- غزل 343
فكر بلبل همه آناست كه گل شد يارشگل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش
دلربايى همه آن نيست كه عاشق بكشند خواجه آن است كه باشد غم خدمتكارش
جاى آناست كه خون موج زند در دل لعل زين تغابن كه خزف مىشكند بازارش
بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
آنسفر كرده كه صد قافلهدل همره اوست هر كجا هست خدايا به سلامت دارش
اگر از وسوسه نفس و هوا دور شوى بىشكى ره ببرى در حرم ديدارش
اى كه از كوچه معشوقه ما مىگذرى با خبر باش كه سر مىشكند ديوارش
صحبت عافيتت گرچه خوش افتاد اى دل جانب عشق عزيز است فرو مگذارش
صوفىسرخوش از ايندستكه كجكردهكلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ كه به ديدار تو خوگر شده بود ناز پرورد وصال است مجو آزارش
از اين غزل خوب ظاهر مىشود كه خواجه را وصالى بوده و از بيم ناپايدارى آن مىناليده. مىگويد :
فكر بلبل همه آن است، كه گل شد يارش گل در انديشه، كه چون عشوه كند در كارش
آرى، عمرى سالك عاشق مىكوشد تا با معشوق خود انسى بگيرد، و چون به مقصود خود نايل مىگردد، همه فكرش اين است كه همواره از ديدارش بهرهمند باشد؛ ولى از جايى كه عاشق به تمام معنى، نفىِ خوديّت و وجود خود ننموده، گرفتار ناز و عشوههاى او مىشود و به هجران مبتلا.
خواجه هم با مثال گل و بلبل، از حال خود خبر داده و مىگويد: من در اين خيال بسر مىبردم كه به آرزوى خود راه يافته و وصال ميسّرم گشته، ولى محبوب در اين انديشه است كه (به سبب عدم آمادگىام براى وصال دايمى) با عشوههاى خويش مرا از ديدارش محروم نمايد. چه مىتوان نمود؟
و يا (بنابر اينكه «شُدْ» به شين مضمومه را «شَدْ» به شين مفتوحه بخوانيم) مىخواهد بگويد: عاشق در فكر رسيدن به وصال و انس با معشوق مىباشد؛ ولى او حاضر نيست با عاشق بنشيند و لذا با عشوهاش وى را از ديدار خود محروم مىنمايد.
امّا بيت آخر غزل، شاهد بر معناى اوّل است كه وصالى داشته، نه آنكه در فكر وصال بوده، كه مىگويد :
دلِحافظ كه بهديدار تو خوگر شدهبود ناز پَرْوَرْدِ وصال است، مجو آزارش
دلربايى همه آن نيست، كه عاشق بكُشند خواجه آن است، كه باشد غمِ خدمتكارش
(اين بيت سخنى است عاشقانه) مىگويد: معشوقا! رسم عاشق نوازى آن نيست كه تنها با جلوهاى، رُخ بنمايى، و با عشوهاى، ما را بكُشى ولى حيات تازهاى نبخشى. بيا و با وصال دائميت از ابتلاى هجرانمان بكلّى برهان.
در حقيقت با اين بيان، به اميد اينكه همواره از ديدار دوست بهرهمند باشد، تمنّاى فناى كلّى خود را نموده؛ كه: «أسْأَلُکَ أنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ. وَها! أنَا بِبابٍ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ، وَبِحَبْلِکَ الشَّديدِ مُعْتَصِمٌ، وَبِعُرْوَتِکَ الوُثْقى مُتَمَسِّکٌ.» : (از تو درخواست مىكنم كه مرا به آسايش مقام رضا و
خشنودىات نايل ساخته، و نعمتهايى را كه به من منّت نهادى، پاينده دارى. هان! من اكنون به درگاه كرمت ايستاده، و در معرض نسيمهاى الطافت در آمدهام، و به رشته محكم تو چنگ زده، و به دستگيره استوار و مطمئنّت درآويختهام.) و به گفته خواجه در جايى :
اى آفتاب سوزان! مىسوزد اندرونم يك ساعتم بگنجان، در سايه عنايت
در اين شب سياهم، گم گشت راه مقصود از گوشهاى برون آى، اى كوكب هدايت!
از هر طرف كه رفتم، جز وحشتم نيفزود زنهار از اين بيابان! وين راه بىنهايت!
جاىِ آناست،كه خون موج زند در دلِ لعل زين تغابُن، كه خَزَف مىشكند بازارش
زمانى كه خَزَف مىخواهد رونق بازار لَعْل را بشكند و با طلا موازنه كند، جاى بسى تأسّف است. مىخواهد بگويد: محبوبا! جمالهاى ظاهرى در مقابل جمال يكتاى تو هيچ گونه جلوهگرى ندارند. در جايى مىگويد :
با هيچكس نشانى، زآن دلستان نديدم يا من خبر ندارم، يا او نشان ندارد
و در جاى ديگر مىگويد :
روشنىِ طلعتِ تو، ماه ندارد پيش تو گل، رونق گياه ندارد
شوخىِنرگس نگر، كه پيش تو شكفت چشم دريده! ادب نگاه ندارد
و چنانچه مظاهر عاشقانت را بفريبند، چرا تو عشوه نداشته باشى و با ناز خود آنان از ديدارت محروم سازى؟!
بلبل از فيض گل آموخت سخن، ورنه نبود اين همه قول و غزل، تعبيه در منقارش
محبوبا! اگر من سخنورم و با گفتار شيرين از جمال و كمال تو سخن مىگويم، همصحبتى و انس و قربم با تو سبب اين امر شده؛ زيرا من از خود، هيچ نداشته و ندارم؛ كه: «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إلّا بِاللهِ.»: (هيچ تحرّك و نيرويى نيست، جز به خدا.) خلاصه آنكه نه من، بلكه همه موجودات، هر كمالى كه دارند، به خود ندارند و همه از تو دارند. در جايى مىگويد :
در قلم آورد حافظ، قصّه لعل لبش آبحيوان مىرود، هر دَم زِ اقلامم هنوز
و در جاى ديگر مىگويد :
در پسِ آينه، طوطى صفتم داشتهاند آنچه استادِ ازل گفت بگو، مىگويم
من اگر خارم، اگر گل،چمن آرايى هست كه از آندست كه مىپروردم، مىرويم
و يا مىخواهد بگويد: محبوبا! شهود جمال توست كه مرا به سخنورى واداشته و توصيفت مىنمايم.
آن سفر كرده كه صد قافله دل هَمْرهِ اوست هر كجا هست خدايا! به سلامت دارش
اين بيت هم دعايى و تمنّايى است در باره ديدار از دست شده خود و دوستانش. مىگويد: محبوبا! پس از وصالت، با عشوهاى، قافله عشّاق را به هجران مبتلا ساختى، و دلهاى آنان را به همراه خود بردى، و در انتظار انس با خود گذاشتى؛ الهى! كه همواره به سلامت بوده باشى (كه هستى) تا بازشان ملاقات حاصل گردد. در جايى مىگويد :
هماىِ اوجِ سعادت، به دام ما افتد اگر تو را گذرى، بر مقام ما افتد
شبى كه ماهِ مُراد از افق طلوع كند بُوَد كه پرتوِ نورى، به بام ما افتد؟
و در جاى ديگر مىگويد :
اىغايب از نظر! كه شدىهمنشين دل مىگويمت دعا و ثنا مىفرستمت
اگر از وسوسه نفس و هوا دور شوى بىشكى، رَهْ ببرى در حرمِ ديدارش
آرى، آن كه با مجاهدات و هوا كُشيها، بر نفس خويش غالب گشت، بدون شك خداوند نيز وى را به قرب خود راه خواهد داد؛ كه : (وَالَّذينَ جاهَدُوا فينا، لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَإنَّ اللهَ لَمَعَ المُحْسِنينَ ) : (و آنان كه در ] راه [ ما بكوشند، مسلّمآ ايشان را به
راههاى خود رهنمون خواهيم شد، و بدرستى كه خدا با نيكوكاران مىباشد.) و نيز : (ياأيَّتُهَا النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ! ارْجِعى إلى رَبِّکِ راضِيَةً مَرْضيّةً، فَادْخُلى فى عِبادى، وَادْخُلى جَنَّتى ) :(اىروان آسوده! در حالىكه هم تو از خدا خشنودى و همخدا از تو خرسند،
به سوى پروردگارت باز گرد، و در ميان بندگان خاصّم و در بهشت مخصوصم درآى.)
و همچنين: «أقْوَى النّاسِ، مَنْ قَوِىَ عَلى نَفْسِهِ.» : (نيرومندترين مردم كسى است كه بر
نفس خويش چيره گردد.) و نيز: «مَنْ مَلِکَ نَفْسَهُ، عَلا أمْرُهُ.» : (هر كس نفسش را
مالك شود، كارش بالا مىگيرد.) و يا: «مَنْ مَقَتَ نَفْسَهُ، أحبَّهُ اللهُ.» : (كسى كه با هواى نفس خويش دشمنى بورزد، خدا دوستش مىدارد.) و نيز: «إنَّ النَّفْسَ لَجَوْهَرَةٌ ثَمينَةٌ، مَنْ صانَها رَفَعَها، وَمَنِ ابْتَذَلَها وَضَعَها.» : (بدرستى كه نفس انسانى گوهر گرانبهايى
است كه هر كس حفظش نمود، به آن رفعت داد؛ و هر كس قدرش را ندانست، خوارش گرداند.) و همچنين: «رَدْعُ النَّفْسِ عَنِ الهَوى، ألْجِهادُ الأكْبَرُ.» : (بازداشتن
نفس از هوا و هوس، همان جهاد اكبر مىباشد.) و يا اينكه: «مَنْ أحَبَّ نَيْلَ الدَّرَجاتِ العُلى، فَلْيَغْلِبِ الهَوى.» : (هر كس دوست دارد به درجات بلند نايل آيد، بايد به هوا و
هوس خود چيره گردد.) خواجه هم مىگويد: «اگر از وسوسه نفس و هوا…»
اى كه از كوچه معشوقه ما مىگذرى! با خبر باش، كه سر مىشكند ديوارش
اى سالكى كه در طريق ديدار دوست قرار گرفتهاى! در اين راه با مراقبه تمام نسبت به اعمال خود قدم بردار (و از اعمال ناشايسته، از گناه صغيره و كبيره، و از اخلاق ناپسند و امورى كه مطلوب دوست نيست، بپرهيز؛ زيرا هر چه سير دقيقتر گردد، موانع اگر چه مختصر هم باشد، سالك را از سير باز مىدارد. اگر در امور دنيوى و يا اُخروى كوه مانع از رسيدن به هدف مىشود، در اين طريق كاه مانع است.)؛ كه حجابهاى ميان ما و معشوق سر مىشكند، و نمىگذارد الفتى ميان ما و او حاصل شود؛ كه: «وَأنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ إلّا أنْ ] وَلكِنْ [تَحْجُبَهُمُ الأعْمالُ السّيِّئَةُ ] الآمالُ [ دُونَکَ…» : (و ] مىدانم [ كه تو از مخلوقاتت در حجاب نيستى، جز آنكه ] يا :
ولى [ اعمال زشت ] يا: آرزوهاى [ شان حجاب آنها شود…)
صحبت عافيتت، گرچه خوش افتاد اى دل! جانب عشق عزيز است، فرو مگذارش
اى خواجه! و يا اى سالك! چنانچه عافيت و خوشيهاى دنيوى و يا اُخروى، تو را ميسّر گردد وبه نظرت خوش آيد، نظر به عافيتى بالاتر كه در اُنس با معشوق حقيقىاست بدوز؛ كه: «إنَّ العافِيَةَ فى الدّينِ وَالدُّنْيا لَنِعْمَةٌ جَليلَةٌ وَمَوْهِبَةٌ جَزيلَةٌ.» :
(براستى كه عافيت و سلامتى در دين و دنيا، نعمتى بزرگ و موهبت و عنايتى بسيار و عظيماست.) و نيز: «بِالعافِيَةِ تُوجَدُ لَذَّةُ الحَياةِ.» : (لذّت و خوشى زندگانى را تنها با عافيت مىتوان چشيد.)؛ زيرا هيچ نعمتى لذّت بخشتر از آن نيست؛كه :(وَما عِنْدَ اللهِ خفيْرٌ لِلأبْرارِ) : (و آنچه نزد خداست براى نيكان بهتر است.) ونيز: (لَهُمْ دارُ السَّلامِ
عِنْدَرَبِّهِمْ، وَهُوَ وَليُّهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ ) : (آنان در خانه سلامت ] =بهشت [ نزد
پروردگارشان هستند، و او سرپرست ايشان مىباشد، به خاطر اعمالى كه انجام مىدادند.) و يا: (وَرِضْوانٌ مِنَ اللهِ أكْبَرُ، ذلِکَ هُوَ الفَوْزُ العَظيمُ ) : (و خشنوديى از جانب
خدا بزرگتر است، اين همان رستگارى بزرگ مىباشد.)، پس «جانب عشق، عزيز است، فرو مگذارش.» در جايى مىگويد :
هر آن كه جانبِ اهلِ وفا نگهدارد خداش، در همه حال از بلا نگهدارد
گرت هواست كهمعشوق نگسلد پيوند نگاهدار سَرِ رشته، تا نگهدارد
صوفىِ سرخوش از ايندست،كه كج كرده كُلاه به دو جامِ دگر آشفته شود دستارش
عارف سالكى كه امروز با مشاهده كمالى، و يا وصل بىدوامى از دوست، اين گونه به خود مىبالد و سرخوش است، چنانچه دوست دو جامى ديگر از باده تجلّيات خود نصيبش نمايد چه خواهد كرد؟ بىشك هر چه دارد از دست خواهد داد، و بكلّى فانى خواهد شد و براى او نه سر ماند و نه كلاه. در جايى مىگويد :
به دورِ لاله، دماغِ مرا علاج كنيد گر از ميانه بزمِ طَرَب كناره كنم
گداىِ ميكدهام، ليك وقت مستى بين كه ناز بر فلك و حكم بر ستاره كنم
اگر ز لَعْلِ لب يار، بوسهاى يابم جوان شوم زِسَر،و زندگى دوباره كنم
(اين بيت يكى از مواردى است كه خواجه، لفظ «صوفى» را در معناى اصلى خودش كه «پشمينه پوش» مىباشد استعمال نكرده و منظورش از آن «اهل كمال و صفوت» بوده است.
دل حافظ، كه به ديدار تو خوگر شده بود نازْ پَرْوَرْدِ وصال است، مجو آزارش
كنايه از اينكه: محبوبا! ناز پرورده وصالِ خود را به فراق مبتلا مكن، كه تاب كشيدن آن را ندارد. به گفته خواجه در جايى :
چون در جهانِ خوبى، امروز كامكارى شايد كه عاشقان را، كامى ز لب برآرى
با عاشقان بىدل، تا چند ناز و عشوه؟ بر بىدلانِ مسكين، تا كِىْ جفا و خوارى؟
جورى كه از تو ديدم، دردى كه از تو بردم گر شمّهاى بدانى، دانم كه رحمت آرى
آخر ترحّمى كن، بر حالِ زارِ حافظ تا چند نااميدى؟ تا چند خاكسارى؟