• غزل  346

مجمع خوبى ولطفاست عذار چو مهشليكنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش

دلبرم شاهد و طفل‌است و به بازى روزى         بكشد زارم و در شرع نباشد گنهش

چارده ساله بتى چابك و شيرين دارم         كه به‌جان حلقه به گوشاست مه چاردهش

من همان به كه از او نيك نگهدارم دل         كه بد و نيك نديده است ندارد نگهش

بوى شير از لب همچون شكرش مى‌آيد         گرچه خون‌مى‌چكد از شيوه چشم سيه‌اش

در پى آن گل نو رسته دل ما يا رب         خود كجا شد كه نديديم در اين چند گهش

يار دلدار من ار قلب بدينسان شكند         ببرد زود به سردارى خود پادشهش

جان به شكرانه‌كنم صرف گر آن دانه دُر         صدفِ ديده حافظ شود آرامگه‌اش

از ابيات اين غزل به خوبى ظاهر مى‌شود، كه خواجه را مشاهده‌اى بوده، و سپس محروم گشته، و باز بدان دست يافته كه مى‌گويد :

مَجْمَع خوبى و لطف است، عذارِ چو مَهَش         ليكنش مهر و وفا نيست، خدايا! بدهش

مرا با دوست مجمع اُنسى حاصل شده و جمال دلآرايش به خود جذب نموده. افسوس! كه به دوام اين انس و ديدار نمى‌توان دل بست. خديا! وفادارى‌اش بده، تا همواره به الطاف و عناياتش بهره‌مندم سازد. به گفته خواجه در جايى :

هزار شكر! كه ديدم به كام خويشت باز         تو را به‌كام خود و، با تو خويش را دمساز

چه فتنه است، كه مَشّاطه قضا انگيخت؟         كه كرد نرگسِ مستش، سيه به سرمه ناز[1]

اين گفتار سخنى است عاشقانه، به شيوه عشّاق ظاهرى، در نتيجه مى‌خواهد بگويد: وفادارى و دوام ديدار دوست، در نديدن خود حاصل مى‌شود، و وفادارى او، در بى‌وفايى است. در جايى مى‌گويد :

طريقِ كامْ جُستن چيست؟ تركِ كام خود گفتن         كلاه سرورى اين است، گر اين تَرْك بردوزى[2]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

اهلِ كام آرزو را، سوىِ رندان راه نيست         رهروى بايد،جهان سوزى،نه خامى بى‌غمى

آدمى، در عالم خاكى، نمى‌آيد به دست         عالَمى از نو ببايد ساخت، وز نو آدمى[3]

دلبرم شاهد و طفل‌است و به بازى، روزى         بكُشد زارم و در شرع، نباشد گُنهش

(خواجه در اين بيت، محبوب را در دلربايى، و مؤاخذه ننمودن در كارهايش، به كودك تشبيه نموده) مى‌گويد: دوست و معشوق من، در دلربايى و كُشتن عشّاق يكتاست، كسى را نشايد از او مؤاخذه نمايد كه چرا چنين مى‌كنى؟ كه: (لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ، وَهُمْ يُسْئَلُونَ )[4] : (از آنچه انجام مى‌دهد بازخواست نمى‌شود، و همه

بازخواست مى‌شوند.)، به گفته خواجه در جايى :

چون در جهان خوبى، امروز كامكارى         شايد كه عاشقان را، كامى ز لب برآرى

ما بنده‌ايم و عاجز، تو حاكمىّ و قادر         گر مى‌كِشى به زورم، ور مى‌كُشى  به زارى[5]

چارده ساله بُتى، چابك و شيرين دارم         كه به‌جان، حلقه به‌گوش‌است،مَهِ چاردهش

