• غزل  348

هاتفى از گوشه ميخانه دوشگفت ببخشند گنه مى بنوش

عفو الهى بكند كار خويش         مژده رحمت برساند سروش

اين خرد خام به ميخانه بر         تا مى لعل آوردش خون به جوش

عفو خدا بيشتر از جرم ماست         نكته سربسته چه گويى خموش

گرچه وصالش نه به كوشش دهند         آنقدر اى دل كه توانى بكوش

رندى حافظ نه گناهى است صعب         با كرم پادشه عيب پوش

داور دين شاه شجاع آنكه كرد         روح قدس حلقه امرش به گوش

اى مَلِك العرش مرادش بده         وز خطر چشم بدش دار گوش

گويا خواجه در اين غزل در مقام اميدوار نمودن خود و سالكين الى الله است به اينكه: با نوشيدن مِىِ ذكر و مراقبه و توجّه خالصانه و محبّت حضرت دوست، مى‌توان موجبات قرب و انس و مغفرتش را فراهم ساخت و به وصالش نائل آمد؛ كه: (إنَّ المُسْلِمينَ وَالمُسْلِماتِ… وَالذّاكِرينَ اللهَ كَثيرآ وَالذّاكِراتِ، أعدَّ اللهُ لَهُمْ مَغْفِرةً وأجْرآ عَظيمآ)[1] : (بدرستى كه خداوند براى مردان و زنان مسلمان… و بسيار ياد

كننده خدا، آمرزش و پاداشى بزرگ را آماده كرده است.) مى‌گويد :

هاتفى از گوشه ميخانه دوش         گفت: ببخشند گُنه، مِى بنوش

عفوِ الهى بكند كارِ خويش          مژده رحمت برساند سروش

ديشب، پيام آورى از جانب دوست، مژده بخشش گناه داد و گفت: به وسيله ذكر و ياد او مى‌توان از گناهان وجودى و خودبينى، و يا ظاهرى، و ياآنچه زاهد گناه مى‌پندارد،پاكيزه‌گشت؛كه :(إنَّ الحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئآتِ )[2] : (همانا خوبيها، بديها را

از بين مى‌برد.) و عفو و مغفرت پروردگارى، كار خود را خواهد كرد و رحمت واسعه او مژده وصال و قربش را مى‌دهد؛ كه: (إِنَّ رَحْمتَ اللهِ قَريبٌ مِنَ المُحْسِنينَ )[3]  :

(بدرستى كه رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است.)

اين خِرَد خام به ميخانه بَرْ         تا مِىِ لَعْل‌آوردش خون به جوش

عفو خدا، بيشتر از جرم ماست         نكته سربسته چه گويى؟ خموش

نه تنها با ياد دوست چاره گناهان را (به توضيحى كه گذشت) مى‌توان نمود، بلكه با ذكر و مراقبه و توجّه كامل به محبوب، عقل را هم با آن همه فضيلت، ـكه : «قيمَةُ كُلِّ امْرِئٍ عَقْلُهُ.»[4] : (ارزش هر كسى به عقل اوست.) و همچنين: «كَفى بِالْعَقْلِ

غِنىً.»[5] : (عقل، براى بى‌نيازى كفايت مى‌كند.) ونيز: «كَمالُ الإنْسانِ، ألْعَقْلُ.»[6] : (كمال انسان،به عقل‌اوست.)ـ مى‌توان به‌دامن معرفت‌الهى افكند، تا به مستى گرايد؛كه : «وَلاََسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلاَقُوَمنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[7] : (و هر آينه عقلِ او ] عامل به‌رضاى

خود[ را غرق‌در معرفت‌وشناخت‌خود ساخته،وخود به‌جاى عقل‌او قرار خواهم‌گرفت.)

به عبارت ديگر: چون خداوند سبحان عفو تامّ خود را شامل حال بنده‌اى بنمايد،نه تنها گناهان ظاهرى وباطنى و وجودى‌اش را مى‌بخشد؛بلكه‌از وابستگى عقل هم كه راهنماى به شناسايى او بوده ـ كه: «ألْعَقْلُ آلَةٌ اُعْطيناها لِمَعْرِفَةِ العُبُودِيَّةِ، لا لِمَعْرِفَةِ الرُّبُوبِيَّةِ.»[8] : (عقل، وسيله‌اى است كه براى شناخت بندگى به ما عنايت شده، نه

براى شناخت ربوبيّت.) خارج خواهد شد؛ كه: «حَدُّ العَقْلِ، ألنَّظَرُ فِى العَواقِبِ، وَالرّضِا بِما يَجْرى بِهِ القَضآءُ.»[9] : (غايت عقل، تأمّل در عاقبت كارها، و خشنودى به آنچه قضا و اراده

حتمى الهى در آن جارى است، مى‌باشد.) و همچنين: «حَدُّ العَقْلِ، ألاْنفِصالُ عَنِ الفاني، وَالإتِّصالُ بِالْباقي.»[10] : (غايت عقل، جدايى از هر چيز فانى و پيوند به باقى است.)؛

اينجاست كه مشهودش مى‌گردد كه خداى سبحان و معرفتش (به تعبير حديث مذكور) جاى عقل نشسته، و در وجودش فعّال مايشاء شده، لذا گفتارش «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إلَيْکَ، وَلَوْ لا أنْتَ لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[11] : (به تو، تو را شناختم، و تو

بودى كه مرا به خود رهنمون شده و به سويت خواندى، و اگر تو نبودى، نمى‌دانستم كه تو چيستى.) مى‌شود.

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: مشاهده و ذكر و مراقبه قوىّ دوست است كه حتّى عقل را به راه عشق مى‌كشد، و جز شناسايى او چيزى براى سالك نمى‌گذارد، و عفو خدايى كار خود را مى‌كند؛ پس: «اين خِرَد خام به ميخانه بر…»؛ خواجه در موارد متعدّدى در اين باره سخن گفته، از جمله :

1ـ عقل‌اگرداندكه دل‌دربند زلفش چون خوش‌است         عاقلان، ديوانه گردند از پىِ زنجير ما[12]

2 ـ ما را ز منعِ عقل، مترسان و مِى بيار         كآن شحنه در ولايت ما، هيچ كاره نيست[13]

3 ـ عقل، ديوانه شد، آن سلسله مُشكين كو؟         دل، ز ما گوشه گرفت، ابروى دلدار كجاست؟[14]

4 ـ از عشق گشت، مدرسه و درس مندرس         بَحّاث عقل را نرسد، زين كتاب بحث[15]

5 ـ وگرنه عقل به مستى، فرو كشد لنگر         چگونه كشتى از اين ورطه بلا، ببرد؟[16]

(در مقدّمه جلد پنجم بحث مفصّلى در باره عقل آمده است.)

گرچه وصالش نه به كوشش دهند         آن قدر اى دل! كه توانى بكوش

اى سالك عاشق! درست است كه وصال و قرب حضرت دوست نصيبه‌اى است ازلى، و با كوشش به آن نمى‌توان رسيد؛ ولى خود فرموده: (وَالَّذينَ جاهَدُوا فينا، لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَإنَّ اللهَ لَمَعَ المُحْسِنينَ )[17] : (و آنان كه در ] راه [ ما بكوشند،

مسلّمآ ايشان را به راههاى خويش رهنمون خواهيم شد، و بدرستى كه خدا با نيكوكاران مى‌باشد.) آرى! بى‌كوشش، پرده از چهره جمال ازلى برداشته نخواهد شد؛ كه: «إنَّک إنْ جاهَدْتَ نَفْسَکَ، حُزْتَ رِضَى اللهِ.»[18] : (بدرستى كه اگر با نَفْس خويش

مجاهده كنى، خشنودى خدا را به دست خواهى آورد.) و نيز: «ذَرْوَةُ الغاياتِ لا يَنالُها إلّا ذَوُوا التّهذيبِ وَالمُجاهَداتِ.»[19]  : (جز اهل تهذيب و مجاهده و كوششهاى بسيار به اوج

اهداف نايل نمى‌گردند.)

(امّا اينكه چرا با وجود ازلى بودنِ وصال دوست، بايد مجاهده كرد؟ مى‌توان گفت:هرچند شهود حضرت‌حق در خلقت نورى ازلى براى همه انسانها حاصل بوده و در پاسخ (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِم ألَسْتُ بِرَبِّكُم.): (و آنان را بر ـحقيقت ـ خودشان شاهد گرفت ـو پرسيدـ آيا من پروردگار شما نيستم؟)، (بَلى شَهِدْنا): (بله گواهى مى‌دهيم.) گفتند، لكن چون در خلقت مادى ـآخرين سير نزولى ـ حجاب عالم خاكى مانع از آن شهود شده، ناچار بايد با مجاهده، اين حجاب را كنار زد.

رندىِ حافظ، نه گناهى است صعب         با كَرَم پادشهِ عيبْ پوش

محبوبا! رندى و با غير تو كارى نداشتن و همواره در طلبت بودن اگر چه نزد زاهد گناه به حساب آيد، مرا بس كه تواش گناه نمى‌دانى.

داورِ دين شاه شجاع، آن كه كرد         روحِ قُدُس حلقه امرش به گوش

اى ملك العرش! مرادش بده         وز خطر چشمِ بدش دار گوش

اين دو بيت هم تعريفى بلند از شاه شجاع، و دعايى براى وى است. (علّت اين نوع ستايشها را در مقدّمه جلد دوّم اين كتاب ذكر نموده‌ايم.)

[1] ـ احزاب : 35.

[2] ـ هود : 114.

[3] ـ اعراف : 56.

[4] و 2 و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب العقل، ص260.

[5]

[6]

[7] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص40.

[8] ـ الاثنى عشريّة، ص197.

[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب العقل، ص259.

[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب العقل، ص259.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص67.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 7، ص43.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 84، ص93.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص100.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 114، ص112.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 126، ص119.

[17] ـ عنكبوت : 69.

[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب جهاد النّفس، ص50.

[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب جهاد النّفس، ص51.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا