- غزل 350
اى همه كار تو مطبوع وهمه جاى تو خوشدلم از عشوه شيرين شكر خاى تو خوش
همچو گلبرگ طرى هست وجود تو لطيف همچو سرو چمنىهست سراپاى تو خوش
هم گلستان خيالم ز تو پر نقش و نگار هم مشام دلم از زلف سمن ساىتو خوش
شيوه ناز تو شيرين، خط و خال تو مليح چشمو ابروى تو زيبا، قد وبالاى تو خوش
پيش چشم تو بميرم كه بدان بيمارى مىكند درد مرا از رخ زيباى تو خوش
در ره عشق كه از سيل فنا نيست گذار مىكنم خاطر خود را به تمنّاى تو خوش
در بيابان طلب گرچه زهر سو خطر است مىرود حافظ بيدل به تولّاى تو خوش
خواجه در اين غزل، با بيانات عاشقانه در مقام توصيف معشوق حقيقى است به فعل و صفت و اسم و ذات. و در ضمن، تقاضاى مشاهدات چهارگانه فوق را مىنمايد. مىگويد :
اىهمه كار تو مطبوع و همه جاىتو خوش! دلم از عشوه شيرينِ شكرخاى تو خوش
اى محبوبى كه هرچه مىنمايى و به هر مظهر هر شكلى و تجلّى كه مىدهى، همه مطبوع و خوش است، كه: (وَصَوَّرَكُمْ فَأحْسَنَ صُوَرَكُمْ )[1] : (و شما را صورت
بخشيد و صورتهاى شما را زيبا قرار داد.) و نيز: (ما أصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللهِ)[2] :
(هر نكويى به تو برسد، از جانب خداست.) و همچنين: (هُوَ اللهُ الخالِقُ البارِئُ المُصَوِّرُ، لَهُ الأسْمآءُ الحُسْنى )[3] : (اوست خداى آفريننده و پديد آورنده و صورت
نگار. نامهاى نيكو از آنِ اوست.) و نيز: (صِبْغَة اللهِ، وَمَنْ أحْسَنُ مِنَ اللهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عابِدُون )[4] : (رنگ آميزى خدايى، و چه رنگى خوشتر و زيباتر از رنگ خدايى
است؟ و ما تنها او را مىپرستيم.) و يا اينكه: (لَقَدْ خَلَقْنا الإنْسانَ فى أحْسَنِ تَقْويمٍ )[5] : (بدرستى كه انسان را در بهترين صورت بيافريديم.)
با اين همه، تو منزّه از آنهايى «همه جاى تو خوش»؛ كه: (وَللهِِ الأسْمآءُ الحُسْنى، فَادْعُوهُ بِها)[6] :(ونامهاى نيكو ازآن خداست،پس بدانها او را بخوانيد.) ونيز: (أللهُ لا إلهَ
إلّا هُوَ، لَهُ الأسْمآءُ الحُسْنى )[7] : (اوست خدا، معبودى جز او نيست، نامهاى نيكو از آن
اوست.)، و عشوهها و ناز و بىعنايتىهايت مرا شيرين و خوش در نظر مىآيد؛ كه : «يا مَنْ أذاقَ أحِبّائَهُ حَلاوَةَ المُؤانَسَةِ! فَقامُوا بَيْنَ يَدَيْهِ مُتَمَلِّقينَ، وَيا مَنْ ألْبَسَ أوْلِيآئَهُ مَلابِسَ هَيْبَتِهِ! فَقامُوا بَيْنَ يَدَيْهِ مُسْتَغْفِرينَ.»[8] : (اى خدايى كه شيرينى انس با خويش را به دوستانت
چشانيدى، لذا در پيشگاهت براى اظهار محبّت ايستادند! و اى آن كه اوليائت را به لباس هيبت و جلال بياراستى، لذا در برابرت براى آمرزش خواهى به پا خواستند.)
آرى، عشوه و ناز معشوق است كه شور عاشق سالك را افزون مىگرداند و با نياز دادن و ريختن هستى خود به پاى دوست، تقرّب به او مىجويد.
همچو گلبرگِ طرى هست، وجودِ تو لطيف همچو سَرْوِ چمنى هست، سراپاى تو خوش
معشوقا! مظاهرت با همه زيبايى كه از تو وام گرفتهاند، و در كارت نقصى وجود ندارد؛كه :(ألَّذى أَحْسَنَ كُلَّ شَىْءٍ خَلْقَهُ )[9] : (خداوندى كه آفرينش هر چيزى را نيكو
قرار داد.) و نيز: «أللّهُمَّ! لَکَ الحَمْدُ عَلى حُسْنِ بَلائِکَ وَصُنْعِکَ… وَلَکَ الحَمْدُ عَلى حُسْنِ بَلائِکِ وَصُنْعِکَ عِنْدى خآصَّةً، كما خَلَقْتَنى فَأحْسَنْتَ خَلْقى، وَعَلَّمْتَنى فَأحْسَنْتَ تَعْليمى، وَهَدَيْتَنى فَأحْسَنْتَ هِدايَتى.»[10] : (بار خدايا! بر نيكويى بلا و احسانت تو را سپاس… و بر نيكويى
گرفتارى و احسانى كه مخصوصآ در نزد من دارى تو را سپاس، همان گونه كه مرا آفريدى و آفرينشم را نيكو قرار دادى، و به من آموختى و زيبا آموختى، و هدايتم نمودى و آن را نيكو قرار دادى.) از نظر كمالات ناقصاند؛ امّا وجود تو در ذات و اسم و صفات، به تمام معنى زيبا و آراسته و بىعيب است؛ كه: (هَوَ اللهُ الَّذى لا إلهَ إلّا هُوَ المَلِکُ القُدُّوسُ السَّلامُ المُؤْمِنُ المُهَيْمِنُ العَزيزُ الجَبّارُ المُتَكَبِّرُ، سُبْحانَ اللهِ عَمّا يُشْرِكُونَ!)[11] : (اوست خدايى
كه معبودى جز او نيست، و پادشاه پاك و منزّه ] از هر عيب و آلايش [ و ايمنى بخش و غالب و چيره بر همه و با عزّت و عظمت و كبريايى مىباشد. پاك و منزّه است خدا از هر چه بر او شريك پندارند!)
هم گلستان خيالم، ز تو پر نقش و نگار هم مشام دلم از زلفِ سَمَن ساىِ تو خوش
محبوبا! عالم بشرى و اعتبارىام با ديدن مظاهر جمال و كمالت لذّت مىبرد؛ و مشامجانم از مظاهرت،عطر تو را استشمام مىنمايد و خوش است؛ كه: «يا نُورى فى كُلِّ ظُلْمَةٍ! وَيا اُنْسى فى كُلِّ وَحْشَةٍ!… وَيا دَليلى فى الظَّلامِ! أنْتَ دَليلى إذا انْقَطَعَتْ دَلالَةُ الأدِلّآءِ، فَإنَّ دَلالَتَکَ لا تَنْقَطِعُ، لايَضِلُّ مَنْ هَدَيْتَ، وَلايَذِلُّ مَنْ والَيْتَ.»[12] : (اى نور من در هر ظلمت! و اى
مونس من در هر تنهايى و هراس! و اى راهنماى من در تاريكى! تويى راهنماى من هنگامى كه راهنمايى راهنمايان قطع مىشود؛ زيرا راهنمايى تو پايانى ندارد، و هر كس را هدايت نمايى گمراه نمىگردد، و هر كه را يارى كنى، خوار نخواهد شد.)
شيوه ناز تو شيرين، خط و خالِ تو مليح چشم و ابروى تو زيبا، قد و بالاى تو خوش
خواجه در اين بيت، باز به بيان زيباييهاى محبوب و يا مظاهرى كه به امر او ايجاد شدهمىپردازد،مىگويد:دلبرا! عاشقان، نازت را به شيرينى پذيرا، و به هر بهايى خريدارند و بهخط وخال وجمالِ آميخته به جلالت جز به خوبى و ملاحت نمىنگرند؛ كه: «أللّهُمَّ! إنّى أسْأَلُکَ بِما وارَتِ الحُجُبُ مِنْ جَلالِکَ وَجَمالِکَ، وَبما أطافَ الْعَرْشَ مِنْ
بَهآءِ كَمالِکَ، وَبِمعاقِدِ العِزِّ مِنْ عَرْشِکَ الثّابِتِ الأرْكانِ، وَبِما تُحيطُ بِهِ قُدْرَتُکَ مِنْ مَلَكُوتِ السُّلْطانِ.»[13] : (بار خدايا! به ] يا: از [ جلال و جمالت كه حجابها در پرده نگاه داشته، و به
] يا: از [ بها و حسن كمالت كه عرش ] = موجودات [ را در بر گرفته، و به ] يا: از [ جايگاههاى عزّت از عرشت، كه پايههايش استوار مىباشد، و به ] يا: از [ ملكوت سلطنتت كه قدرتت بدان احاطه نموده، خواستارم.) و يا مىخواهد بگويد: ظاهر جلال و جمال تو در نظر فريفتگانت جز به خوبى و حُسن ديده نمىشوند.
پيش چشم تو بميرم! كه بدان بيمارى مىكند درد مرا از رخ زيباى تو خوش
قربان چشم خمار آلود و جذبه جمالت گردم! كه درد عاشقى مرا مداوا و بكلّى مرا از من مىستاند و فانى مىسازد و به قربت جاى مىدهد و حيران تو مىگرداند؛ كه : «أللّهُمَّ! إنَّ قُلُوبَ المُخْبِتينَ إلَيْکَ والِهَةٌ، وَسُبُلَ الرّاغِبينَ إلَيْکَ شارِعَةٌ، وَأعْلامَ القاصِدينَ إلَيْکَ واضِحَةٌ، وَأفْئِدَةَ الوافِدينَ إلَيْکَ فارِغَةٌ ] فازِعَةٌ [… وَمَوآئِدَ المُسْتَطْعِمينَ مُعَدَّةٌ، وَمَناهِلَ الظَّمَأ ] الظَّمآءِ [ مُتْرَعَةٌ.»[14] :
(خداوندا! همانا دل آنان كه به تو آرامش يافته و همواره متوجّه تواند، سرگشته و واله است، و راههاى مشتاقانت شسته، و نشانههاى قصد كنندگانت واضح، و دلهاى واردان بر تو فارغ و آسوده ] يا: لرزان [،… و سفرهها براى آنان كه از تو روزى مىطلبند گسترده، و چشمهها براى تشنگان پر آب و لبريز است.)
در ره عشق، كه از سيل فنا نيست گذار مىكنم خاطر خود را، به تمنّاى تو خوش
آرى، عاشق دوست را تمنّايى جز فنا و نيستى خود براى رسيدن به او نيست؛ زيرا تا به خود و تعلّقاتش نظر دارد، او را بىپرده در كنار مظاهر و خود، و به تعبير كتاب الهى، با مظاهر و محيط به آنها نمىيابد؛ كه: (وَكانَ اللهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطآ)[15] : (و خدا به هر چيزى احاطه دارد.) و نيز: (وَهُوَ مَعَكُمْ أيْنَما كُنْتُمْ )[16] : (و
هر جا باشيد، او با شماست.) و چون توجّه از وابستگيها بر دارد و تجافى از آنها نمايد، وى را با ديده دل خواهد ديد؛ كه: «إنَّكُمْ إنْ رَغِبْتُمْ إلَى اللهِ، غَنِمْتُمْ وَنَجَوْتُمْ.»[17] :
(براستى كه اگر به خدا دل بنديد، رستگار گشته و رهايى مىيابيد.) و نيز: «إنْ كُنْتُمْ لِلنَّعيمِ طالبِينَ، فَأعْتِقُوا أنْفُسَكمْ مِنْ دارِ الشَّقآءِ.»[18] : (اگر خواهان نعيم و خوشى هستيد،
جانهايتان را از خانه شقاوت و بدبختى ] دنيا [ آزاد نماييد.) و يا: «إنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ، فَأخْرِجُوا مِنْ قُلُوبِكُمْ حُبَّ الدُّنْيا.»[19] : (اگر خدا را دوست مىداريد، محبّت دنيا را از
دلهايتان بيرون كنيد.) و همچنين: «كَيْفَ يَدَّعى حُبَّ اللهِ مَنْ سَكَنَ قَلْبَهُ حُبَّ الدُّنْيا؟!»[20] :
(كسى كه محبّت دنيا را در دلش جاى داده، چگونه ادّعاى محبّت خدا را دارد؟) و نيز: «مَنْ سَلا عَنْ مَواهِبِ الدُّنْيا، عَزَّ.»[21] : (هر كس از مواهب و دادههاى دنيا دل بركنده و دورى گزيند، سرافراز مىگردد.). و تجافى و انابه، هم جدايى از همه چيز، و بكلّى به دوست متوجّه شدن، و خدا را نگاه داشتن، و از غير او چشم پوشيدن، بلكه غير نديدن است.
خواجه هم مىخواهد بگويد: معشوقا! حال كه دسترسى به فناى خويش ندارم، بهتمنّاى تو خاطر خود را خوشمىكنمتا شايد روزى عناياتت شامل حالم گردد و فانىام سازى و به قرب و وصالت راه دهى. «إلهى! إنْ أنامَتْنِى الغَفْلَةُ عَنِ الإسْتِعدادِ لِلِقآئِکَ، فَقَدْ نَبَّهَتْنِى المَعْرِفَةُ بِكَرَمِ الآئِکَ… أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ… أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجميلِ إنْعامِکَ، فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ الَيْکَ.»[22] : (معبودا! اگر
غفلت از تو، مرا از آمادگى براى لقايت به خواب برده، همانا شناختم از بزرگوارى نعمتهاى تو هوشيارم نموده… به انوار روى ] اسماء و صفات [ات از تو خواستارم… كه گمان خوشى كه از اكرام فراوان و اِنعام زيبايت، در نزديكى به تو و مقام و منزلت داشتن در پيشگاهت و بهرهمندى از مشاهده و نگريستن به تو دارم، محقّق سازى.)
در بيابان طلب،گرچه زِهَر سو خطرىاست مىرود حافظِ بىدل، به تولّاى تو خوش
معشوقا! درست است كه در بيابان خطرناك و ظلمانى طلب تو، مشكلات و موانعى براى دست يافتن به قربت از هر طرف به من روى مىآورند و شيطانهاى جنّى و انسى، و نَفْس و تعلّقاتش، همه و همه راهزن من مىگردند؛ ولى دلم خوش است كه دوستى، و يا توجّه فطرىام به تو مرا از مهالك نجات مىبخشد؛ كه: «مَعْرِفَتى ـيا مَوْلاى!ـ دَلَّتْنى ]دَليلى [عَلَيْکَ، وَحُبّى لَکَ شَفيعى إلَيْکَ، وَأنَا واثِقٌ مِنْ دَليلى بِدَلالَتِکَ، وَساكِنٌ مِنْ شَفيعى إلى شَفاعَتِکَ.»[23] : (اى سرور من! شناختم به مرا به تو
رهنمون شد ] يا: راهنماى من به توست [ و محبّتم به تو شفيع و ميانجى من به درگاهت مىباشد، ولى من به جاى راهنمايى خودم به راهنمايى تو اطمينان دارم، و به جاى ميانجى گرى خود به شفاعت تو آرامم.) ممكن است اين غزل از اوّل تا به آخر، همه در توصيف رسول الله 9 و يا علىّ7 باشد و اينكه شما چنينيد و من به تولّاى شما دل خوشم تا سير به سوى حقّم خاتمه يابد.
[1] ـ غافر : 64.
[2] ـ نساء : 79.
[3] ـ حشر : 24.
[4] ـ بقره : 138.
[5] ـ تين : 4.
[6] ـ اعراف : 180.
[7] ـ طه : 8.
[8] ـ اقبال الأعمال، ص349.
[9] ـ سجده : 7.
[10] ـ اقبال الأعمال، ص329.
[11] ـ حشر : 23 و 24.
[12] ـ اقبال الاعمال، ص360.
[13] ـ اقبال الاعمال، ص717.
[14] ـ اقبال الاعمال، ص470 ـ 471.
[15] ـ نساء : 126.
[16] ـ حديد : 4.
[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب الترغيب الى الآخرة، ص140.
[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب الترغيب الى الآخرة، ص142.
[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص110.
[20] و 7 ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص115.
[22] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.
[23] ـ اقبال الاعمال، ص68.