در اين بيت، حضرت معشوق را به معشوقه‌هاى مجازى كه در چهارده سالگى طراوت خاصّى در جمال و كمال دارند تشبيه نموده و مى‌گويد: محبوب من در كمال و جمال و طراوت منظر و دلربايى، بى‌نظير مى‌باشد. ماه بَدر و شب چهارده (كه در نهايت كمال و دلربايى است) حلقه به گوش و بنده اوست. كنايه از اينكه: آن گونه كه من او را مشاهده مى‌كنم، كجا تمام مظاهر جمال مى‌توانند در مقابلش خودنمايى داشته باشند؟ بلكه همه را در پيشگاهش خاضع و خاشع مى‌نگرم؛ زيرا آنها هر جمال و كمالى كه دارند، از اوست؛ كه: «كُلُّ شَىْءٍ، خاضِعٌ للهِ.»[6] : (هر چيزى براى خدا خاضع و فروتن است.) ونيز :«وَبِقُوَّتِکَ الَّتى قَهَرْتَ بِها كُلَّ

شَىْءٍ، وَخَضَعَ لَها كُلُّ شَىْءٍ، وَذَلَّ لَها كُلُّ شَىْءٍ.»[7] : (و ] از تو خواهانم… [ به قدرتت كه با آن

بر هر چيزى چيره‌اى، و همه چيز در برابر آن فروتن و ذليل مى‌باشد.)، به گفته خواجه در جايى :

مِىِ دو ساله و محبوبِ چارده ساله         همين بس‌است مرا،صحبتِ صغير و كبير[8]

و ممكن است منظور خواجه از «چارده ساله»، شخص شخيص رسول الله 9 باشد (كه پس از آنكه چهار، ده سال يعنى چهل سال از عمر شريفش گذشت، به رسالت مبعوث گشت.) و بخواهد بگويد: من پيرو رسولى 9 هستم كه أكمل انبياء : است و همه موجودات بلكه تمام عوالم، حلقه بندگى و چاكرى او را به گوش دارند.

من همان بِهْ،كه از او نيك نگه دارم دل         كه بدو نيك نديده است، ندارد نگهش

حال كه: دلبرم شاهد و طفل است و به بازى روزى، بكُشد زارم و در شرع نباش گُنهش و حال كه: به جان، حلقه به گوش است مَهِ چاردهش و فعّالِ ما يشاء است و هر چه مصلحت بنده‌اش بداند مى‌كند، و جز حُسن و حَسَن از او صادر نمى‌شود، همان بِهْ اگر به وصلم مى‌نوازد، و يا به هجرم مى‌گدازد و خيرِ مرا در آن مى‌بيند، رنجش از كارهاى او نداشته باشم. به گفته خواجه در جايى :

زمامِ دل، به كسى داده‌ام منِ مسكين         كه نيستش به كس از تاج و تخت پروايى

فراق و وصل چه‌باشد؟رضاى دوست طلب         كه حيف باشد از او، غيرِ او تمنّاى[9]

لذا بايد تسليم او باشم و از چون و چرا دم نزنم؛ كه : «ألتَّسْليمُ أنْ لا تَتَّهِمَهُ.»[10]  :

(تسليم اين است كه خدا را متّهم ] به كار ناروا [ نكنى.)

و يا مى‌خواهد بگويد: حال كه همه موجودات حلقه بندگى رسول الله 9 را به گوش كرده‌اند، خوب است من هم بنده فرمانبردار او باشم، و هر چه مى‌گويد عمل نمايم، و از راهنماييهايش سرپيچى ننمايم؛ زيرا او به نظر دشمنى به كسى ننگريسته و نخواهد نگريست، و هر چه فرموده، همه خيرِ اُمّت خود را در آن ديده و به اذن الهى بوده؛ كه: (وَما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَلا مُؤْمِنَةٍ إذا قَضَى اللهُ وَرَسُولُهُ أمْرآ، أنْ يَكُونَ لَهُمُ الخِيَرَةُ مِنْ أمْرِهِمْ. وَمَنْ يَعْصِ اللهَ وَرَسُولَهُ، فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبينآ)[11] : (و هرگاه

خدا و رسولش اراده حتمى كارى را نموده و انجام دهد، هيچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه اختيارى در كار خويش داشته باشند. و هر كس از خدا و رسولش نافرمانى كند، مسلّمآ آشكارا گمراه گشته است.)

