِهْرِ تو را حافظ عجب در سر گرفت         آتش دل كِىْ به آبِ ديده بنشانم چو شمع؟

معشوقا! آتش عشقت را عجب بسر گرفته‌ام، ولى نمى‌توانم آتش درونى‌ام را چون شمع با سرشك چشمانم فرو نشانم.

كنايه از اينكه: اى دوست! بيا و با ديدارت بر آتش درونى‌ام آبى‌بزن.

به گفته خواجه در جايى :

رندانِ تشنه لب را آبى نمى‌دهد كس         گويا ولى شناسان رفتند از اين ولايت

اى آفتاب خوبان! مى‌سوزد اندرونم         يك ساعتم بگنجان در سايه عنايت[21]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 91، ص97.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 483، ص332.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 478، ص347.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص109.

[5] ـ نـور : 35.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص707.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.

[9] ـ اسب سرخ رنگ كه به سياهى زند، و يال و دم آن سياه باشد.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 307، ص239.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص332.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص331.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص109.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 306، ص238.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص94.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 529، ص380.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 484، ص351.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 474، ص345.

[19] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدوسى، غزل 477، ص347.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 87، ص95.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا