- غزل 339
دلم رميده شد و غافلم من درويشكه آن شكارى سرگشته را چه آيد پيش
چو بيد بر سر ايمان خويش مىلرزم كه دل بهدست كمانابرويىاستكافر كيش
خيال حوصله بحر مىپزم هيهات چههاست بر سر اين قطره محال انديش
به كوى ميكده گريان و سرفكنده روم چرا كه شرم همى آيدم زحاصل خويش
نه عمر خضر بماند نه ملك اسكندر نزاع بر سر دنياى دون مكن درويش
بنازم آن مژه شوخ عافيت كش را كه موج مىزندش آب نوش بر سرنيش
ز آستين طبيبان هزار خون بچكد گرم به تجربه دستى نهند بر دل ريش
تو بندهاى گله از پادشه مكن اى دل كه شرط عشق نباشد شكايت از كموبيش
بدان كمر نرسد دست هر گدا حافظ خزينهاى به كف آور ز گنج قارون بيش
دلم رميده شد و غافلم منِ درويش كه آن شكارىِ سرگشته را، چه آيد پيش
چو بيد، بر سر ايمانِ خويش مىلرزم كه دل، بدست كمان ابرويىاست كافر كيش
محبوب، با جلوهاى، دل و عالم خيال و انديشهها و تعلّقاتم را از من بگرفت، نمىدانم پس از اين چه پيش آيد و با من چه خواهد كرد؟ مىترسم تنها قانع به ستانيدن عالم اعتبارىام نباشد، بلكه دين و عبادات ظاهرى و قشرى را هم بخواهد از من بستاند، چرا چنين نباشد؟ كه او فعّال ما يشآء است و مىخواهد هستى عاشق خويش را با جلوهاى بستاند و به وصالش نايل سازد. خواجه در واقع با اين بيان تمنّاى از خود بيرون شدن به گونه كامل را مىنمايد؛ كه: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ… قَرَّت بِالنَّظَرِ إلى مَحْبُوبِهِمْ أعْيُنُهُمْ، وَاسْتَقَرَّ بِإدْراکِ السُّؤولِ وَنَيْلِ المَأمُولِ قَرارُهُمْ، وَرَبِحَتْ فى بَيْعِ الدُّنْيا بِالآخِرَةِ تِجارَتُهُمْ.»[1] : (بار الها! پس ما را از آنانى قرار ده كه… چشمانشان به واسطه نظر به
محبوب روشن گشته، و به خاطر رسيدن به خواستهها و نيل به آرزويشان آرامش خاطر يافته، و در فروش دنيا به آخرت، تجارتشان سود برده است.)
خيالِ حوصله بحر مىپزد هيهات! چههاست بر سر اين قطره محال انديش؟
آرى، بشر تا هنگامى كه به عالم بشرى خود توجّه دارد، اراده قرب جانان او را دست ندهد؛ آن وقت و ساعتى دوست او را مىپذيرد، كه از خود و زمان و مكان و غيره رهايى يابد و از همه چيز انقطاع كامل پيدا كند و فقط به او توجّه نمايد؛ كه : «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْکَ.»[2] : (بار خدايا! انقطاع و بريدن كامل ] از خلق و توجّه [
به خودت را به من عنايت نما.)، و قطره هستى خيالى او، محو درياى حقيقت هستى بخش گردد، و خود را ديگر نبيند و ديدن حق هم از او نباشد.
خواجه مىگويد: من كجا و فكر رسيدن به درياى ذات بىانتها! من كجا و اين فكر محال! آنجا كه وصال باشد، صحبت رسيدن و نرسيدن نباشد؛ كه: «إلهى!… عَجَزَتِ العُقُولُ عَنْ إدراکِ كُنْهِ جَمالِکَ، وَانْحَسَرَتِ الأبْصارُ دُونَ النَّظَرِ الى سُبُحاتِ وَجْهِکَ، وَلَمْ تَجْعَلْ لِلخَلْقِ طَريقآ إلى مَعْرِفَتِکَ إلّا بِالعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ.»[3] : (معبودا!… عقلها از ادراك كنه جمالت ناتوان،
و ديدگان از نگريستن به انوار ] و يا: عظمت [ روى ] = اسماء و صفات [ات، تار گشتهاند، و براى مخلوقات راهى به شناختت قرار ندادهاى جز آنكه اظهار عجز و ناتوانى از شناسايىات نمايند.)
به كوى ميكده، گريان و سرفكنده رَوَم چرا؟ كه شرمْ همى آيدم ز حاصل خويش
افسوس كه عمرى گذرانيدم و حاصلى از آن نگرفتم، و گلى كه از باغ عالم وجود بايد چيد نچيدم، و به دنبال دوست نرفتم. چگونه در پيشگاه دوست، سرافكنده و گريان و عذرخواه و شرمنده نباشم كه از عمر خويش حاصلى نگرفتم؛ كه: «إلهى! وَقَدْ أفْنَيْتُ عُمْرى فى شِرَّةِ ] شَرَهِ [ السَّهْوِ عَنْکَ، وَأبْلَيْتُ شَبابى فى سَكْرَةِ التّباعُدِ مِنْکَ، إلهى! فَلَمْ أسْتَيْقِظْ أيّامَ اغْتِرارى بِکَ وَرُكُونى إلى سَبيل سَخَطِکَ.»[4] : (بار الها! عمرم را در حرص و نشاطِ
] و يا: آز شديدِ [ غفلت از تو فانى ساختم، و جوانىام را در مستى بُعد و دورى از تو فرسوده نمودم. معبودا! آنگاه، در روزگار دليرىام بر تو و آسودنم به راه خشم و غضبت بيدار نگشتم.)
نه عمر خضر بماند، نه مُلك اسكندر نزاع بر سر دنياى دون، مكن درويش!
اى سالك! و يا اى خواجه! براى كم و زياد، و داده و نداده دنياى بىارزش، نزاع چرا؟ اين جهان، جاى زيستن ابدى نمىباشد تا انديشه كم و زيادِ آن كنى. از سويى همه انبيا و اوليا : كه اشرف و برگزيده بشرند، و از سوى ديگر تمام ظالمين و ستمكاران كه تمنّاى دوام سلطنت خود را داشتند، چندى در اين عالم زيستند و رفتند و با خود چيزى جز اعمال و كردار خويش نبردند؛ كه: «إنَّ السُّعَدآءَ بِالدُّنْيا غَدآ، هُمُ الهارِبُونَ مِنْهَا اليَوْمَ.»[5] : (همانا آنان كه فردا به وسيله دنيا نيكبخت مىشوند، هم آنانند كه
امروز از آن مىگريزند.) و نيز: «إنَّكُمْ إنْ رَغِبْتُمْ فِى الدُّنْيا، أفْنَيْتُمْ أعْمارَكُمْ فيما لا تَبْقُونَ لَهُ وَلا يَبْقى لَكُمْ.»[6] : (اگر ميل و گرايش به دنيا داشته باشيد، عمرهاى خود را در چيزى از بين
مىبريد كه نه شما براى آن مىمانيد، و نه آن براى شما.)
بنازم آن مژه شوخ عافيت كُشْ را! كه موج مىزندش، آبِ نوش بر سر نيش
قربان آن محبوبى كه با تير مژگان و صفت جمالى آميخته با جلاليش در عين اينكه مرا به خود توجّه مىدهد، عافيت و امور ظاهرىِ منتسب به من را مىستاند، و «موج مىزندش آب نوش بر سر نيش»، و عافيتى حقيقى با ديدارش به بنده برگزيدهاش مىبخشد. در جايى مىگويد :
به مژگان سيه كردى، هزاران رخنه در دينم بيا كز چشم بيمارت، هزاران درد برچينم[7]
و در جاى ديگر مىگويد :
دردا! كه ازآن آهوىِمشكينِ سيهْ چشم چوننافه بسى خونِدلم در جگر افتاد
مژگان تو تا تيغِ جهان گير برآورد بسكشته دل زنده،كه بر يكدگر افتاد[8]
ز آستين طبيبان، هزار خون بچكد گَرَم به تجربه دستى، نهند بر دلِ ريش
چنانچه طبيبان و راهنمايانم بخواهند از حال من با خبر شوند، و بدانند فراق و عشق دوست با من چه كرده، بايد دستى براى تجربه و امتحان بر دل مجروح خونينم نهند، تا با فرا گرفتن خون، دست و آستينشان را، از سختى روزگار هجرانم آگاه گردند؛ در نتيجه مىخواهد بگويد: آنها هم اگر از حال من آگاه شوند، افسرده خاطر خواهند شد. گلهاى است از دوست كه چرا عنايتى نمىنمايد؛ در جايى مىگويد :
سحر بلبل، حكايت با صبا كرد : كه عشقِ گُل، به ما ديدى چهها كرد؟
از آن رنگِ رُخَم، خون در دل انداخت در اين گلشن، به خارم مبتلا كرد
من از بيگانگان، هرگز ننالم كه با من هر چه كرد، آن آشنا كرد[9]
با اين همه، خود را بر اين گفته سرزنش كرده و مىگويد :
تو بندهاى، گله از پادشه مكن اى دل! كه شرط عشق نباشد، شكايت از كم و بيش
اى خواجه! پادشاه و مالك على الاطلاق جهان، مصلحت تو را در اين دانسته تا در هجران بسر برى و خونين دل باشى. عاشق را نه سزاوار است كه از كم و بيش و نادادههاى دوست شكايت كند، بنده عاشق را با اختيار چه كار؟ كه: «إنَّ اللهَ يَجْرِى الاُمُورَ عَلى ما يَقْتَضيهِ، لا على ما تَرْتَضيهِ.»[10] : (بدرستى كه خداوند، امور را بر اساس آنچه
شايسته آنهاست جارى مىگرداند، نه بر اساس آنچه تو مىپسندى.) و همچنين: «ما أقْبَحَ السَّخَطَ! وَأحْسَنَ الرِّضا!»[11] : (چه زشت است ناخشنودى ] از داده الهى [ و چه زيباست
خرسند بودن!)، به گفته خواجه در جايى :
فراق و وصل چهباشد،رضاىِ دوست طلب كه حيف باشد از او غير او تمنّايى[12]
و در جاى ديگر :
عاشقان را، بر سر خود حكم نيست هر چه فرمان تو باشد، آن كنند
خوش بر آى از غصّه،اىدل! كاهل راز عيشِ خوش، در بوته هجران كنند[13]
بدان كمر نرسد، دستِ هر گدا حافظ! خزينهاى به كف آور، ز گنج قارون بيش
كنايه از اينكه: طالب دوست را سرمايه بندگى بس عظيم بايد، با دست تهى كجا مىتوان طالب او شد و به او راه يافت؟ كه: «ألطّاعَةُ غَنيمَةُ الأكْياسِ.»[14] : (طاعت و
فرمانبرى ] از خدا [ غنيمت زيركان است.) و نيز: «إنَّکَ إنْ أطَعْتَ اللهَ، نَجّاکَ وَأصْلَحَ مَثْواکَ.»[15] :
(اگر خدا را فرمان برى، نجاتت داده و جايگاهت را نيكو مىگرداند.) و همچنين : «تَمَسَّکْ بِطاعَةِ اللهِ، يُزْلِفْکَ.»[16] : (به طاعت خدا چنگ بزن، تا به قربش راهت دهد.) و يا :
«جِوارُ اللهِ مَبْذُولٌ لِمَنْ أطاعَهُ وَتَجَنَّبَ مُخالَفَتَهُ.»[17] : (جوار و قرب خداوند به كسى عنايت مىشود كه از وى فرمانبردارى نموده و از مخالفت با او دورى نمايد.) و نيز: «فَضآئِلُ الطّاعاتِ تُنيلُ رَفيعَ المَقاماتِ.»[18] : (بسيارى طاعات و عبادات، انسان را به مقامات والا نايل
مىگرداند.)
[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص150 ـ 151.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[3] ـ بحار الانوار، ج94، ص150.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص686.
[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص108.
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص110.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 392، ص292.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 142، ص129.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 214، ص178.
[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّضا، ص137.
[11] ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّضا، ص139.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص388.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215، ص179.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الطّاعة، ص216.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الطّاعة، ص217.
[16] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الطّاعة، ص218.
[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب الطّاعة، ص219.