بوىِ شير از لب همچون شكرش مى‌آيد         گرچه خون مى‌چكد از شيوه چشم سيهش

جاذبه چشم و جمال محبوبم براى كُشتن و فناى من آمادگى تمام دارد، (و آن هم غايت آرزوى من است) و گفتار و دلرباييهاى شيرينش هم حيات تازه‌اى به من مى‌بخشد. به گفته خواجه در جايى :

جان فداى تو، كه هم جانى و هم جانانى         هر كه شد خاك درت، رَسْت ز سرگردانى

بى‌تو آرام گرفتن، بُوَد از ناكامى         با تو گُستاخ نشستن، بُوَد از حيرانى[12]

در پىِ آن گلِ نو رسته، دل ما يا رب!         خود كجا شد؟ كه نديديم در اين چند گهش

كنايه از اينكه: يار چون جلوه نمود، به گونه‌اى دل از ما بگرفت كه از عوالم خيالى و انديشه‌ها و تعلّقات باز آمديم، و جز معشوق نظر به چيزى نداشته و نمى‌توانيم داشته باشيم. به گفته خواجه در جايى :

دلبرِ جانان من، بُرد دل و جان من         بُرد دل و جان من، دلبرِ جانان من

روضه رضوان من، خاك سر كوى دوست         خاك سر كوى دوست، روضه رضوان من

اين دل حيران من، واله و شيداى توست         واله و شيداى توست، اين دل حيران من[13]

لـذا مى‌گويد :

يار دلدار من ار قلب بدينسان شِكَنَد         بِبَرَد زود به سردارى خود، پادشهش

اين گونه كه محبوب خود را مى‌نگرم، در دليرى و زورمندى چنان است كه مى‌خواهد به قلب لشگر زند و آنچه داريم با زورمندى و سردارى و پادشهيش بستاند، و براى ما چيزى نگذارد. به گفته خواجه در جايى :

درويش! مكن ناله ز شمشير احبّا         كاين طايفه از كُشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش، كه خَمِ ابروى ساقى         بر مى‌شكند گوشه محراب امامت

حاشا كه من از جور و جفاى تو بنالم!         بيداد لطيفان،همه لطف‌است وكرامت[14]

در واقع، منتهى آرزوى خواجه در اين امر بوده كه مى‌گويد :

جان به شكرانه كنم صرف،گر آن دانه دُرْ         صدفِ ديده حافظ شود آرامگهش

به شكرانه اينكه حضرت دوست را با من نظرهاست، و آنچه با من مى‌كند براى آن است كه به وصالش نايل سازد، جان خويش فدايش خواهم كرد، و صدف دل را با اشك ديدگانم از غير او شستشو خواهم داد، تا جاى دلدار گردد؛ كه: «أَيْنَ القُلُوبُ الَّتى وُهِبَتْ للهِِ، وَعُوقِدَتْ عَلى طاعَةِ اللهِ؟»[15] : (كجايند قلبهايى كه به خدا بخشيده

شده، و بر طاعت و عبادتش دل بستند؟) و نيز: «قُلُوبُ العِبادِ الطّاهِرَةُ مَواضِعُ نَظَرِ اللهِ سُبْحانَهُ، فَمَنْ طَهَّرِ قَلْبَهُ، نَظَرَ إلَيْهِ.»[16] : (دلهاى پاك بندگان، جايگاههاى نظر خداوند

سبحان است؛ لذا هر كس دلش را پاك كند، خدا به او نظر خواهد نمود.)

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 312، ص242.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 597، ص428.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص414.

[4] ـ انبياء : 23.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 555، ص397.

[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب الخضوع، ص90.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص706.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 304، ص237.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص387.

[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب الاسلام و التسليم، ص165.

[11] ـ احزاب : 36.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 552، ص395.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 488، ص353.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 88، ص96.

[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب القلب، ص325.

[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب القلب، ص326.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا