- غزل 345
ما آزمودهايم در اين شهر بخت خويشبايد برون كشيد از اين ورطه رخت خويش
از بس كه دست مىگزم و آه مىكشم آتش زدم چو گل بهتن لخت لخت خويش
دوشم زبلبلى چه خوش آمد كه مىسرود گل گوش پهن كرده ز شاخ درخت خويش
كاى دل صبور باش كه آن يار تند خوى بسيار تند خوى نشيند ز بخت خويش
گر موجْ خيزِ حادثه سر بر فلك زند عارف به آب تر نكند رخت پخت خويش
خواهىكه سخت وسستِ جهان بر تو نگذرد بگذر زعهد سست وسخنهاى سخت خويش
اى حافظ ار مراد ميسّر شدى مدام جمشيد نيز دور نماندى ز تخت خويش
از اين غزل ظاهر مىشود، كه خواجه را ديدارهاى ناپايدار بوده (بيت ختم شاهد بر آن است)، سخن از آن به ميان مىآورد، و خود را به صبر دعوت مىكند. و در ضمن، به علّت آن ناپايدارى اشاره كرده و مىگويد :
ما آزمودهايم در اين شهر، بختِ خويش بايد برونكشيد،از اين ورطه،رَختِخويش
از بس كه دست مىگزم و آه مىكشم آتش زدم چو گُل،به تنِ لَختْ لَختِ خويش گويا با اينبيان مىخواهدبگويد: اىسالكين راه خدا! يگانه چيزى كه شما را به كمالات نفسانيّه و فطرت خويش آشنا مىسازد و توجّه مىدهد، همانا قطع علاقهاز عالم طبيعت و بشريّت، و تجافى از دار غرور است. اين معنى را ما نسبت به بخت و نهاده ربّانى و ملكوتى خود امتحان و آزمايش نمودهايم. هر زمان كه رَخْتِ تعلّقات از اين عالم بيرون كشيده و منقطع شويم، از مشاهده عالم روح و ريحان و جمال حضرت محبوب بهرهمند خواهيم شد؛ ولى هنگامى كه بستگى به عالم طبع داشته باشيم، از معنويّت و ديدار معشوق محروميم؛ كه: «يا أباذَرٍّ! إنَّ الدُّنْيا لَمُشْغِلَةٌ لِلْقُلُوبِ وَالأبْدانِ، وَانَّ اللهَ ـتَبارَکَ وَتَعالى ـ سآئِلُنا عَمّا نَعَّمَنا فى حَلالِهِ، فَكَيْفَ بِما نَعَّمَنا فى حَرامِهِ؟»[1] :
(اى ابوذر! بدرستى كه دنيا قلبها و بدنها را مشغول مىسازد، و خداوند ـتبارك و تعالى ـ از آنچه در حلالش به ما عنايت نموده بازخواست خواهد نمود، پس چگونه است نعمتهايى كه در حرامش بكار زدهايم؟)
اى همسفران عالم معنى! بايد براى دوام مشاهده او، رخت از اين ورطه برون كشيد، تا هر لحظه چون من دست حسرت به دندان نگزيد و در آتش ندامت و فراق نسوزيد؛ كه: «يا أباذَرٍّ! إذا دَخَلَ النُّورُ القَلْبَ، إنْفَسَحَ القَلْبُ وَاسْتَوْسَعَ. قُلْتُ: «فَما عَلامَةُ ذلِکَ؟ بِأَبى أنْتَ وَاُمّى! يا رَسُولَ اللهِ!» قالَ: «ألإنابَةُ إلى دارِ الخُلُودِ، وَالتَّجافى عَنْ دارِ الغُرُورِ، وَالإسْتِعْدادُ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِهِ.»[2] : (اى ابوذر! هنگامى كه نور وارد قلب مىشود، قلب
باز و فراخ مىگردد. ] مىگويد : [ عرض كردم: پدر و مادرم فدايت، اى رسول خدا! نشانه آن چيست؟ فرمود: بازگشت ] به تمام وجود [ به خانه جاودانى، و دورى و جدايى گرفتن از خانه فريب ] دنيا [، و آماده شدن براى مرگ، قبل از آمدنش.)
دوشم ز بلبلى چه خوشآمد،كه مىسرود : گُل گوش پهن كرده، ز شاخ درخت خويش
كاى دل! صبور باش، كه آن يارِ تند خوى بسيار تند خوى نشيند، ز بخت خويش
ديشب، بلبلى سرّ ناز و كرشمه و تندخويى گل با خود را براى من بيان كرد و گفت:اگر او بهخود مىبالد، علّت آن است كه جمال و كمال خويش را ثمره درخت وجود خود مىپندارد، و اين بىاعتنايىاش به من از آن جهت است. عاشقى تهيدست چون من كه خود را در مقابل او مىنگرم بايد ناله و زارى داشته باشم و صبر بر فراقش بنمايم. كنايه از اينكه: از كلام بلبل مرا آگاهى بدست آمد كه بايد در مقابل تندخويى و ناز و كرشمه و جمال يار ايستادگى و ثبات قدم نشان داد و رنجش خاطر پيدا نكرد (زيرا معشوق از بخت خود برخوردار است و هر جمال و كمالى كه دارد، به خود دارد، و اعتنايى به كسش نيست، و تندخويى او با عاشقان از آن است كه نمىخواهد با بود خود كسى سخن از خويش، حتّى از عاشقىاش به ميان آورد.) و صبر را پيشه ساخت تا شايد روزى به مقام عزّت معشوق ملحق گشته و ديدار معشوق ميسّر شود؛ كه: «الهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْکَ… حَتّى تَخْرِقَ أبْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ… إلهى! وَألْحِقْنى بِنُورِ عِزِّکَ الأبْهَجِ، فَأكُونَ لَکَ عارِفآ، وَعَنْ سِواکَ مُنْحَرِفآ، وَمِنْکَ خآئِفآ ] مُراقبآ [، ياذَا الجَلالِ وَالإكرامِ!»[3] :
(معبودا! انقطاع و بريدن كامل از غير، به سوى خويش را به من عطا نما… تا ديدگان دلهايمان حجابهاى نور را دريده، و در نتيجه به معدن عظمتت واصل گشته و ارواحمان به مقام پاك عزّتت بپيوندد… بار الها! و مرا به درخشانترين نورِ مقام عزّتت بپيوند، تا عارف و شناساى تو بوده، و از غير تو رو گردانده، و تنها از تو ترسان ] و مراقب [ باشم اى صاحب جلال و عظمت و بزرگوارى!)
و چون تندخويى معشوق حقيقى و ابتلائات و مشكلات سلوك سبب رسيدن عاشق به كمال خويش است، مىگويد :
گر موجْ خيرِ حادثه، سر بر فلك زند عارفبهآب تَر نكند،رَخْتِ پخت]بخت[خويش
حوادث و ناراحتيها، اگر پى در پى پيش آيد و سر به فلك كشد، عاشق عارف، خاطر خود را از آن پريشان نمىكند، و در مقابل آن دست و پا نمىزند؛ زيرا مىترسد بخت و لطيفه ربّانىاش آسيب پذيرد. اينجاست كه هر چه برايش پيش مىآيد همه را هديههايى از دوست مىبيند و نيكو، و بر آنها به شيرينى صبر مىنمايد؛ كه: «إذا رَأَيْتَ رَبَّکَ يُوالى عَلَيْکَ البَلاءَ، فَاشْكُرْهُ.»[4] : (هنگامى كه ديدى
پروردگارت پى در پى بر تو بلا و گرفتارى فرو مىآورد، شكر و سپاس او را بجاى آر.) و نيز: «إذا رَأَيْتَ اللهَ سُبْحانَهُ يُتابِعُ عَلَيْکَ البَلاءَ، فَقَدْ أيْقَظَکَ.»[5] : (وقتى ديدى خداى
سبحان پى در پى براى تو بلا و گرفتارى فرو مىآورد، مىخواهد تو را بيدار كند.) و همچنين: «فِى البَلاءِ تُحازُ فَضيلَةُ الصَّبْرِ.»[6] : (در بلا و گرفتارى است كه فضيلت صبر و
بردبارى بدست مىآيد.) و به گفته خواجه در جايى :
يا رب! اين كعبه مقصود، تماشا گه كيست؟ كه مغيلان طريقش،گل و نسرين من است[7]
حالِ عارف چنان است كه گفتم، تو هم اى خواجه! و يا اى سالك!
خواهىكه سخت و سُسْتِ جهان بر تو بگذرد؟ بگذر ز عهدِ سُست و سخنهاى سخت خويش
اى حافظ! ار مراد، ميسّر شدى مدام جمشيد نيز، دور نماندى ز تخت خويش
اگر مىخواهى مشكلات عالم طبيعت و پست و بلنديهايش در تو اثر سوء نگذارد،بهعهد عبوديّت خود ثابتقدم باش و توجّه از دوست بر مدار، و آنچه به تو رسد، بر آن راضى باش و همه را از جانب دوست بدان؛ كه: (ما أصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الأرْضِ وَلا فى أنْفُسِكُمْ إلّا فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أنْ نَبْرَأَها، إنَّ ذلِکَ عَلَى اللهِ يَسيرٌ. لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَلا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ، وَاللهُ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ)[8] : (هيچ مصيبتى در زمين و در
نَفسهايتان به شما نمىرسد، جز آنكه در كتابى ثبت است، پيش از آنكه آن را بيافرينيم. و اين كار بر خدا آسان است. ] شما را بر اين حقيقت با خبر ساخيتم [تا بر آنچه از دست مىدهيد اندوهگين نگرديد، و بر آنچه به شما مىرسد شادمان ] با غرور و تكبّر [ نشويد. كه خداوند هيچ متكبّر بسيار فخر فروش را دوست ندارد.)
و از سخنان سخت و اعتراضات و اختيارات و ارادات خود بگذر؛ كه: «ألرِْضا غِناءٌ، وَالسَّخَطُ عَنآءٌ.»[9] : (خشنودى ] به داده الهى [ بىنيازى است، و ناخشنودى رنج و
مشقّت در پى دارد.) ونيز: «الرِّضا بِقَضآءِ اللهِ، يَهُونُ عَظيمَ الرَّزايا.»[10] : (خشنودى به قضا و اراده حتمى خدا، مصيبتهاى بزرگ را آسان مىكند.) و همچنين: «نِعْمَ الطّارِدُ لِلْهَمِّ، ألرِّضا بِالْقَضاءِ!»[11] : (چه خوب هم و غمّ را مىراند، خشنودى به قضا!)
و اگر بنا بود هر كس به مراد خود برسد، نبايد جمشيد و يا سلاطين ديگر از تاج و تخت خود جدا شوند.
[1] ـ بحار الانوار، ج77، ص83.
[2] ـ بحار الانوار، ج77، ص83.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب البلاء، ص38.
[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب البلاء، ص38.
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب البلاء، ص38.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 42، ص66.
[8] ـ حديد : 22 ـ 23.
[9] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّضا، ص137.
[11] ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّضا، ص139.