غزل 336
چو جام لعل تو نوشم كجا بماند هوشچو چشم مست تو بينم بجا نماند گوش
منم غلام تو ور ز آنكه از من آزادى مرا به كوزه فروش شرابخانه فروش
به بوى آنكه ز ميخانه كوزهاى يابم رَوَم سبوى خراباتيان كشم بر دوش
مرا مگوى كه خاموش باش و دم دركش كه در چمن نتوان يافت مرغ را خاموش
اگر نشان تو جويم كدام صبر و قرار وگر حديث تو گويم كدام طاقت وهوش
شراب پخته به خامان دل فسرده دهند كه باده آتش تيز است وپختگان در جوش
نعيم روضه رضوان به ذوق آن نرسد كه يار نوش كند باده و تو گويى نوش
مرا چو خلعت سلطان عشق مىدادند ندا زدند كه حافظ خموش باش خموش
خواجه در اين غزل، با بيانات عاشقانهاش در مقام اظهار اشتياق به وصال دوست بوده و مىگويد :
چو جام لَعْلِ تو نوشم، كجا بماند هوش چو چشم مست تو بينم، بجا نماند گوش
محبوبا! تا آن زمان مرا هشيار خواهى ديد، كه از لب لعل و عنايات خاصّت آب حيات ننوشيده باشم؛ و تا وقتى گوش به سخن زاهد و واعظ مىدهم، كه چشم مست و جذبه جمالت مرا مست نكرده باشد. كنايه از اينكه: جلوه بنما و هوش و هشيارى از من بگير، و گوش سخن پذيرى از من بستان. به گفته خواجه در جايى :
مستمكن آنچنان،كه ندانم ز بىخودى در عرصه خيال كه آمد، كدام رفت
دل را كه مرده بود، حياتى ز نو رسيد تا بويى از نسيم مِىْاش در مشام رفت
زاهد! تو دان و خلوتِ تنهايى و نياز عشّاق را،حواله به عيش مدام رفت[1]
منم غلام تو، ور ز آنكه،از من آزادى مرا به كوزه فروشِ شرابخانه فروش
به بوى آنكه ز ميخانه، كوزهاى يابم رَوَم سبوى خراباتيان كِشَم بر دوش
خواجه با اين بيان عاشقانه مىخواهد بگويد: اى دوست! من به غلامى و بندگى تو ايستادهام. چنانچه نمىپذيرىام، به بندگان خاصّ و مقرّبان درگاهت (انبياء و اولياء :، و يا اساتيد) كه واسطه فيضِ تواند، بسپار، شايد در اثر خدمت و غلامىِ ايشان مورد عنايت تو واقع شوم و از شراب تجلّياتت بهرهمند گردم؛ كه: «إلهى! لَيْسَ لى وَسيلَةٌ إلَيْکَ إلّا عَواطِفُ رَأْفَتِکَ، وَلا لى ذَريعَةٌ إلَيْکَ إلّا عَواطِفُ رَحْمَتِکَ وَشَفاعَةُ نَبِيِّکَ، نَبِىِّ الرَّحْمَةِ وَمُنْقِذِ الاُمَّةِ مِنَ الغُمَّةِ، فَاجْعَلْهُما لى سَبَبآ إلى نَيْلِ غُفْرانِکَ، وَصَيِّرْهما لى وُصْلَةً إلى الفَوْزِ بِرِضْوانِکَ.»[2] : (بار الها! من براى نيل به درگاهت وسيلهاى جز عواطف مهربانىات ندارم،
و دستاويزى جز عطاياى رحمتت و شفاعت پيامبرت، پيامبر رحمت و نجات دهنده اُمّت از ناراحتى و اشتباه ندارم؛ پس اين دو را سبب نيلم به آمرزشت قرار ده، و وسيله دستيابى و رستگارى به خشنودىات بگردان.)
مرا مگوى: كه خاموش باش ودَمْ دركش كه در چمن نتوان يافت، مرغ را خاموش
معشوقا! اگر خواجهات لياقت ديدارت را ندارد، مگويش كه از مودّت و عشقم دم دركش و سخن مگو؛ زيرا تو مرا بر محبّت خود آفريدى؛ كه: «وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[3] : (و مخلوقات را در راه محبّت خويش برانگيخت.) و در اين چمنزار عالم
آوردى تا تو را جويم؛ كه: «كُنْتُ كَنْزآ مَخْفِيّآ ] خَفِيّآ ظ [، فَأحْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَى اُعْرَفَ.»[4] : (گنج پنهانى بودم، كه دوستدار آن شدم تا شناخته شوم ] = مرا بشناسند [، لذا
مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم.) چگونه مىشود به بلبل عاشق گفت: چون به باغ رفتى، خاموش باش و به ياد معشوق خود مباش و منال؟! با اين همه :
اگر نشان تو جويم، كدام صبر و قرار؟ وگر حديث تو گويم،كدام طاقت و هوش؟
من ماندهام حيران چه كنم؟ اگر با ناليدنم نشان از تو جويم، و (أرِنى أنْظُرْ إلَيْکَ )[5] : (خود را به من بنمايان، تا به سوى تو بنگرم.) گويم، در پاسخم (لَنْ
تَرانى )[6] : (هرگز مرا نخواهى ديد.) خواهى گفت؛ و چون جمال بگشايى و (لكنِ انْظُرْ إلَى الجَبَلِ، فَإنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ…)[7] : (ليكن به كوه بنگر، كه اگر بر جاى خود قرار گرفت…) گويى و تجلّى نمايى، صبر و قرار از من ربوده و به خويش فانىام سازى؛ كه: (فَلَمّا تَجلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ، جَعَلَهُ دَكّآ، وَخَرَّ مُوسى صَعِقآ)[8] : (و هنگامى كه پروردگارش بر كوه تجلّى نمود، آن را ] در هم كوبيده و [ هموار گردانيد، و موسى] 7 [ بيهوش افتاد.)؛ و چنانچه خواهم تنها به گفتارت قانع شوم؛ كه: (وَلَمّا جآءَ مُوسى لِميقاتِنا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ أرِنى أنْظُرْ إلَيْکَ )[9] : (و هنگامى كه موسى] 7 [ به وعدهگاهمان آمد و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد: خود را به من بنمايان، تا به سويت بنگرم.) و يا سخن از تو گويم، با «كدام طاقت و هوش؟»
و ممكن است بخواهد بگويد :
بيان وصف تو گفتن، نه حدّ امكان است چرا كه وصف تو بيرون ز حدّ اوصاف است
ز چشمِ عشق توان ديد، روىِ شاهد غيب كه نورِ ديده عاشق، ز قاف تا قاف است[10]
شرابِ پخته، به خامانِ دل فسرده دهند كه باده،آتشِتيز است و پختگان،در جوش
ممكن است خواجه در اين بيت در مقام گله از محبوب باشد و بخواهد بگويد : خامان و آنان كه هنوز شور عشقى در آنان پيدا نشده را، شراب مشاهدات مىدهند و ما را نمىدهند، كه شما پختهايد و در جوش، محتاج باده نيستيد، محتاجان را بايد باده داد.
و يا مىخواهد بگويد: پختگان خود در جوشند، محتاج آنكه آتش تيز ديگرى به آنها زده شود و شور عشقشان زياده گردد نيستند، اين ماييم كه دل فسرده و در هشيارى بسر مىبريم، و محتاج شراب دو آتشه تجلّياتت مىباشيم تا بكلّى از خود بيرون شويم، اى دوست! به ما خامان دل افسرده بيش از اين عنايت داشته باش.
نعيمِ روضه رضوان، به ذوق آن نرسد كه يار نوش كند باده و تو گويى:نوش![11]
شايد بخواهد بگويد: آن نعمت ولايت الهى را كه در بهشت رضوان مىدهند، كه: (وَرِضْوانٌ مِنَ اللهِ أكْبَرُ)[12] : (و خشنوديى از جانب خدا، بزرگتر است.) كسى كه به
نعمتهاى ظاهرى بهشتى دل بسته و عملش را براى رسيدن به آن انجام مىدهد، نمىچشد.
و يا بخواهد بگويد: نعمتهاى ظاهرى بهشتى كجا مىتواند با نعمتِ (وَسَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَرابآ طَهُورآ)[13] : (و پروردگارشان شراب و نوشابهاى بس پاك كننده به آنان
نوشانيد.) و همچنين با: (وَلَدْينا مَزيدٌ)[14] : (و آنچه نزد ماست، افزونتر است.) برابرى
كند. آن صورت است و اين حقيقت.
و يا بخواهد بگويد: نعمتِ (رَضِى اللهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهَ )[15] : (هم خدا از آنان، و هم
ايشان از خدا خشنود گشتند.) كجا، و عناياتِ (لَهُمْ ما يَشآءُونَ فيها)[16] : (براى آنان هر
چه بخواهند در بهشت وجود دارد.) كجا؟
و يا بخواهد بگويد: محبوبا! با جمالهاى بهشتى تو را ديدن، ذوقى دگر دارد؛ زيرا اينان از تو جمال دارند، و تو خود از ايشان كنار و دور نيستى، بهشت و نعمتهاى آن را ديدن و تو را با آنها نديدن چه لذّتى دارد.
مرا چو خلعتِ سلطانِ عشق مىدادند نِدا زدند كه حافظ! خموش باش خموش
محبوب، آن روزى كه مرا خلعت ولايت و باده محبّت خود بخشيد و با (وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[17] : (و آنان را بر خودشان گواه گرفت: كه آيا من
پروردگار شما نيستم؟!) هر كس را جدا بر سرّ ولايتش آگاه ساخت، گويا مىخواست بگويد: هر كس خود بايد آن را مشاهده نمايد و بداند. به گفته خواجه در جايى :
سرّ خدا، كه عارفِ سالك به كس نگفت در حيرتم، كه باده فروش از كجا شنيد؟
ما باده زير خرقه، نه امروز مىكشيم صد بار، پير ميكده اين ماجرا شنيد
يا رب كجاست، محرمِ رازى؟ كه يك زمان دل شرح آن دهد،كه چه ديد و چهها شنيد[18]
و ممكن است منظور از خلعت دهندگان، انبياء و اولياء :، و يا اساتيد باشند، كه سفارش به حفظ سرّ ولايت، سر لوحه برنامه آنان به سالكين الى الله بوده است.
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 73، ص86.
[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص149.
[3] ـ صحيفه سجّاديه، دعاى 1.
[4] ـ مصابيح الانوار، ج2، ص450.
[5] و 2 و 3 و 4 و 5 ـ اعراف : 143.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 57، ص76.
[11] ـ «يار نوش كند باده…» يعنى: دوست تو را به باده ولايت دعوت نموده، و تو خود را به باده بهشتى ونعمتهاى آن مىخوانى و دعوت مىكنى، چگونهات آن بدهند؟!
[12] ـ توبه : 72.
[13] ـ انسان : 21.
[14] ـ ق : 35.
[15] ـ مائده : 119، توبه : 100، مجادله : 22، و بيّنه : 8.
[16] ـ ق : 35.
[17] ـ اعراف : 172.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 145، ص131.