- غزل 330
باغبان گر پنجروزى صحبت گل بايدشبر جفاى خار هجران صبر بلبل بايدش
اى دل اندر بند زلفش از پريشانى منال مرغ زيرك چون بهدام افتدتحمّل بايدش
با چنين زلف ورخى بادش نظربازى حرام هركه روى ياسمين وجَعد سنبل بايدش
رند عالم سوز را با مصلحتْ بينى چهكار كار ملكاست آنكه تدبير وتأمل بايدش
تكيه بر تقوى و دانش در طريقت كافريست راهرو گر صد هنر دارد توكّل بايدش
نازها ز آن نرگس مستانه مىبايد كشيد ايندلشوريده گر آنزلف وكاكل بايدش
ساقيا در گردش ساغر تعلّل تا به چند دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش
كيست حافظ تا ننوشد باده بىآواز چنگ عاشق مسكين چرا چندين تجمّل بايدش
خواجه در اين غزل نصايح عارفانه به خود و كسانى كه مىخواهند از جمال و كمال معشوق حقيقى بهرمند بشوند، نموده و سپس در خاتمه به بىصبرى خود در اين امر اشاره مىكند و مىگويد :
باغبان، گر پنج روزى صحبتِ گل بايدش بر جفاى خار هجران، صبرِ بلبل بايدش
كنايه از اينكه: اى خواجه! و اى سالك عاشقى كه با مجاهدات و عشق ورزى به محبوب حقيقى، باغ وجود خود را مىآرايى! بايد تا گشوده شدن گل مشاهدات و تجلّيات محبوب، چون بلبل در هجران صبر داشته باشى تا ثمره مجاهداتت دستگيرت شود و به معشوق خود بپيوندى و در اين عالم و عالم باقى به نتيجه آن نايل آيى. به گفته خواجه در جايى :
در طريق عشقبازى، أمن و آسايش خطاست ريش بادآن دل، كه با درد تو جويد مرهمى!
اهلِ كامِ آرزو را، سوىِ رندان راه نيست رهروىبايد، جهان سوزى،نهخامى بىغمى
آدمى در عالَم خاكى نمىآيد به دست عالَمى از نو ببايد ساخت، و زنو آدمى[1]
اى دل! اندر بند زلفش، از پريشانى منال مرغ زيرك، چون بهدام افتد،تحمّل بايدش
اى خواجه! و اى سالك عاشق! چون به دام كثرات و مظاهر عالَم طَبْع خود و جهان اعتبارى گرفتار و پاى بندت نمودهاند، مبادا پريشان خاطر باشى. آرامش خود را حفظ كن و صبر پيشه ساز، كه تو را در اين بند، آزاديهاست.
اگر (إنّى خالِقٌ بَشَرآ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَأٍ مَسْنُونٍ )[2] : (همانا من بشر را از گِل خشك،
از گِل تيره و بدبوى دگرگون شده مىآفرينم.) را شنيدهاى، به (وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى )[3] : (و از روح خود در آن دميدم.) و نيز: (ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقآ آخَرَ)[4] : (سپس او را
به گونهاى ديگر پديد آورديم.) هم گوش دل فراده.
اگر (وَعَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى )[5] : (و آدم از فرمان ] ارشادى [ پروردگارش سرپيچى
كرد، و گمراه شد.) را خواندهاى، (إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[6] : (همانا من جانشينى
در زمين قرار مىدهم.) را نيز كه در ابتدا فرموده، فراموش مكن.
اگر (قُلْنَا: اهْبِطُوا مِنْها جَميعآ)[7] : (گفتيم: همگى از بهشت ] برزخى [ فرود آييد.) را
ديدهاى، (فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ، فَتابَ عَلَيْهِ )[8] : (پس آدم سخنانى از جانب
پروردگارش دريافت نمود، و خداوند توبهاش را پذيرفت.) را هم ببين.
اگر (أتَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَيَسْفِکُ الدِّمآءَ؟)[9] : (آيا كسى را در زمين قرار
مىدهى كه در آنجا تباهى نموده و خونها ريزد؟) را از لسان ملائكه قرائت كردهاى، (وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى المَلائِكَةِ )[10] : (و تمامى نامها] ى خود [ را به آدم
آموخت، سپس آنها را بر ملائكه عرضه داشت.) را هم بخوان. ملائكه گفتند : (سُبْحانَکَ! لا عِلْمَ لَنا إلّا ما عَلَّمْتَنا)[11] : (منزّهى تو! جز آنچه تو ما را آموختى، ما را
دانشى نيست.) و اين آدم 7 بود كه مخاطب به خطابِ (يا آدَمُ! أنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ )[12] :
(اى آدم! به نامهاى آنان آگاهىشان ده.) شد.
خلاصه آنكه، خواجه مىخواهد خود و سالكين را مورد خطاب قرار دهد و بگويد: اى سالك! و اى خواجه! چون به بند كثرات و عالم طبيعت و زلفش گرفتار آمديد، مناليد، كه پس از مجاهدات، شما را مقامى بس رفيع بدست مىآيد، و حضرت دوست را به اسم و صفت، و جمال و كمال، با كثرات، در دو جهان (به ديده دل و محيط به آنها) مشاهده خواهيد كرد؛ كه: «قَريبٌ مِنَ الأشْيآءِ غَيْرُ مُلابِسٍ، بَعيدٌ مِنْها غَيْرُ مُبايِنٍ.»[13] : (خدا به اشيا نزديك است بدون اينكه با آنها آميخته شود، از آنها دور
است بىآنكه از آنها جدا باشد.) و نيز: «لَيْسَ فِى الأشْيآءِ بِوالِجٍ، وَلا عَنْها بِخارِجٍ.»[14] : (نه داخل اشيا است و نه خارج از آنها.)
و سپس :
با چنين زلف و رُخىبادش نظر بازى حرام هر كه روى ياسمين و جَعد سنبل بايدش!
با شهود جمال و جلال دوست، (كه با جمال دلربايى مىكند، و با جلال به دام
مىافكند) طالب محبوب حقيقى را نظر به زيباييهاى مظاهر عالم هستى داشتن حرام و ناشايسته مىباشد؛ زيرا: (ما جَعَلَ اللهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَينِ فى جَوْفِهِ )[15] : (خداوند،
دو دل در درون هيچ كس قرار نداده است.) همه جمالها و كمالهاى ظاهرى از اوست، و همه هستى ظهور يافته اسما و صفات اويند؛ كه: «يا داوُدُ! بِى فَافْرَحْ، وَبِذِكْرى فَتَلَذَّذْ، وَبِمُناجاتى فَتَنَعَّمْ؛ فَعَنْ قَليلٍ اُخْلِى الدّارَ مِنَ الفاسِقينَ.»[16] : (اى داوود! به من دلخوش باش، و
از ياد من لذّت ببر، و به مناجات با من بهرهمند شو؛ كه به زودى خانه ] دنيا [ را از گناهكاران خالى مىگردانم.) در جايى مىگويد :
شاهد آن نيست، كه مويى و ميانى دارد بنده طلعت آن باش، كه آنى دارد
گُوىِ خوبى كه بَرَد، از تو كه خورشيد آنجا نه سوارىاست،كه در دست عنانى دارد؟![17]
رندِ عالم سوز را، با مصلحت بينى چه كار كار مُلكاست، آن كه تدبير و تأمّل بايدش
مصلحت بينى (و اينكه خوب است چنين و يا چنان كنم، و چنان باشم و چنان نباشم، و كاش چنين بود و چنين نبود، و هكذا) كار رند عالَم سوز و آن كه پا به همه اختيارات و ارادات، بلكه بر خود و عالم نهاده، و از هر چه جز دوست و اختيار و اراده اوست چشم پوشيده، نيست. اين عالَم مُلك است كه تدبير و تأمّل مىخواهد (كه به چه شكل فلان عمارت را بنا كنم؟ چند اطاق داشته باشد؟ چند طبقه باشد؟ چگونه بنا كنم كه عمرش زياد باشد؟ و هكذا)
و يا كار آنان است كه به عالَم مُلك چشم دوختهاند و تدبير و تأمّل را تنها به خود
و از خود مىدانند، غافل از اينكه: («يا داودُ! تُريدُ وَاُريدُ، وَلا يَكُونُ إلّا ما اُريدُ؛ فَإنْ سَلِمْتَ لِما اُريدُ، أعْطَيْتُکَ ما تُريدُ، وَإنْ لَمْ تَسْلَمْ لِما اُريدُ، أتْعَبْتُکَ فيما تُريدُ، وَلا يَكُونُ إلّا ما اُريدُ.»[18] : (اى
داوود! تو چيزى را اراده مىكنى و من چيز ديگرى، و سرانجام جز خواسته من تحقّق پيدا نمىكند؛ بنابراين، اگر به خواستهام گردن نهى، خواستهات را برآورده مىنمايم؛ وگرنه، در آنچه اراده نمودهاى به زحمتت مىاندازم و در پايان جز خواسته من تحقّق پيدا نمىكند.)
تكيه بر تقوى ودانش،در طريقت،كافرىاست راهرو گر صد هنر دارد، توكّل بايدش
آرى، آن كه قرب دوست نصيبش گشته، اگر چه صدها هنر و اعمال عبادى و تقوى و دانش داشته باشد، تكيه گاهش در تمام امور جز پروردگار متعال نمىباشد. خواجه هم مىخواهد بگويد: آن كه در طريق رسيدن به قرب دوست قدم نهاده، نبايد توجّهش به تقوى و دانشش باشد. (نه آنكه دانش و تقوى ناپسنديده است؛ زيرا اين دانش و تقواى خواجه بوده كه وى را به كمالات و فهم حقايق راهنما، و به مقامات معنوى نايل ساخته) تكيه بر تقوى و دانش باعث فراموش كردن خدا و توكّل به او مىشود، و اين، خلاف طريقه انبياء و اولياء : است؛ كه: (إنّى تَوَكَّلْتُ عَلَى اللهِ رَبّى وَرَبِّكُمْ، ما مِنْ دآبَّةٍ إلّا هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها، إنَّ رَبّى عَلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ )[19] :
(بدرستى تنها به خدا، كه پروردگار من و شماست، توكّل نمودم؛ زيرا هيچ جنبندهاى نيست جز آنكه او پيشانىاش را گرفته ] = تمام امورش به اوست [، همانا پروردگارم بر راه راست و صراط مستقيم است) و نيز: «ألتَّوَكُّلُ، ألتَّبَرّى مِنَ الحَوْلِ وَالقُوَّةِ، وَانْتِظارُ ما يَأْتى بِهِ القَدَرُ.»[20] : (توكّل، يعنى بيزارى جستن از تحرّك و نيروى خود، و انتظار كشيدن آنچه
تقدير الهى مىآورد.) و همچنين: «لا تَجْعَلَنَّ لِنَفْسِکَ تَوَكُّلاً إلّا عَلَى اللهِ، وَلا يَكُنْ لَکَ رَجآءٌ إلّا اللهُ.»[21] : (هرگز توكّل و تكيهات را جز بر خدا قرار مده، و اميدى جز به خدا نداشته
باش.)
نازها، ز آن نرگس مستانه مىبايد كشيد اين دل شوريده،گر آن زلف و كاكُل بايدش
كنايه از اينكه: اى خواجه! اگر انس و قرب و ديدار دوست را مىطلبى، بايد با تمام مشكلاتى كه از ناحيه جلال محبوب به تو مىرسد صابر باشى. چشم مست و جذبات جمالى او، با ناز قرين است. چنانچه جمال دل آراى او را مىطلبى، بايد جور و تحمّل ناملايمات كثرات عالم طبع را هم بكشى، و نيازها بدهى (با گذشت از خواستههاى عالم عنصرى) تا از مشاهده تجلّياتش با مظاهر بهرهمند گردى، زيرا در كنار مظاهرش نمىتوان جستجو نمود؛ كه: (ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[22] : (آگاه باش!
كه او بر هر چيزى احاطه دارد.) و نيز: «وَللهِِ ما فِى السَّمواتِ وَما فِى الأرْضِ، وَكانَ اللهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطآ.»[23] : (و آنچه در آسمانها و زمين است از آن خداست، و او به هر چيزى احاطه
دارد.) در جايى مىگويد :
اى سَرْوِ نازِ حُسن! كه خوش مىروى به ناز عُشّاق را به ناز تو، هر لحظه صد نياز
فرخنده باد طالع نازت! كه در ازل ببريدهاند بر قد سروت، قباىِ ناز
آن را كه بوى عنبر زلف تو آرزوست چون عود گو بر آتش سوزان بسوز و ساز[24]
و در جاى ديگر مىگويد :
نيازمندِ بلا گو: رُخ از غبار مشوى كه كيمياى مراداست، خاكِكوى نياز[25]
ساقيا! در گردش ساغر تعلُّل تا به چند؟ دور چون با عاشقانافتد، تسلسل بايدش
محبوبا! چه شده اين همه سستى و بىعنايتى با عاشقانت دارى و جمال خود را همواره به ايشان نمىنمايى تا سيرت ببينند؟ كِىْ فريفتگانت با يك پيمانه و دو پيمانه، و يك تجلّى و دو تجلّى آرامش مىيابند. ايشان را به مشاهدات پى در پى نايل ساز تا مشكلات طريق و ابتلائات عالَم عاشقى بر ايشان آسان گردد.
أَلا! يا أَيُّهَا السّاقى! أَدِرْ كَأْسآ وَناوِلْها[26] كه عشق آساننمود اوّل، ولىافتاد مشكلها[27]
در جاى ديگر مىگويد :
بفكن بر صف رندان، نظرى بهتر از اين بر در ميكده ميكن، گذرى بهتر از اين
در حق من، لبت آن لطف كه مىفرمايد گرچه خوباست،وليكن قَدَرى بهتر ازاين[28]
كيست حافظ! تا ننوشد باده بىآواز چنگ عاشق مسكين چرا چندين تجمّل بايدش
معشوقا! بيا و باده تجلّياتت را بدون تجمّل و آرايش و مقدّمات به من عطا نما، سزاوار چون منى نيست كه انتظار باده نوشى و ديدارت را با تجمّل و آواز چنگ و نفحات شور انگيز داشته باشم. در جايى مىگويد :
منم غريب ديار و تويى غريب نواز دمى به حال غريبِ ديار خود پرداز
به هر كمند كه خواهى،بگير و بازم بند به شرط آنكه ز كارم، نظر نگيرى باز[29]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص414.
[2] ـ حجر : 28.
[3] ـ حجر : 29.
[4] ـ مؤمنون : 14.
[5] ـ طه : 121.
[6] ـ بقره : 30.
[7] ـ بقره : 38.
[8] ـ بقره : 37.
[9] ـ بقره : 30.
[10] ـ بقره : 31.
[11] ـ بقره : 32.
[12] ـ بقره : 33.
[13] و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص14.
[15] ـ احزاب : 4.
[16] ـ الجواهر السّنيّة، ص92.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 217، ص180.
[18] ـ الجواهر السّنيّة، ص92.
[19] ـ هود : 56.
[20] ـ غرر و درر موضوعى، باب التوكّل، ص417.
[21] ـ غرر و درر موضوعى، باب التوكّل، ص419.
[22] ـ فصّلت : 54.
[23] ـ نساء : 126.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 306، ص238.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص241.
[26] ـ هان! اى ساقى! پيمانه بگردان و به من ده.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 1، ص38.
[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 485، ص351.
[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص240.