- غزل 344
كنار آب و پاى بيد وطبع شعر ويارى خوشمعاشر دلبرى شيرين و ساقى گلعذارى خوش
الا اى طاير دولت كه قدر وقت مىدانى گوارا بادت اينعشرت كه دارى روزگارى خوش
عروس طبع را زيور ز فكر بكر مىبندم بود كز نقش ايّامم بهدست افتد نگارىخوش
شبصحبتغنيمتدان وداد خوشدلىبستان كهمهتابىدلافروز استوطرفلالهزارى خوش
مىاى در كاسه چشم است ساقى را بنام ايزد كهمستىمىكند با عقلومىآردخمارىخوش
هرآنكسرا كه برخاطر زعشق دلبرىباريست سپندىگو بر آتش نهكهدارى كاروبارى خوش
به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه كه شنگولان سرمستت بياموزند كارى خوش
گويا خواجه اين غزل را به تمنّاى ديدار حضرت دوست (با تمثيلات و بيانات خاصّ به خود) سروده باشد. و در ضمن، آنان را كه توفيق مشاهده وى حاصل گشته سفارش به قدر دانى نموده و مىگويد :
كنارِ آب و پاىِ بيد و طبعِ شعر و يارى خوش معاشر، دلبرى شيرين و ساقى، گلعذارى خوش
اى دوست! چه لذّت بخش است ديدارت و مشاهده تجلّيات اسماء و صفاتىات در كنار مظاهرت، و آنگاه سرودن ابيات عاشقانه در توصيف زيبايىات! در جايى مىگويد :
خوشتر ز عيش و صُحبت باغ و بهار چيست؟ ساقى كجاست؟ گو: سببِ انتظار چيست؟
معنىِّ آبِ زندگى و روضه اِرَم جز طَرْف جويبار و مِى خوشگوار چيست؟[1]
اَلا اى طاير دولت! كه قدر وقت مىدانى گوارا بادتاين عشرت!كه دارى روزگارىخوش
اى عاشقى كه تو را دولت ديدار دوست و اُنس با حقيقت عالَم نصيب گشته، و تو نيز قدر ومنزلت ساعاتودقايق خوش آنرا مىدانى! عشرتت خوشوگوارا باد! در جايى مىگويد :
هر وقت خوش كه دست دهد، مغتنم شمار كس را وقوف نيست،كه انجام كار چيست[2]
و ممكن است منظور خواجه از «طاير دولت»، رسول الله 9، و از «وقت»، ديدارهاى خاصّ و حالات خوشش با محبوب باشد، كه فرمود: «لى مَعَ اللهِ وَقْتٌ لا يَسَعُهُ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ، وَلا نَبِىٌّ مُرْسَلٌ، وَلا عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللهُ قَلْبَهُ لِلإيمانِ.»[3] : (براى من با
خدا وقتى است كه هيچ فرشته مقرّب، و پيامبر مُرْسَل، و بنده مؤمنى كه خداوند دلش را براى ] پذيرش [ايمان گشوده، گنجايش آن را ندارد.)؛ و يا نظر وى از «طاير دولت»، علىّ7 و اولادش :، كه همواره از مشاهده دلدار حقيقى برخوردار بودهاند، باشد؛ كه: «لَمْ أَکُ بِالَّذى أعْبُدُ مَنْ لَمْ أَرَهُ.»[4] : (من كسى نيستم كه خدايى نديده
را بپرستم.)؛ و يا منظور، استاد كاملش بوده باشد.
عروسِ طبع را زيور، ز فكرِ بِكْر مىبندم بُوَد كز نقش ايّامم،بهدست افتد نگارى خوش
حال كه از ديدار معشوق محروم گشتهام، سوزش درونى خود را در سرودن غزلهاى ناب و شيرين به ياد روزگارى كه ديدار معشوقم به كام بوده مىگذرانم، اميد آنكه روزى باز مشاهدهاش دست دهد و از قرب و اُنسش بهرهمند گردم! در جايى مىگويد :
حافظِ خسته، به اخلاص، ثنا خوان تو شد لطف عام تو، شفا بخشِ ثنا خوان تو باد[5]
و در جاى ديگر مىگويد :
بدين شعرِ تَر و شيرين، زشاهنشه عجب دارم كه سر تا پاى حافظ را، چرا در زَرْ نمىگيرد[6]
و نيز در جاى ديگر مىگويد :
بيا، كه بلبلِ مطبوعِ خاطرِ حافظ بهبوىِ گلشنِ وصلِتو مىسرايد باز[7]
شب صُحبت، غنيمت دان و دادِ خوشدلى بستان كه مهتابى دلافروز است وطَرْفِ لاله زارى خوش
اى آن كه تو را با دوست قرب و اُنسى است! قدر اين نعمت را بدان، و بهره تمام از او بگير، كه هر كسى را در اين ظلمت سراى عالم طبع، اين موفقيّت حاصل نمىشود. به گفته خواجه در جايى :
وقت را غنيمت دان، آن قدر كه بتوانى حاصل از حيات اىجان!يكدماستتا دانى
كامْ بخشىِ دوران، عمر در عوض خواهد جَهد كن كه از عشرت، كام خويش بستانى[8]
مىاى در كاسه چشم است، ساقى را بنام ايزد كه مستى مىكند با عقل و مىآرد خمارى خوش
حال كه محبوب با چشمان مست و خمار آلود و جذبه جمالى خويش، دل مىربايد و در كمال جلوهگرى به نامزدى تو آمده، و مىخواهد نه تنها وجود مجازىات، بلكه عقلت را هم از تو بستاند، قدر اين روزگار خوش بدان. خواجه در واقع، اظهار اشتياق به چنين ديدار و مشاهدهاى مىنمايد. در جايى مىگويد :
غلامِ نرگس مست تو، تاجدارانند خرابِ باده لعل تو، هوشيارانند
نه من بر آن گلِ عارض، غزل سرايم و بس كه عندليب تو از هر طرف، هزارانند
تو دستگير شو،اىخضرِ پىخجسته! كه من پياده مىروم و همرهان، سوارانند[9]
هر آنكس را كه بر خاطر،زعشق دلبرى بارىاست سپندى گو بر آتش نِهْ، كه دارى كار و بارى خوش
اى آن كه از نعمت ديدار دوست برخوردارى، و تو را به منزلت قرب و عشق خود پذيرا گشته! شادمان باش و سپندى بر آتش نِهْ، مبادا چشم زخمت از اين ديدار محروم سازد، كه: (وَإنْ يَكادُ الَّذينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَکَ بِأبْصارِهِمْ )[10] : (و بدرستى
كه نزديك است آنان كه كفر ورزيدند، با ديدگان خويش تو را بلغزانند ] و چشم زخمت زنند. [.) در نتيجه، با اين بيانات عاشقانهاش اظهار اشتياق به چنان حالاتى را مىنمايد. در جايى مىگويد :
خوشآمد گُل، وز آن خوشتر نباشد كه در دستت، بجز ساغر نباشد
زمان خوشدلى، دَرياب درياب كه دايم در صدف، گوهر نباش
اَيا پُر لَعْل كرده جامِ زرّين! ببخشا بر كسى، كشْ زَرْ نباشد[11]
به غفلت عمر شد حافظ! بيا با ما به ميخانه كه شنگولانِ سرمستت بياموزند كارى خوش
گويا با اين بيت از لسان استادش به خود خطاب كرده و مىگويد: اى خواجه! عمرت به غفلت گذشت و ديدارت حاصل نگشت، زمانى هم با دوستان خدا و سرمستان عشق دوست بنشين، تا شايد كار عاشقىات بياموزند و از غفلت برهانند و راهى به او پيدا كنى؛ كه: «أكْثَرُ الصَّلاحِ وَالصَّوابِ، فى صُحْبَةِ اُولِى النُّهى وَالألْبابِ.»[12] : (شايستگى و درستى، بيشتر در همنشينى با خردمندان و عاقلان واقعى
بدست مىآيد.) و نيز: «خَيْرُ الإخْتيارِ صُحْبَةُ الأخْيارِ.»[13] : (بهترين گزينش، همنشينى با نيكان است.) و همچنين: «مُجالَسَةُ الأبْرارِ تُوجِبُ الشَّرَفَ.»[14] : (نشست و برخواست با
نيكان، شرافت و برترى را در پى دارد.)
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 52، ص72.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 52، ص73.
[3] ـ بحار الانوار، ج18، ص360، بيان روايت 66.
[4] ـ بحار الانوار، ج4، ص32، روايت 8.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 162، ص143.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 184، ص157.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص246.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 593، ص424.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص187.
[10] ـ قلم : 51.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 164، ص144.
[12] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبه، ص196.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبه، ص198.