• غزل  335

چو بر شكست صبا زلف عنبر افشانشبه هر شكسته‌كه پيوست‌تازه شد جانش

كجاست همنفسى تا كه شرح غصّه دهم         كه دل چه مى‌كشد از روزگار هجرانش

نسيم صبح وفا نامه‌اى كه بُرد به دوست         ز خون ديده ما بود مُهر عنوانش

زمانه از ورق گل مثال روى تو بست[1]          ولى ز شرم تو در غنچه كرد پنهانش

بسى شديم و نشد عشق را كرانه پديد         تبارك الله از اين ره كه نيست پايانش

جمال كعبه مگر عذر رهروان خواهد         كه جان زنده دلان سوخت در بيابانش

دلم كه مهر تو از غير تو نهان مى‌داشت         ببين كه ديده كند فاش پيش يارانش

بدين شكسته بيت الحَزَن كه مى‌آرد         نشان يوسف دل از چهِ زنخدانش[2]

بگيرم آن سر زلف و به‌دست خواجه دهم         كه داد من بستاند مگر زدستانش

سحر به طرف چمن مى‌شنيدم از بلبل         نواى حافظ خوش لهجه غزلخوانش

خواجه در اين غزل، از روزگار وصال گذشته و ابتلاى به فراق خود خبر داده، و در نتيجه، اظهار اشتياق به ديدار دوباره دوست نموده و مى‌گويد :

چو برشكست صبا، زلفِ عنبرْ افشانش         به هر شكسته كه پيوست، تازه شد جانش

چون نسيمهاى قدسى و نفحات عطر آگين كوى جانان وزيدن گرفت، و پرده از جمال حقيقت عالَم و مظاهر و كثرات بركنار نمود، و عطر دوست را به پرده‌بردارى‌اش از آنها ظاهر ساخت، شكستگان كويش را كه به هجران مبتلا گشته بودند، جان تازه‌اى بخشيد و سپس به فراقشان مبتلا ساخت. در جايى مى‌گويد :

اَلا اى همنشين دل! كه يارانت برفت از ياد         مرا روزى مباد آن دم، كه بى‌ياد تو بنشينم

ز تابِ آتشِ دورى، شدم غَرْقِ عَرَق چون گل         بيار اى باد شبگيرى! نسيمى ز آن عرقْ چينم[3]

و ممكن است منظور از «صبا»، مقرّبان درگاه الهى باشند كه گاهگاهى از جانان خبرها مى‌دهند و با كلمات توحيديشان از كار عالم پرده بر مى‌دارند، و دوست را معرّفى مى‌كنند، و خستگى و شكستگى را از اهل سلوك و عشّاق جمال محبوب برطرف مى‌نمايند. در جايى مى‌گويد :

صبا! ز منزل جانان گذر دريغ مدار         وز او به عاشق مسكين، خبر دريغ مدار[4]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

اى كه با زلف و رُخ يار گذارى شب و روز!         فرصتت‌باد! كه خوش صبحى وشامى دارى

اى صبا! سوختگان بر سر رَهْ منتظرند         اگر از يار سفر كرده پيامى دارى[5]

امّـا  :

كجاست هَمْنَفَسى؟ تا كه شرح غُصّه دهم :         كه دل چه مى‌كشد از روزگار هجرانش

حال، هَمْنَفَس و گرفتارى چون خود نمى‌يابم تا غصّه‌هاى روزگار هجران پس از وصال را براى او شرح داده و بگويم كه فراق يار پس از وصال با شكسته بالان چه مى‌كند و چگونه حضرت محبوب رُخ مى‌پوشد و سوز درونم زياده مى‌فرمايد. در جايى مى‌گويد :

دل از من بُرد و روى از من نهان كرد         خدا را، با كه اين بازى توان كرد؟

چرا چون لاله خونين دل نباشم؟         كه با من نرگس او سَرْگِران كرد

ميان مهربانان كِىْ توان گفت :         كه يار من چنين گفت و چنان كرد؟![6]

نسيمِ صبحِ وفا، نامه‌اى كه بُرد به دوست         ز خون ديده ما بود، مُهرِ عنوانش

آرى! كار نسيمها و نفحات سحرگاهان، و يا انبياء و اولياء : (كه در پاكى و
لطافت روح چون نسيم صبحگاهى مى‌باشند)، وفادارى با عُشّاق حضرت دوست است تا پيامهاى آنان را به او بازگو كنند، و يا از جانب حضرتش پيامها آورند. خواجه مى‌خواهد بگويد: در اين بار كه نفحات سحرگاهان، و يا انبياء و اولياء: خواستند دوست را از حال ما مبتلايان به فراق آگاه سازند، از اشك خونين ما خبر دادند، اميد آنكه معشوق ترحّمى به اين شكستگان بنمايد و از هجرشان خلاصى بخشد، ولى :

سيل سرشك ما ز دلش كين بدر نبرد         در سنگِ خاره، قطره باران اثر نكرد[7]

زمانه از وَرَقِ گل، مثالِ روى تو بست         ولى ز شرم تو، در غنچه كرد پنهانش

كسى كه به كتاب و سنّت و مبانى عقلى آگاهى داشته باشد بر او آشكار است كه عالَم، مَظْهَر اسماء و صفات و مثال روى جانان است و حضرت حق اسمآ و صفتآ و ذاتآ از مظاهر جدا نبوده و نخواهد گشت، و موجودات راهنماى ما به او مى‌باشند؛ با اين همه، مظاهر او را از نظرها پوشانيده و نمى‌گذارد با ديده دل او را مشاهده كنند. خواجه هم مى‌گويد: زمانه از ورق گل ـ كه يكى از مظاهر عالَم خَلْقى است ـ مثال روى تو را نشان داد، ولى شرمنده شد، زيرا كه تو نه چنانى، لذا در غنچه و پرده‌اش نگاه داشت؛ كه: «يا مَنِ احْتَجَبَ فى سُرادِقاتِ عَرْشِهِ عَنْ أنْ تُدْرِكَهُ الأبْصارُ!»[8] : (اى

خدايى كه در سراپرده‌هاى عرش ] = موجودات [ات از ديدگان ] خلايق [ محجوب گشته‌اى!) و نيز: «ألْحَمْدُللهِِ الَّذى لا يُهْتَکُ حِجابُهُ، وَلا يُغْلَقُ بابُهُ.»[9] : (سپاس مخصوص

خدايى است كه پرده‌اش برداشته نمى‌گردد، و دَرَش بسته نمى‌شود.)

بسى شديم و نشد، عشق را كرانه پديد         تبارك الله از اين رَهْ، كه نيست پايانش!

جمال كعبه مگر، عُذرِ رهروان خواهد         كه جان زنده دلان، سوخت در بيابانش

آرى، تا راه و راهرو موجود است، عشق را پايان نباشد، عشق آنجا پايان مى‌پذيرد، كه عاشق، فانىِ در معشوق گردد، و جمال كعبه مقصود، عُذرِ رهروان خواهد و «شَكَرَ اللهُ سَعْيَكُمْ»: (خدا، تلاشتان را سپاس گزارد.) فرمايد؛ وگرنه زنده دلان و اهل الله تا به پايان كعبه ديدار نايل نگشته‌اند و حالاتشان، مقام نگشته و در طريقند، جانشان بالدّوام به شعله‌هاى هجران مى‌سوزد. در جايى مى‌گويد :

خاكيان، بى‌بهره‌اند از جرعه كأس الكرام         اين تطاول بين، كه با عشّاق مسكين كرده‌اند

شهپر زاغ و زَغَن، زيباىِ صيد و قيد نيست         كاين كرامت، هَمْرَهِ شهباز و شاهين كرده‌اند

از خرد بيگانه شو، چون جانش اندر بَرْ بكش         دختر رَزْ را، كه نقد عقل، كابين كرده‌اند[10]

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: عشق جانان را، نهايت، نيستى و فناى در محبوب است. با اين بيان، اظهار اشتياق به دوام ديدار حضرتش مى‌نمايد.

دلم كه مهر تو از غير تو نهان مى‌داشت         ببين كه ديده كند فاش، پيشِ يارانش

محبوبا! با آنكه مهرت را از نامحرمان مخفى و پنهان مى‌داشتم، سرانجام اشك ديدگانم آن را آشكار ساخت. به گفته خواجه در جايى :

گر كُمَيْتِ اشكِ گلگلونم نبودى تُنْدرُو         كِىْ شدى پيدا به گيتى، رازِ پنهانم چو شمع

آتش مهر تو را، حافظ عجب در سر گرفت         آتش دل كِىْ به آب ديده بنشانم چو شمع[11]

كنايه از اينكه: معشوقا! به هجرانم مبتلا ساختى و سوختى‌ام، دم بر نياوردم. اين سرشكم بود كه پرده از راز فريفتگى‌ام به تو برداشت. مگذار بيش از اين از ديدارت محروم بمانم. به گفته خواجه در جايى :

تو تا به روى من اى نور ديده! دربستى         دگر جهان دَرِ شادى،به‌روى من نگشاد

خيال روى توام، ديده مى‌كند پر خون         هواى زلف توام،عمر مى‌دهد بر باد[12]

لـذا مى‌گويد :

بدين شكسته بيت الحَزَن كه مى‌آرَد         نشانِ يوسفِ دل، از چَهِ زنخدانش؟

كيست؟ تا مرا از ناراحتى فراق دلدار رهاند، و مژده ديدارش را بياورد و قدرى به سوز درونى‌ام تخفيف دهد. به گفته خواجه در جايى :

شنيده‌ام سخنى خوش كه پير كنعان گفت :         فراقِ يار، نه آن مى‌كند كه بتوان گفت

حديثِ هول قيامت، كه گفت واعظِ شهر         كنايتى است، كه از روزگار هجران گفت

نشانِ يار سفر كرده، از كه پرسم باز         كه هرچه گفت بريدِ صبا، پريشان گفت[13]

بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم         كه دادِ من بستاند، مگر ز دستانش

چاره‌اى براى خلاصى از هجران و رهايى از ظلمت كثرات نمى‌يابم، جز آنكه با توجّه به رسول الله 9 مشكل خود را حلّ نمايم، و او با اشاره‌اى و عنايتى پرده از رخسار كثرات بركنار نمايد، و دادِ من از عالَم پندار (كه عمرى مرا با جذبات مجازى‌اش از دوست بر كنار داشت) بستاند؛ كه: «إلهى! لَيْسَ لى وَسيلَةٌ إلَيْکَ إلّا عَواطِفُ رَأْفَتِکَ، وَلا لى ذَريعَةٌ إلَيْکَ إلّا عَواطِفُ رَحْمَتِکَ وَشَفاعَةُ نَبِيِّکَ، نَبِىِّ الرَّحْمَةِ وَمُنْقِذِ الاُمَّةِ مِنَ الغُمَّةِ.»[14] : (بار الها! من براى نيل به درگاهت وسيله‌اى جز عواطف مهربانى‌ات ندارم و

دستاويزى جز عطاياى رحمتت و شفاعت پيامبرت، پيامبر رحمت و نجات دهنده امّت از ناراحتى و اشتباه ندارم.)

سحر به طَرْفِ چمن، مى‌شنيدم از بلبل         نواىِ حافظِ خوش لهجه غزل خوانش

اين تنها من نيستم كه گرفتار هجران معشوق و دوست بى‌نظيرم مى‌باشم و سحرگاهان به ناله و فرياد و سوز و گداز عاشقانه شب را به روز مى‌آورم، بلبلان را هم از فراق گل به هنگام سحر با خود در ناله و سوز و گداز مى‌نگرم. كنايه از اينكه : اى دوست! چون من مبتلايان به هجران و غم عشقت بسيارند، با عنايتى و نگاهى، به فراقمان پايان ده، كه: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفآ؟!»[15] : (معبودا! كيست كه به التماس پذيرايى‌ات بر تو فرود آمد و

ميهمانى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد، نمى‌شناسم؟!)

[1] ـ در چند نسخه قديمى به جاى «بست»، «ساخت» آمده است.

[2] ـ اين بيت در نسخه‌اى قديمى چنين آمده :نشد ز زلف پريشان او كس آشفتهچنين كه شد دل مسكين من پريشانشو بيت تخلّص نيز اين چنين است :تلاوتى كه به‌صبح و به شام حافظ راسترسد به سرحد غفران به وقت غفرانش

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 392، ص292.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 300، ص233.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 535، ص384.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 167، ص146.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 196، ص165.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص59.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 261، ص209.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص272.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 130، ص122.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 104، ص106.

[14] ـ بحار الانوار، ج94، ص149.

[15] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا