• غزل  326

گلعذارى ز گلستان جهان ما را بسزين چمن سايه آن سرو روان ما را بس

من و هم صحبتى اهل ريا دورم باد         از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل مى‌بخشند         ما كه رنديم و گدا، دير مغان ما را بس

بنشين بر لب جوى و گذر عمر ببين         كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان         گر شمارا نه‌بس اين‌سود و زيان‌ما را بس

يار با ماست چه‌حاجت كه زيادت‌طلبيم         دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خويش خدا را به بهشتم مفرست         كه سر كوى تو از كون و مكان ما را بس

نيست‌ما را بجز از وصل‌تو در سر هوسى         اين تجارت ز متاع دو جهان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله بى‌انصافيست         طبع چون آب و غزلهاى روان ما را بس

به نظر مى‌رسد در بيشتر ابيات اين غزل، خطاب خواجه با زاهد و آنانى باشد كه وى را بر طريقه‌اش مى‌آزردند.

گلعذارى ز گلستان جهان، ما را بس         زين چمن، سايه آن سَرْوِ روان ما را بس

آرى، اين عالم، براى آن كس كه ديده دلش بينا گشته، و دوست را در چمنزار جهان هستى از لابلاى مظاهر مشاهده مى‌كند؛ گلستان است، كه: «ما رَأيْتُ شَيْئآ إلّا وَرَأَيْتُ اللهَ قَبْلَهُ وَمَعَهُ وبَعْدَهُ.»[1] : (هيچ چيزى را نديدم جز اينكه خدا را پيش از آن و همراه

آن و بعد از آن مشاهده نمودم.) و نيز: «ما كُنْتُ أعْبُدُ رَبّآ لَمْ اَرَهُ.»[2] : (پروردگارى را كه نديده

باشم، پرستش نمى‌كنم.) و همچنين: «وَأنْتَ الّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ.»[3] : (و تويى كه در هر چيز خود را به من شناساندى، تا اينكه آشكارا تو را در

هر چيز نگريستم.)

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: چون سايه لطف و عنايات دوست شامل حال ما گردد و او را از طريق مظاهر در اين جهان جلوه‌گر ببينيم، ديگر به هيچ چيز به نظر استقلال نخواهيم نگريست، تا جمال و كمال و قامت سرو قامتان در نظر ما جلوه‌اى داشته باشد. سرو قامت و سايه او ما را بس است؛ كه: (وَالَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا
الصّالِحاتِ… نُدْخِلُهُم ظِلّاً ظَليلاً)[4] : (و آنان را كه ايمان آورده و اعمال شايسته بجاى

آوردند… در سايه جاودانى ] رحمت خويش [ داخل مى‌نماييم.) و نيز: «أللّهُمَّ! وَاهْدِنا إلى سَوآءِ السَّبيلِ، وَاجْعَلْ مَقيلَنا عِنْدَکَ خَيْرَ مَقيلٍ، فى ظِلٍّ ظَليلٍ وَمُلْکٍ جَزيل؛ فَإنَّکَ حَسْبُنا، ونِعْمَ الوَكيل!»[5] : (بار خدايا! ما را به راه راست هدايت فرما، و آسايشگاه ما را نزد خود،

بهترين آسايشگاه، در سايه جاودانى و مُلك با عظمتت قرار ده، كه تنها تو ما را كفايت مى‌كنى، و چه خوب وكيل و كارگذارى مى‌باشى!)

من و هم صحبتىِ اهل ريا، دورم باد!         از گرانان جهان، رطل گران ما را بس

الهى! كه ما را نصيب مباد مصاحبت با زهّاد خشك و اهل ريا و سنگين دلان! همان شراب ذكر و محبّت و مراقبه و مشاهده پر شور دوست ما را بس است: «إلهى! ما أوْحَشَ طَريقآ لا يَكُونُ رَفيقى فيهِ أَمَلى فيکَ! وَأبْعَدَ سَفَرآ لا يَكُونُ رَجآئى مِنْهُ دَليلى مِنْک! خابَ مَنِ اعْتَصَمَ بِحَبْلِ غَيْرِکَ، وَضَعُفَ رُكْنُ مَنِ اسْتَنَدَ إلى غَيْرِ رُكْنِکَ.»[6] : (معبودا! چه وحشتناك

است راهى كه آرزوى تو همراهم نباشد! و چه دور است سفرى كه اميدم از آن راهنمايى از جانب تو نباشد! زيان برد كسى كه به رشته ] محبت [ غير تو چنگ زد، و سست شد تكيه‌گاه كسى كه به غير تو تكيه كرد.)

قصر فردوس، به پاداش عمل مى‌بخشند         ما كه رنديم و گدا، دير مغان ما را بس

اهل عمل را پاداش حور و قصور و نعمتهاى بهشتى مى‌دهند؛ كه: (وَبَشِّرِ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ أنَّ لَهُمْ جَنّاتٍ تَجْرى مِنْ تَحْتِها الأنْهارُ، كُلَّما رُزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقآ، قالُوا :
هذا الَّذى رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ، وَاُتُوا بِهِ مُتَشابِهآ، وَلَهُمْ فيها أزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ، وَهُمْ فيها خالِدُونَ )[7] : (و

آنان را كه ايمان آورده و اعمال شايسته بجاى آوردند مژده ده كه باغهايى كه از زير آنها نهرهايى روان است، براى ايشان مى‌باشد، هرگاه ميوه‌اى از آن به آنها روزى داده شود، گويند: اين، همان روزيى است كه پيش از اين ] در دنيا [ به ما داده مى‌شد، و روزيهاى مشابه و همگون به آنان داده مى‌شود، و نيز در آنجا همسران پاكيزه‌اى براى ايشان است، و ايشان در آنجا جاودانند.) و ايشان از عملهاى خود در اين عالم، انتظارى جز ثواب و جزاى آخرتى ندارند؛ اما ما فقيران و رندان و پا به همه عالم گذاشتگان، در عين اينكه اعمال را انجام مى‌دهيم، از آنچه آنان به او دل بسته‌اند چشم پوشيده، و تنها نظر به تجلّيات اسما و صفاتى دوست، از طريق مظاهر اين عالم و نعمتهاى بهشتى دوخته‌ايم، چون در قرآن خوانده‌ايم كه : (ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[8] : (آگاه باش! كه

او به هر چيزى احاطه دارد.) با اين همه، از ظواهر آنها هم به اقتضاى عالم ظاهر بى‌بهره نخواهيم بود.

در واقع مى‌خواهد بگويد: ما هم بهشت و قصور و نعمتهاى آن را داريم، و هم ديدار دوست را. و آن بس است ما را؛ كه: (لَهُمْ ما يَشآؤُونَ فيها، وَلَدَيْنا مَزيدٌ)[9]  :

(براى آنان هر چه كه بخواهند، در بهشت فراهم است، و نزد ما افزون بر آن وجود دارد.) و نيز: (وَما عِنْدَ اللهِ خَيْرٌ لِلاْبْرارِ)[10] : (و آنچه كه نزد خداست براى نيكان بهتر است.)

بنشين بر لبِ جوى و گذرِ عمر ببين         كاين اشارت، ز جهانِ گذران ما را بس

آرى، اين جهان نه براى آن است كه عمرى به لهو و لعب و عيش و نوش آن
مشغول گرديم؛ كه: «ألْعُمْرُ أنْفاسٌ مَعْدُودَةٌ.»[11] : (عمر، نَفَسهايى معدود و مشخص

مى‌باشد.) و نيز: «إنَّ عُمْرَکَ مَهْرُ سَعادَتِکَ، إنْ أنْفَذْتَهُ فى طاعَةِ رَبِّکَ.»[12] : (بدرستى كه عُمرت

كابين خوشبختى توست، به شرطى كه آن را در بندگى و طاعت پروردگارت صرف نمايى.) و همچنين: «مَنْ أفْنى عُمْرَهُ فى غَيْرِ ما يُنْجيهِ، فَقَدْ أضاعَ مَطْلَبَهُ.»[13] : (هر كس عمرش را در غير آنچه نجاتش مى‌بخشد بسر برد، قطعآ مقصودش را گم خواهد كرد.).  و چون در عالم ديگر به پيشگاه عدل الهى در آييم، خواهيم ديد كه سرمايه گرانبهاى عمر خود را به آتشى، خاكستر نموده و هيچ براى آنجا نياورده‌ايم.

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: اى بشر و اى سالك! بيدار شو. و چنانچه مى‌خواهى بفهمى عمرت چگونه مى‌گذرد، در كنار جوى آب بنشين، تا گذشتن و سپرى شدن عمر را دريابى، و بنگرى كه چگونه تو را با بى‌زبانى به عمل و بهره‌گيرى از عمر دعوت مى‌كند؛ كه: «إنَّ أنْفاسَکَ أجْزآءُ عُمْرِکَ، فَلا تُفْنِها إلّا فى طاعَةٍ تُزْلِفُکَ.»[14]  : (بدرستى كه نَفَسهاى تو، جزء جزء عُمرت مى‌باشد، پس آنهارا جز در طاعتى كه تو را به خدا نزديك سازد، از بين مبر.) خلاصه مى‌خواهد بگويد: تا عمر باقى است بايد بهره‌اى از ديدار دوست در اين عالم گرفت؛ به گفته خواجه در جايى :

اين يك دودم،كه دولت ديدار ممكن‌است         درياب كامِدل،كه نه پيداست كار عمر

تا كى مىِ صبوح و شكَرْ خوابِ صُبْحدم؟         بيدار گرد هان! كه نماند اعتبارِ عمر[15]

نقدِ بازارِ جهان بنگر و آزارِ جهان         گر شما را نه بس اين سود و زيان، ما را بس

سود و زيان و خوشى و ناخوشى و يافته و نيافته اين جهان، نيكو به ما درس مى‌دهد كه نبايد به اين جهان دل بست؛ زيرا خوشيهاى آن در مقابل ناخوشيهايش هيچ است؛ پس چرا عاقل براى خوشى اندك، عمر خود را ضايع گرداند و به كسب كمالات نفسانى نپردازد، تا در اين عالم و عالم باقى به نتايج آن مفتخر باشد؟ كه : «ألدُّنْيا مُطَلَّقَةُ الأكْياسِ.»[16] : (دنيا، مطلّقه و رها شده زيركان مى‌باشد.) و نيز: «اَلْفَرَحُ بِالدُّنْيا

حُمْقٌ.»[17] : (خشنود بودن به دنيا، حماقت است.) و همچنين: «اَلْمَغْبُونُ مَنْ شَغَلَ بِالدُّنْيا، وَفاتَهُ حَظُّهُ مِنَ الآخِرَةِ.»[18] : (زيانكار كسى است كه به دنيا مشغول شده و بهره آخرتى‌اش از

دست رفته باشد.) در جايى مى‌گويد :

به عشوه‌اى كه سپهرت دهد، ز راه مرو         تو را كه گفت:كه‌اين زال،تركِ دستان گفت؟!

بيار باده بخور، ز آنكه پير ميكده دوش         بسى حديث، ز عفو رحيم و رحمن گفت[19]

يار با ماست، چه حاجت كه زيادت طلبيم         دولتِ صحبت آن، مونس جان ما را بس

اگر از دوست و عنايات و مشاهداتش بهره‌مند شويم، چه نداريم تا طلب زياده از آن نماييم. همان دولت ديدارش ما را بس است، با غير او كارى نداريم: «] إلهى! [ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟ وَمَا الّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟ لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنِ ابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً.»[20] : (بار الها! كسى كه تو را از دست داد، چه چيزى را يافت؟ و آن كه به تو

دست يافت، چه را از دست داد؟ بى‌گمان محروم گشت آن كه به غير تو مايل شد، و قطعآ
زيان برد هر كه از تو روى گردان شد.) به گفته خواجه در جايى :

چو رُويت مِهْر و مَهْ، تابان نباشد         چو قدّت، سرو در بستان نباشد

چو لعل لؤلؤت در دلفروزى         دُر دريا و لعلِ كان نباشد

به تو نسبت نباشد، هيچ تن را         نه تن بالله،كه مثلت جان‌نباشد[21]

محبوب، اگر ما را باشد، (لَهُمْ ما يَشآءوُنَ )[22] : (براى آنان هر چه بخواهند فراهم

است.) را هم خواهيم داشت؛ لذا مى‌گويد :

از دَرِ خويش، خدا را، به بهشتم مفرست         كه سر كوىِ تو از كون و مكان ما را بس

محبوبا! گدايى دَرِ تو و نعمت جمال و كمال و مشاهده حضرتت ما را بس است. بهشتى كه ديدار تو در آن نباشد چه ارزشى دارد؟! پس: «از دَرِ خويش خدا را به بهشتم مفرست». «إلهى! كَفى بى عِزّآ أنْ أكُونَ لَکَ عَبْدآ، وَكَفى بى فَخْرآ أنْ تَكُونَ لى رَبّآ، أنْتَ كَما اُحِبُّ، فَاجْعَلْنى كَما تُحِبُّ.»[23] : (بار الها! همين عزّت مرا بس كه بنده تو باشم، و همين افتخار

كفايتم مى‌كند كه تو پروردگارم باشى! تو آنچنانى كه دوست دارم، پس مرا آنچنان كن كه دوست دارى.) در جايى مى‌گويد :

دانى‌كه چيست‌دولت؟ ديدارِ يار ديدن         در كوى او گدايى، بر خسروى گزيدن

از جان طمع بريدن، آسان بود، و ليكن         از دوستان جانى، مشكل بود بريدن[24]

نيست ما را به جز از وصل تو در سر هوسى         اين تجارت، ز متاعِ دو جهان ما را بس

معشوقا! تمام نعمتهاى اين جهان و جهان ديگر، در مقابل وصال تو، متاع و زاد و
توشه‌اى است كه با آن عالم خَلْقى خويش را قانع مى‌سازيم، انس و ديدار با خودت را نصيبمان گردان؛ كه: اين تجارت، ز متاع دو جهان ما را بس؛ كه: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأَنْتَ ـ لا غَيْرُکَ ـ  مُرادى، وَلَکَ لا لِسِواکَ سَهَرى وَسُهادى، وَلِقآئُکَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُکَ مُنى نَفْسى، وَإلَيْکَ شَوْقى، وَفى مَحَبَّتِکَ وَلَهى، وَإلى هَواک صَبابَتى، وَرِضاکَ بُغْيَتى، وَرُؤْيَتُکَ حاجَتى، وَجِوارُکَ طَلِبَتى، وَقُرْبُکَ غايَةُ سُؤْلى، وَفى مُناجاتِکَ اُنْسى وَراحَتى ] رَوْحى [، وَعِنْدَکَ دَوآءُ عِلّتى وَشِفآءُ غُلَّتى وَبَرْدُ لَوْعَتى وَكَشْفُ كُرْبَتى… وَلا تَقْطَعْنى عَنْکَ، وَلا تُبْعِدْنى مِنْکَ. يا نَعيمى وَجَنَّتى! وَيا دُنْياىَ وَآخِرَتى!»[25] : (توجّهم از همه بريده و تنها به تو

پيوسته، و ميل و رغبتم فقط به سوى تو منصرف گشته؛ پس تويى مقصودم، نه غير تو، و تنها براى توست شب بيدارى و كم خوابيم، و لقايت نور چشمم، و وصالت تنها آرزوى جانم مى‌باشد، و شوقم منحصر به تو، و شيفتگى‌ام در محبّتت، و سوز و حرارت عشقم براى دوستى توست، و خوشنوديت تنها مقصودم، و ديدارت حاجتم، و جوار تو خواسته‌ام، و نزديكى به تو نهايت خواهشم مى‌باشد، و أنس و راحتى‌ام در مناجات تو، و داروى دردم و بهبودى سوز درون و خنكى سوز دلم و برطرف شدن گرفتارى‌ام نزد توست… و مرا از خود جدا مكن و از خويش دورم مساز. اى نعمت و بهشت من! و اى دنيا و آخرتم!)

حافظ! از مَشربِ قسمت، گله بى‌انصافى است         طبعِ چون آب و غزلهاىِ روان ما را بس

خواجه در بيت پايان غزل به خود خطاب كرده و مى‌گويد: اى حافظ! محبوبت طبعى روانت بخشيده، تا حقايق را به صورت غزلهاى شيوا بيان كنى. با اين همه، گله از داده و نداده او براى كسى كه اختيار خويش را به معشوقش واگذار نموده، بى‌انصافى است. به گفته خواجه در جايى :

غمِ جهان مخور و پندِ من مبر از ياد         كه اين لطيفه نغزم، ز رهروى ياد است :

رضا بداده بده، وز جبين گره بگشاى         كه بر من و تو، دَرِ اختيار نگشاده است

حسد چه مى‌برى اى سست نظم! بر حافظ         قبولِ خاطر و لطفِ سخن، خدا داد است[26]

[1] ـ رساله لقاء الله، آيت الله حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى (رضوان الله تعالى عليه)، ص18.

[2] ـ بحار الانوار، ج4، روايت 23، ص44.

[3] ـ اقبال الأعمال، ص350.

[4] ـ نساء : 57.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص680.

[6] ـ بحار الانوار، ج94، ص96، از روايت 12.

[7] ـ بقره : 25.

[8] ـ فصّلت : 54.

[9] ـ ق : 35.

[10] ـ آل عمران : 198.

[11] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص275.

[12] و 3 و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.

[13]

[14]

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص228.

[16] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص106.

[17]

[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص107.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 104، ص107.

[20] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 155، ص138.

[22] ـ ق : 35.

[23] ـ بحار الانوار، ج94، ص92، روايت 6.

[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص344.

[25] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.

[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 23، ص53.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا