- غزل 341
شرابتلخمىخواهمكه مردافكن بود زورشكه تا يكدمبياسايم ز دنيا و شر وشورش
بياور مى كه نتوانشد زمكر آسمان ايمن بهلعب زهره چنگىّ وبهرام سلحشورش
كمند صيد بهرامى بيفكن جامجم بردار كه من پيمودم اينصحرا نهبهراماست و نهگورش
نگه كردن به درويشان منافىّ بزرگى نيست سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
بيا تا در مى صافيت راز دهر بنمايم به شرط آنكه ننمايى بهكجْ طبعانِ دلْ كورش
شراب لعل مىنوشم من از جام زمرّد گون كهزاهدافعىوقتاست ومىسازم بدانكورش
سَماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش مذاق حرص وآز اى دل بشوى از تلخ و از شورش
كمان ابروى جانان نمىپيچد سر از حافظ و ليكن خنده مىآيد بر اين بازوى بىزورش
از اين غزل ظاهر مىشود، خواجه را مشاهداتى ناپايدار بوده، تقاضاى دوام آن را از معشوق نموده تا بكلّى از خود برهد. مىگويد :
شراب تلخ مىخواهم،كه مرد افكن بود زورش كه تا يك دم بياسايم، ز دنيا و شر و شورش
آرى، بشر تا زمانى كه توجّهش به ظاهر اين عالم و تعلّقات آن است، همه چيز را شرّ وشور مىنگرد. وچون از آن تعلّقات گسستهگشت و تجافى پيدا نمود، حقيقت جهان خلقت براى او جلوه مىنمايد، و دوست را با مظاهر، به اسم و صفت و ذات، با ديده دل تماشا خواهد كرد؛ كه: «أللّهُمَّ! أرِنَا الأشْياءَ كَما هِىَ.»[1] : (بار خدايا! حقيقت
اشياء را به ما نشان ده.) اينجاست كه ديگر اين عالم را شرّ و شور نخواهد ديد، و به نظر حُسن به هر چيز مىنگرد؛ ناچار به جهت دست يافتن به آن گسستگى، بايد به مراقبه و ياد شديد محبوب بپردازد، تا حضرتش با تجلّيات پر شور خود، او را از ظاهر عالم پندار به باطن آن متوجّه سازد، تا با ديده دل و ايمان دوست را ببيند؛ كه : «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ، أنَّ مُرادَکَ مِنّى أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، حَتّى لا أجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[2] : (معبودا! با پى در پى در آمدن آثار و مظاهر و دگرگون شدن تحوّلات
دانستم كه مقصودت از من اين است كه خود را در هر چيز به من بشناسانى، تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.)
خواجه هم مىخواهد بگويد: محبوبا! شراب تلخ دو آتشه و ته نشين و در مستى كولاك كننده، و تجلّيات و جذبات از خويش بيرون كننده به من عطا نما، تا از دنيا و شرّ و شورش بكلّى رهايى يابم. به گفته خواجه در جايى :
مِى دو ساله و محبوبِ چارده ساله همين بس است مرا، صحبت صغير و كبير
بيار ساغرِ ياقوتْ فام و دُرِّ خوشاب حسود گو: كَرَم آصفى ببين و بمير
بنوش باده و عزمِ وصالِ جانان كن سخن شنو، كه زنندت زبامِ عرش صفير[3]
بياور مِىْ، كه نتوان شد ز مكر آسمان ايمن به لعب زُهره چنگىّ و بهرامِ سلحشورش
محبوبا! تا فرصت باقى است و عمر گرانمايه از دست نشده، شراب مشاهداتت را به كامم بريز و از جمالت بهرهمند دايمىام بنما، كه به خوشى و ناخوشى ناپايدار اين جهان نمىتوان ايمن بود؛ كه: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ… قَرَّتْ بِالنَّظَرِ إلى مَحْبُوبِهِمْ أعْيُنُهُمْ، وَاسْتَقَرَّ بِإدْراکِ السُؤولِ وَنَيْلِ المَأْمُولِ قَرارُهُمْ، وَرَبِحَتْ فى بَيْعِ الدُّنْيا بِالآخِرَةِ تِجارَتُهُم.»[4] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار دِهْ كه… به واسطه نظر به محبوب
چشمانشان روشن گشته، و به خاطر رسيدن به خواستهها و نيل به آرزوهايشان آرامش خاطر يافتهاند، و در فروش دنيا به آخرت تجارتشان سود برده است.)
كمند صيد بهرامى بيفكن، جامِ جَمْ بردار كه منپيمودم اينصحرا، نهبهراماست و نهگورش
تو هم اى خواجه! و يا اى سالك! كمند صيد خود رها كن و هر روز و هر ساعت در فكر بهرهمندى از انواع و اقسام لهو و لعب دنيا مشو، و خود را اسير تعلّقات آن مكن، و به مراقبه و توجّه به حضرت دوست مشغول باش، كه دوستى و انس با يار، تو را سلطنت و غناى واقعى مىبخشد؛ كه: «إنَّ اللَّيْلَ وَالنَّهارَ يَعْمَلانِ فيکَ، فَاعْمَلْ فيهما، وَيَأخُذانِ مِنْکَ، فَخُذْ مِنْهُما.»[5] : (بدرستى كه شب و روز در تو كار مىكنند ] = از
عمر تو مىكاهند [، پس تو نيز در آن دو به انجام عمل مشغول شو؛ شب و روز عمرت را از تو مىگيرند، پس تو نيز از آنها بهره برگير.)
آنان كه سرمايه عمر خود را به لهو و لعب و جمعآورى و لذايذ مادى اين عالم به كار بستند، سرانجام هرآنچه دل بدان بستهبودند بگذاشتند و رفتند؛كه: «مَنْ أفَنى عُمْرَهُ فى غَيْرِ ما يُنْجيهِ، فَقَدْ أضاعَ مَطْلَبَهُ.»[6] : (هر كس عمرش را در غير آنچه مايه نجات اوست فانى سازد، مسلّم مقصودش را گم مىكند.) و نيز: «ألدُّنْيا غُرُورٌ حآئِلٌ، وَسَرابٌ زآئِلٌ، وَسِنادٌ مآئِلٌ.»[7] : (دنيا، فريبى گذران و سرابى ناپايدار و تكيه گاهى كج است) و يا: «إرْغَبُوا
فيما وَعَدَ اللهُ المُتَّقينَ، فَإنَّ أصْدَقَ الوَعْدِ ميعادُهُ.»[8] : (در آنچه خدا به اهل تقوا نويد داده
راغب و مايل باشيد، كه راستترين وعدهها، وعده دادنهاى اوست.)
نگه كردن به درويشان منافىّ بزرگى نيست سليمان با چنان حشمت، نظرها بود با مورش
اى دوست! ما فقير على الاطلاقيم و تو غنىّ على الاطلاق؛ كه: (يا أيُّهَا النّاسُ! أنْتُمُ الفُقَرآءُ إلى اللهِ، وَاللهُ هُوَ الغَنِىُّ الحَميدُ)[9] : (اى مردم، همه شما نيازمند به خداييد،
و تنها او بىنياز و ستايش شده است.) ما درويش و تو پادشاهى. نگاه به زير دستان از بزرگى بزرگان نمىكاهد، عنايتى نما و ديدار مدامت را نصيبمان گردان، «سليمان با چنان حشمت، نظرها بود با مورش.»؛ كه: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[10] : (معبودا! درهاى
رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقانت را از مشاهده ديدار زيبايت محجوب مگردان.) و به گفته خواجه در جايى :
بفِكَن بر صف رندان،نظرى بهتر از اين بر در ميكدهميكن،گذرى بهتر از اين[11]
و نيز در جاى ديگر :
چون در جهانِ خوبى، امروز كامكارى شايد كه عاشقان را، كامى ز لب برآرى
با عاشقان بىدل، تا چند ناز و عشوه؟ بر بىدلان مسكين، تا كِىْ جفا و خوارى؟[12]
بيا تا در مِىِ صافيت، رازِ دهر بنمايم به شرط آنكهننمايى، بهكجْ طبعانِ دلْ كورش
آرى، به راز آفرينش و حقيقت عالم، كسى را آگاه خواهند كرد، كه به مراقبه دائمى جمالِ محبوب و توجّه بىشايبه و خالصانه او مشغول و از آن بهرهمند شده باشد، و پس از راه يافتن به اسرار الهى، آن را به نااهلان نگويد.
مىگويد: بيا اى خواجه! و يا اى سالك! رازِ دهر را در مشاهدات و بندگى واقعى و اخلاص در عمل جستجو كن؛ كه: «أفْضَلُ العَمَلِ، ما اُريدَ بِهِ وَجْهُ اللهِ.»[13] : (برترين و با
فضيلتترين عمل، عملى است كه روى ] اسماء و صفات [ خدا بدان اراده شده باشد.) و نيز: «إنْ تُخْلِصْ، تَفُزْ.»[14] : (اگر اخلاص ورزى، رستگار و كامياب مىگردى.) و همچنين: «تَقَرُّبُ العَبْدِ إلى اللهِ سُبْحانَهُ بِإخْلاصِ نِيَّتِهِ.»[15] : (نزديك شدن بنده به
خداوند سبحان تنها با اخلاص نيّت ميسّر مىباشد.) و يا: «مَنْ أخْلَصَ، بَلَغَ الآمالَ.»[16] :
(هر كس اخلاص ورزد، به آرزوهايش مىرسد.)
وچون از آن راز آگاه شدى و بهآن راه يافتى،مبادا آنرا به كجانديشان و كوردلان بازگو نمايى؛ كه: «مَنْ أَسَرَّ إلى غَيْرِ ثِقَةٍ، ضَيَّعَ سِرَّهُ.»[17] :(هركس رازش را براى شخصى كه
مورد اطمينان او نيست فاش كند، آن را ضايع نموده است.) و نيز: «لا تُودِعَنَّ سِرَّکَ مَنْ لاأمانَةَ لَهُ.»[18] : (هرگز رازت را نزد كسى كه امانت را رعايت نمىكند، به وديعه مگذار.)
و ممكن است «بيا» در بيت فوق، كلامى باشد كه خواجه از زبان حضرت محبوب به خود خطاب كرده و مىگويد: بيا، تا با آشاميدن مى صاف و شراب تلخ از راز دهر آگاهت سازم، «به شرط آنكه ننمايى به كجْ طبعانِ دلْ كورش.». شاهد بر معناى اوّل بيت بعدى است :
شرابِ لعل مىنوشم، من از جام زُمّرد گون كه زاهد، افعىِ وقت است و مىسازم، بدان كُورَش
اى سالك! بيا و چون من به حفظ سرّ خود كوش و ببين چگونه عبادات خالصانه خود را (به جهت حفظ سرّ) ظاهرآ چون زاهد انجام مىدهم، تا وى از اسرار درونىام آگاه نشود. در نتيجه مىخواهد بگويد: صورت عمل و عبادت من و او يكى است، ولى من با اعمالم پرده از جمال محبوب بر مىدارم، و او در حجاب بسر مىبرد و مرا چون خود گمان مىكند. در جايى مىگويد :
هر دلى را، اطّلاعى نيست بر اسرار عشق محرم اين سرِّ معنىدار، عِلْوى جانِ ماست
چند گويى اى مذكّر! شرح دين، خاموش باش دينِما در هر دو عالم،صحبت جانان ماست[19]
سَماط دهرِ دون پرور، ندارد شَهْدِ آسايش مذاق حرص و آز اىدل! بشوى از تلخ و از شورش
اى خواجه! و يا اى سالك! حال كه دانستى در سفره دنياى پست و دُون پرور، آسايشنيست، از اول دل بر آن مده، و حرص و طمع بر شور و تلخ اعتبارىاش نداشتهباش،تا بتوانى قدمى در سير تكاملى خود بردارى؛كه :«إيّاکَ أنْ تَبيعَ حَظَّکَ مِنْ رَبِّکَ وَزُلْفَتَکَ لَدَيْهِ، بِحَقيرٍ مِنْ حُطامِ الدُّنيا.»[20] : (مبادا بهرهات از پروردگار و مقام و منزلت و
قرب در پيشگاهش را به سرمايه اندك و ناچيز دنيا بفروشى!) و همچنين: «إنَّ الدُّنْيا دارُ عَنآءٍ وَفَنآءٍ وَغِيَرٍ وَعِبَرٍ، وَمَحَلُّ فِتْنَةٍ وَمِحْنَةٍ.»[21] : (بدرستى كه دنيا خانه رنج و نيستى، و
دگرگونىها و پند گرفتنها، و جايگاه ابتلاء و امتحان است.) و نيز: «إنَّ لِلدُّنْيا مَعَ كُلِّ شَرْبَةٍ شَرَقآ، وَمَعَ كُلِّ أكْلَةٍ غُصَصآ.»[22] : (براستى كه دنيا با نوشيدن هر جرعه و خوردن هر لقمه
گلوگيرى دارد.) و يا: «خَيْرُ النّاسِ مَنْ أخْرَجَ الحِرْصَ مِنْ قَلْبِهِ وَعَصى هَواهُ…»[23] : (بهترين مردم
كسى است كه حرص و آز را از دلش بيرون نموده و هوا و هوسش را فرمان نبرد.)
كمان ابروى جانان، نمىپيچد سر از حافظ و ليكن خنده مىآيد، بر اين بازوى بىزورش
كنايه از اينكه: اگر بخواهم دست از دوست بردارم، او همواره در انديشه صيد من مىباشد، و مىخواهد مرا با كمان ابروان و كشش جاذبه جمالش به دام خود افكند، و فانىِ در خويش گرداند. ببينيد اى دوستان! نمىخواهد با جمال خويش و بازوى بىزورش دست از كُشتنم بردارد.
در واقع با اين بيان به منتهى آرزوى خود، كه كشته شدن است، اشاره مىكند؛ در جايى مىگويد :
اى از فروغ رُويت، روشن چراغ ديده! مانند چشممستت، چشمِ جهان نديده
در قصد خون عاشق، ابرو و چشم مستت گه اين كمين گشاده، گه آن كمان كشيده[24]
[1] ـ بحر المعارف، ص309.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص348.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 304، ص237.
[4] ـ بحار الانوار، ج94، ص150 ـ 151.
[5] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص107.
[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب الترغيب الى الآخرة، ص140.
[9] ـ فاطر : 15.
[10] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 485، ص351.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 555، ص397.
[13] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص92.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص92.
[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص93.
[17] و 6 ـ غرر و درر موضوعى، باب السّر، ص159.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 108، ص109.
[20] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص107.
[21] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص108.
[22] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص109.
[23] ـ غرر و درر موضوعى، باب الحرص، ص61.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 506، ص364.