- غزل 334
من خرابم ز غم يار خراباتى خويشمىزند غمزه او ناوك غم بر دل ريش
با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدم آشناى تو ندارد سر بيگانه و خويش
به عنايت نظرى كن كه من دلشده را نرود بىمدد لطف تو كارى از پيش
آخر اىپادشه حسن وملاحت چه شود گر لب لعل تو ريزد نمكى بر دل ريش
خرمن صبر من سوخته دل داد به باد چشم مستتو كه بگشاد كميناز پسوپيش
گر چليپاى سر زلف زهم بگشايد بس مسلمان كه شود كشته آن كافر كيش
پسِ زانو منشين و غم بيهوده مخور كه زغم خوردنتو رزق نگردد كم وبيش
چونكه اينكوشش بىفايده سودىندهد پس ميازار دل خود زغم اى دور انديش
پرسش حال دل سوخته كن بهر خدا نيست از شاه عجب گر بنوازد درويش
حافظ از نوش لب لعل تو كامى كى يافت كه نزد بر دل ريشش دو هزاران سر نيش
خواجه در اين غزل، اظهار اشتياق و التماس به ديدار ازلى و يا ديدار از دست شده دوست نموده و مىگويد :
من خرابم ز غمِ يارِ خراباتىِ خويش مىزند غمزه او، ناوكِ غم بر دل ريش
روزگارى (كه زمان در آن راه نداشت) ميان من و دوست الفتى بود، و باده مشاهدهاش خرابم كرد كه منش با ديده دل ديدم و (بَلى، شَهِدْنا)[1] : (بله، گواهى
مىدهيم.) از (وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[2] : (و آنان را بر خودشان گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم؟!) گفتم. امروز چون آن عهدِ فراموش شده را به ياد مىآورم، باز خيال غمزه و نگاهش مرا صيد مىكند، و توجّه به خود مىدهد، و از خويشم مىگيرد، و به غم عشقش مبتلايم مىسازد. به گفته خواجه در جايى :
هرگزم مِهر تو از لوحِ دل و جان نرود هرگز از ياد من آن سَرْوِ خرامان نرود
آنچهاز بارغمت بر دلمسكين مناست برود دل ز من و از دل من آن نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند تا ابد سرنكشد، وز سر پيمان نرود[3]
و يا مىخواهد بگويد: مرا در اين جهان ديدار دوست دست داد و خرابم نمود و سپس از آن محروم گشتم. چون بازش به ياد مىآورم، غم فراقش درونم را مىآزارد.
در جايى مىگويد :
دل من به دور رويت ز چمن فراغ دارد كه چو سَرْو پاىْبنداست وچو لاله داغ دارد
به فروغِ چهرهْ، زلفت، همه شب زند رَهِ دل چه دلاوراست دزدى كه به شب چراغ دارد
من و شمع صبحگاهى سزد ار به هم بگرييم كه بسوختيم و از ما، بُت ما فراغ دارد[4]
آرى، آن عارف عاشقى كه با ديده دل حق سبحانه را ـدر ازل و يا در اين عالم ـ ديد و درون خود را از غير او پرداخت، تا مشاهدات ازلى و يا اين جهانىاش پيوسته نگشته و حالش مقام نشده، همواره با سوز و گداز زندگى بسر مىبرد و جز با ديدارش آرامش نمىگيرد.
با تو پيوستم و از غيرِ تو، دل ببُريدم آشناىِ تو ندارد، سَرِ بيگانه و خويش
محبوبا! چون با تو (در ازل، و يا در اين جهان) آشنا شدم، به غير تو نظر ندارم؛ زيرا آشناى تو را با غير و بيگانه، و خويش كارى نيست، بلكه بيگانه و خويش نمىنگرد كه: (وَلا تَدْعُ مَعَ اللهِ إلهآ آخَرَ، لا إلهَ إلّا هُوَ، كُلُّ شَىْءٍ هالِکٌ إلّا وَجْهَهُ، لَهُ الْحُكْمُ، وَإلَيْهِ تُرْجَعُونَ )[5] : (و هرگز با خدا معبود ديگرى را مخوان، كه معبودى جز او نيست، و هر
چيزى غير از روى ]= اسماء و صفات [اش نابود است، و فرمانروايى از آن اوست و به سوى او بازگردانده مىشويد.)
و شايد مىخواهد بگويد: كسى كه با تو انس گرفت، ديگر نمىتواند با غير تو
انس برقرار كند. به گفته خواجه در جايى :
چو رويت، مِهر و مَهْ تابان نباشد چو قدّت، سَرْو در بستان نباشد
چو لعل و لؤلؤت در دلفروزى دُرِ دريا و لَعْلِ كان نباشد
به تو نسبت نباشد، هيچ تن را نه تن،بِالله،كه مِثْلَت جان نباشد[6]
به عنايت نظرى كن، كه من دلشده را نرود بىمدد لطف تو، كارى از پيش
معشوقا! عهد ازلى و يا ديدار گذشتهام به ياد مىآيد و دل و عالم خيالىام را بدان توجّه مىدهد، بيا و باز عنايتى بفرما تا حجاب از ديده دلم كنار رود و مشاهدهات نمايم؛ زيرا بىمدد و لطف تو كارى از من ساخته نيست. در جايى مىگويد :
هماىِ اوج سعادت، به دام ما افتد اگر تو را گذرى، بر مقام ما افتد
حُباب وار، براندازم از نشاط كُلاه اگر ز روى تو عكسى، به جام ما افتد
شبى كه ماهِ مراد، از افق طلوع كند بُوَد كه پرتو نورى، به بام ما افتد؟[7]
و در جاى ديگر مىگويد :
بارها گفتهام و بار ديگر مىگويم : كه من دلشده، اين رَه نه بخود مىپويم
من اگر خارماگر گل،چمن آرايى هست كهاز آندستكه مىپروردم،مىرويم[8]
آخر اى پادشهِ حُسن و ملاحت! چه شود گر لب لعل تو ريزد، نمكى بر دل ريش؟
اى دوستِ يكتا در جمال و ملاحت من! چه مىشود اگر نظرى به اين بىبضاعت نمايى، و با بوسه و ديدار، و يا كلامت سوزش درونىام را در عشقت زياده نمايى، تا باز حيات تازهاى بيابم و به مشاهدهات نايل گردم؛ كه: «إلهى! وَاجْعَلْنى
مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ. إلهى! لَمْ اُسَلِّطْ عَلى حُسْنِ ظَنّى قُنُوطَ الأياسِ، وَلا انْقَطَعَ رَجآئى مِنْ جَميلِ كَرَمِکَ.»[9] : (بار الها! و مرا از آنانى قرار
ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند، و به ايشان نگريستى و از جلال و عظمتت مدهوش گشتند، سپس در باطن با آنها به مناجات پرداخته و در ظاهر و آشكارا براى تو عمل نمودند. معبودا! نوميدى و يأس را بر خوش گمانىام مسلّط ننمودهام، و اميدم از كرم زيبايت نبريده است.) به گفته خواجه در جايى :
چون در جهانِ خوبى، امروز كامكارى شايد كه عاشقان را، كامى زلب برآرى
آخر ترحّمى كن، بر حالِ زارِ حافظ تا چند نااميدى؟تا چند خاكسارى؟[10]
خرمنِ صبرِ منِ سوختهْ دل، داد به باد چشم مست تو، كه بگشاد كمين از پس و پيش
اى دوست! چشم مست و جمال جذّابت براى صيد دلهاى عاشقانت كمين كردهتا آنان را راهزنى كند. نمىدانم چرا مرا مورد عنايت خود قرار نمىدهى؟ تا كى مىتوانم صبر و شكيبايى داشته باشم؟ هر چه زودتر مرا هم به وصالت نايل ساز. به گفته خواجه در جايى :
سينه، مالا مالِ درد است، اى دريغا مرهمى! دل، ز تنهايى به جان آمد، خدا را همدمى
سوختم در چاه صبر از بَهْرِ آن شمع چِگِلْ شاهِتُركان غافلاست از حالما،كو رستمى؟[11]
و در جاى ديگر :
بىمِهر رُخَت، روزِ مرا نور نمانده است وز عمر، مرا جز شب دَيجُور نمانده است
صبر است مرا چاره ز هجران تو، ليكن چون صبر توان كرد؟ كه مقدور نمانده است[12]
امّـا :
گر چَليپاىِ سَرِ زلف زهم بگشايد بس مسلمان كه شود، كُشته آن كافر كيش
دانستهام اگر حضرت دوست (با اين همه بىعنايتيهايش به من و عاشقانى چون من) پيچيدگيهاى ظواهر عالم طبيعت و كثرات را از هم بگشايد، و عاشقانش را با پرده بردارى از ملكوت و عالَم اَمْرشان به گوشهاى از ديدارش آگاه سازد، همه را شادمان نموده، و از تاريكيهاى جهلِ به خويش نجات خواهد بخشيد، كه: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ! فَصارَ العَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاکِ الأنْوارِ.»[13] : (اى خدايى كه با صفت رحمانيّتت ] بر تمام موجودات [ استوار و چيره
گشته و احاطه نمودى، و در نتيجه عرش ] موجودات [ در ذاتت غايب گرديد! آثار مظاهر را با آثار خويش از بين برده و اغيار را با افلاك انوار احاطه كنندهات محو نمودى.)
پسِ زانو منشين و غمِ بيهوده مخور كه ز غم خوردنِ تو، رزق نگردد كم و بيش
چون كه اين كوششِ بىفايده، سودى ندهد پس ميازار دل خود، ز غم اى دورانديش!
اى خواجه! غم و غصّه كم و زياد رزق معنوى و هجر و وصل جانان را مخور.
آنچه بايد به تو برسد، خواهد رسيد. كوششهاى بيجا و بىفايده را به كنار گذار و دور افكن كه خاطرت را مىآزارد. كنايه از اينكه: محبوب، خود طريق بنده نوازى را مىداند. تو را همان بِهْ كه در فكر برطرف نمودن موانع گردى، و از بندگى صحيح دوست سرباز نزنى؛ كه: «يا أباذَرٍّ! لا يُسْبَقُ بَطىءٌ بِحَظِّهِ، وَلا يُدْرِکُ حَريصٌ ما لَمْ يُقَدَّرْ لَهُ، وَمَنْ اُعْطِىَ خَيْرآ، فَإنَّ اللهَ أعْطاهُ؛ وَمَنْ وُقِىَ شَرّآ، فَإنَّ اللهَ وَقاهُ.»[14] : (اى ابوذر! هرگز كسى نمىتواند
بر سهم و بهره درنگ كننده پيشى بگيرد؛ و به هيچ وجه، حريص و آزمند به آنچه كه براى وى مقدّر نشده نمىرسد. و بدرستى كه به هر كس خيرى داده شود، خدا به او عنايت فرموده؛ و هر كس از شرّى نگهدارى شود، خدا او را نگاه داشته است.)
پرسشِ حالِ دلِ سوخته كن بَهْرِ خدا نيست از شاه عَجَب، گر بنوازد درويش
باز خواجه به بيان سابق باز گشته و مىگويد: تو را به خودت قسم مىدهم كه پرسشى از اين دل سوخته بنمايى. تو شاهى و شاهان را سزد كه دست مرحمتى به سر فقيران درگاه خود كشند و آنان را از گرفتاريهايشان برهانند. به گفته خواجه در جايى :
باز آى و دلِ تنگ مرا، مونسِ جان باش وين سوخته را، مَحرمِ اسرار نهان باش
ز آن باده كه در مَصْطبه عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
خون شد دلم از حسرتِ آن لعلِ روانبخش اى دُرج محبّت! بههمان مهر ونشان باش[15]
حافظ از نوشِ لبِ لعلِ تو كامى كِىْ يافت كه نَزَد بر دل ريشش دو هزاران سَرِ نيش
محبوبا! دانستهام كام از تو گرفتن، هزاران ناكامى و جور و جفاى هجران را در پى دارد؛ كه: «إنَّ الجَنَّةَ حُفَّتْ بِالمَكارِهِ.»[16] : (بدرستى كه بهشت، به ناخوشيها و سختيها
پيچيده شده است.) بهشت ديدارت به ناراحتيها آميخته، همان گونه كه بهشت موعود، در گرو ابتلائات اين جهان به دست مىآيد. در جايى مىگويد :
در طريق عشقبازى، اَمن و آسايش خطاست ريش باد آن دل! كه با درد تو جويد مرهمى
اهلِ كامِ آرزو را، سوىِ رندان راه نيست رهروى بايد،جهان سوزى، نه خامى بىغمى[17]
پس چرا بر فراقت صابر نباشم.
[1] و 2 ـ اعراف : 172.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 175، ص151.
[5] ـ قصص : 88.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 155، ص138.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص212.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 384، ص286.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 555، ص397.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص413.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص108.
[13] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[14] ـ بحار الانوار، ج77، ص78 ـ 79.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 329، ص252.
[16] ـ نهج البلاغه، خطبه 176، به روايت از رسول الله 9.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص414.