- غزل 338
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوشحافظ قرابه كش شد و مفتى پياله نوش
صوفى زكنج صومعه در پاى خم نشست تا ديد محتسبكه سبو مىكشد بهدوش
احوال شيخ و قاضى و شرب اليهودشان كردم سوال صبحدم از پير ميفروش
گفتا نگفتنى است سخن گرچه محرمى دركش زبان و پرده نگهدار و مى بنوش
ساقى بهار مىرسد و وجهِ مِىْ نمانْد فكرىبكن كه خون دل آمد ز غم بجوش
عشق است و مفلسى و جوانى و نوبهار عذرم پذير و جرم به ذيل كرم بپوش
اى پادشاه صورت و معنى كه مثل تو ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش
چندان بمان كه خرقه ازرق كند قبول بخت جوانت از فلك پير ژنده پوش
تا چند همچو شمع زبان آورى كنى پروانه مراد رسيد اى محبّ خموش
حافظ چه آتشى است كه از سوز آه تو افتاده در ملايك هفت آسمان خروش
در مقدّمه جلد دوّم اين رساله گفته شد: خواجه، سه نفر از سلاطين وقت خود را مىستوده و در گفتارش از آنان ياد مىكرده: 1 ـ احمد شيخ اويس؛ 2 ـ حسن ايلخانى؛ 3 ـ شيخ ابو اسحاق، شاه شجاع. گويا علّت آن است كه ايشان با خواجه و اهل طريق و سالكين الى الله هم فكر و موافق بودهاند، بيت هفتم و هشتم اين غزل شاهد بر آن است؛ گذشته از آن، در زمان اين سه، اهل الله از ايذاء بدگويان و زهّاد قشرى و غيره آسوده خاطر مىزيستهاند، ابياتى از اين سروده شاهد بر بيان ما مىباشد، ولى معلوم نيست منظورش كداميك از آن پادشاهان است. مىگويد :
در عهد پادشاهِ خطابخشِ جرم پوش حافظ، قرابه كش شد و مفتى، پياله نوش
صوفى ز كنج صومعه، در پاى خم نشست تا ديد محتسب، كه سبو مىكشد به دوش
ظهور اين پادشاه زمان، سبب شد كه خواجه آسوده خاطر به مراقبه و توجّه كامل محبوب بپردازد، و خطابخشى و جرم پوشى او از زهّاد و ناروا گويان موجب شد، مفتيان هم كه همواره در پى آزار اهل الله بودند از عمل خود پشيمان گردند و در سلك اهل كمال درآيند و به طريقه فطرتِ (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[1] :
(همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد.) توجّه نمايند، و به اخلاص در اعمال كوشند.
و همين امر باعث شد كه پشمينه پوش زاهد هم، چون دوستان خود را (مفتى و واعظ و شيخ) با اهل وجد و حال ببيند، از كنار صومعه عبادت و انزوا بيرون آيد، و در پاى خم شراب ذكر و توجّه به معشوق حقيقى نشسته و از عبادات قشرى به عبادات لبّى بپردازد. در جايى به ايشان خطاب كرده و مىگويد :
زاهدا! سَر به كُلَه گوشه خورشيد برآر بختت ار قرعه، بدين ماهِ تمام اندازد
زاهدِ خامْ طمع، بر سر انكار بماند پختهگردد،چو نظر بر مِىخام اندازد[2]
و در جايى مىگويد :
كسى كه از رَهِ تقوى، قَدَم برون ننهاد به عزم ميكده اكنون، سَرِ سفر دارد[3]
و در جاى ديگر مىگويد :
زاهدىرا كه نبودى، چو صوامع جايى بين كه در كُنج خرابات،مقاماست امروز[4]
اينجا بود كه :
احوال شيخ و قاضى و شرب اليهودشان كردم سؤال، صبحدم از پيرِ مى فروش
گفتا: نگفتنى است سخن، گرچه محرمى دركش زبان و پرده نگهدار و مِىْ بنوش
از پير طريق پرسيدم: چه شده كه مخالفين ما امروز رويّه ما را اختيار نمودهاند؟ فرمود: با اينكه تو محرمى، ولى اين سرّ نه سرّى است كه شايسته باشد آن را فاش نمودن. تو به كار خود باش و باده بنوش، به ديگران كار نداشته باش، كه پرده پوشى اخلاقى است پسنديده، ولى مىتوان گفت كه :
حكممستورىومستى،همهبر خاتمتاست كس ندانست كه آخر به چه حالت برود[5]
ساقى! بهار مىرسد و وجهِ مِىْ نماند فكرى بكن، كه خون دل آمد ز غم به جوش
عشق است و مفلسىّ و جوانىّ و نوبهار عذرم پذير و جرمْ به ذيلِ كَرَم بپوش
خلاصه آنكه: اى دوست! ايّام وزمانى فرا رسيده (ماهها و يا شبها و يا روزهاى با ميمنت كه بهار بهرهبردارى از عنايات محبوب است) كه مىتوان آزادانه در آن، مغفرت و مشاهده جمالت را خريدارى نمود. افسوس! كه سرمايه عمر و جوانى از دست داده و مفلس گشتهام و خواطر و گناهان و توجّه به غير تو چنانم احاطه نموده كه راه بازگشت ندارم؛ از طرفى، غم عشقت چنان در دلم خيمه زده كه ممكن نيست از تو چشم پوشم، اگرچه نيازى ندارم، تا ناز تو را خريدار گردم. عذرم بپذير و جرمم به كرمت بپوش تا لايق قربت گردم.
اى پادشاهِ صورت و معنى! كه مثل تو ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش
چندان بمان، كه خرقه ازرق كند قبول بخت جوانت از فلك پير ژنده پوش
اين دو بيت شاهد خوبى بر بيان گذشته ما مىباشد و علّت ستودن خواجه از پادشاه زمان خويش را بيان مىكند، مىگويد: اى پادشاه ظاهرى و معنوى كه بر دلها حكومت مىكنى! خدا تو را عمر طولانى و سلطنت پايدار دهد، كه ما را آسوده خاطر نمودى و ازرق پوشان و زهّاد همگى با پذيرفتن طريقه فطرت دعاگويت خواهند شد.
تا چند همچو شمع، زبان آورى كنى پروانه مراد رسيد، اى محب! خموش
اى زاهد و واعظ و مفتى! زبان آورى و گفتار ناروا در باره ما بس است. و اى مُحبّ جانانه! تو هم خموش باش و پرده از كار بدگويان برمدار، كه چرا چنان بودند و چنين شده، به كار خود باشيد و از وقت و زمان استفاده كنيد، كه پروانه مراد و برات آزادى من و شما رسيده است.
و ممكن است بخواهد بگويد: اى خواجه! تا چند فرياد و ناله عاشقانه سر مىدهى؟ آرام باش، زمانى در رسيده كه آزادانه مىتوان به كار خود مشغول بود و به مقصد نايل آمد.
حافظ! چه آتشى است كه از سوزِ آهِ تو افتاده در ملايك هفت آسمان خروش
در نتيجه مىخواهد بگويد: اى خواجه! آن قدر از غم عشق و هجران محبوب، آه و ناله كردى كه ملايك هفت آسمان به حال تو در خروش آمدند. در جايى مىگويد :
رُو بر رهش، نهادم و بر من نظر نكرد صد لطف، چشم داشتم و يك نظر نكرد
ماهى و مرغ، دوش نخفت از فغان من وآن شوخْ ديدهْبين،كه سر از خواب بر نكرد
شوخى نگر، كه دلِ بالْ و پَر كباب سوداىِ خام عاشقى از سر بدر نكرد[6]
كنايه از اينكه: آه و ناله بس است، كه به مقصود خود نايل خواهى شد.
[1] ـ روم : 30.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 212، ص177.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 231، ص190.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 317، ص245.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 123، ص118.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 196، ص165.