• غزل  324

در ضمير ما نمى‌گنجد بغير از دوست كسهر دو عالم‌را به‌دشمن ده كه ما را دوست‌بس

يار گندم گون ما گر ميل كردى نيم جو         هر دو عالم پيش چشم ما نمودى يك عدس

ياد مى‌دارى كه بودى هر زمان با ديگران         اى كه بى‌ياد تو هرگز بر نياوردم نفس

مى‌روى‌چون‌شمع‌وجمعى‌ازپس‌وپيشت روان         نى غلط گفتم نباشدشمع را خود پيش و پس

غافل‌است‌آنكو به‌شمشير ازتو مى‌پيچد عنان         قند را لذّت مگر نيكو نمى‌داند مگس

خاطرم وقتى هوس كردى كه بينم چيزها         تا تو را ديدم‌نكردم جز به‌ديدارت هوس

مردمان‌را از عسس شب‌گر خيالى‌در سر است         من چنانم كز خيالم باز نشناسد عسس

كويت‌از اشكم چو درياگشت‌ومى‌ترسم كه‌باز         بر سر آيند اين رقيبان‌سبكبارت چو خس

حافظا اين ره به پاى لاشه لنگ تو نيست         بعد از اين بنشين كه گردى بر نخيزد زين فرس

خواجه در اين غزل، در مقام اظهار اشتياق، توأم با گله از محبوب بوده، و گويا ابتلاى به فراق وى را بدين گونه سخن گفتن واداشته، مى‌گويد :

در ضمير ما نمى‌گنجد به غير از دوست كس         هر دو عالم را به دشمن ده، كه ما را دوست بس

اى آنان كه ما را در اختيار نمودن دوستى با محبوب بى‌نظيرمان ملامت مى‌كنيد! ضمير و قلب و فطرتمان جز به اين كار اجازه نمى‌دهد. دو عالم (دنيا و آخرت) از آنِ دشمنانمان باد، دوست ما را بس است؛ زيرا آن كس كه او را دارد همه چيز دارد؛ كه : «] إلهى! [ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟ وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدکَ؟ لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوِّلاً.»[1] : (بار الها! كسى كه تو را از دست داد، چه چيزى را يافت؟ و آن كه

به تو دست يافت، چه از دست داد؟ بى‌گمان محروم گشت آن كه به غير تو مايل شد، و قطعآ زيان برد هر كه از تو روى گردان شد.)

آرى زاهدانى كه طالب دنيا و آخرت مى‌باشند و با عباداتشان اهل دنيا را به خود توجّه مى‌دهند، و غرضشان از انجام حسنات، نعمتهاى آخرتى مى‌باشد، با آنان كه طريق فطرت را اختيار نموده‌اند دشمنى دارند؛ پس «هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس.» در جايى مى‌گويد :

دلم جز مِهْرِ مَهْ رُويان، طريقى بر نمى‌گيرد         زِهَرْ دَرْ مى‌دهم پندش، و ليكن در نمى‌گيرد

خدا را اى نصيحتگو! حديث از مطرب و مى گو         كه نقشى در خيال ما، از اين خوشتر نمى‌گيرد[2]

آرى، طريقه عاشق بايد چنين باشد كه غير معشوق خود نداند؛ وگرنه كجا مى‌توان او را عاشق ناميد؟

و ممكن است خطاب خواجه در اين بيت و بعضى از ابيات آينده، به رسول الله 9، و يا علىّ 7 باشد و بخواهد بگويد: اى رسول گرامى! و يا اى اميرمؤمنان! ما پيرو شماييم، و عبادات خود را براى شوق بهشت و ترس از آتش انجام نمى‌دهيم، فقط او را مى‌خواهيم و بندگى‌اش مى‌كنيم؛ كه: «قَوْمٌ عَبَدُوا اللهَ ـعَزَّوَجَلَّ ـ خَوْفآ، فَتِلْکَ عِبادَةُ العَبيدِ، وَقَوْمٌ عَبَدُوا اللهَ تَبارَکَ وَتعالى طَلَبَ الثَّوابِ، فَتِلْکَ عِبادَةُ الاُجَرآءِ؛ وَقَوْمٌ عَبَدُوا اللهَ ـعَزَّ وَجَلَّ ـ حُبّآ لَهُ، فَتِلْکَ عِبادَةُ الأحْرارِ، وَهِىَ أفْضَلُ العِبادَةِ.»[3] : (گروهى خداوند

ـعزّوجلّ  را از روى ترس مى‌پرستند، كه اين عبادت بردگان است؛ و گروهى خداوند ـتبارك و تعالى ـ را براى رسيدن به ثواب پرستش مى‌كنند، كه اين عبادت مزد بگيران مى‌باشد؛ و گروهى خداوند ـعزّوجلّ ـ را از روى دوستى و محبّت عبادت مى‌كنند، كه اين عبادت آزادگان است، و بهترين عبادت مى‌باشد.)

يارِ گندمْ گونِ ما، گر ميل كردى نيم جو         هر دو عالم پيش چشم ما، نمودى يك عدس

چنانكه دوستِ زيبا و بى‌نظير در جمال و كمالمان، جلوه‌اى مى‌نمود، دو عالم همچون عدسى در كف ما بود (از نظر احاطه داشتن به آن دو، و يا از نظر ديدن حقّ
سبحانه را با همه مخلوقات؛ در حديث قدسى معراج، در باره اهل بهشت مى‌فرمايد: «أنْظُرُ إلَيْهِمْ فى كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةً، وَاُكَلِّمُهُمْ كُلَّما نَظَرْتُ إلَيْهِمْ، أزيدُ فى مُلْكِهِمْ سَبْعينَ ضِعْفآ؛ وَإذا تَلَذَّذَ أهْلُ الجَنَّة بِالطَّعامِ وَالشَّرابِ، تَلَذَّذ اُولئِکَ بِذِكْرى وَكَلامى.»[4] : (در هر

روز، هفتاد بار به ايشان نظر مى‌افكنم، و هر بار كه مى‌نگرم، با آنان سخن گفته و هفتاد برابر بر سلطنتشان مى‌افزايم؛ و وقتى بهشتيان به خوراكى و نوشيدنى لذّت مى‌برند، ايشان به ياد و گفتارم متلذذ هستند.) و ممكن است بخواهد بگويد اگر معشوق جلوه نمايد دو عالم در نزد ما بى‌ارزش خواهد شد. در جايى مى‌گويد :

سحرم هاتفِ ميخانه، به دولت خواهى         گفت: باز آى، كه ديرينه اين درگاهى

همچو جَمْجرعه‌مى كش،كه ز سرّ ملكوت         پرتوِ جامِ جهانْ بين، دهدت آگاهى

اگرت سلطنتِ فقر، ببخشند اى دل!         كمترين مُلك تو از ماه بود، تا ماهى[5]

ياد مى‌دارى كه بودى هر زمان، با ديگران؟         اى كه بى‌ياد تو هرگز، بر نياوردم نَفَس

محبوبا! با آنكه من تمام انفاس خود را به ياد تو بسر آوردم. و هيچ زمان بى‌يادت نبودم؛ ولى هر زمانت با ديگران مى‌ديدم و به خويشم بى‌عنايت. چه شده كه الطاف خود را شامل حال ارادتمندانت نمى‌نمايى؟ به گفته خواجه در جايى :

خوش‌است خلوت‌اگر،يارْ يارِمن باشد         نه من بسوزم و، او شمعِ انجمن باشد

هواى كوى تو از سر نمى‌رود، ما را         غريب را، دلِ آواره، در وطن باشد[6]

مى‌روى چون شمع و جمعى از پس و پيشت روان         نى غلط گفتم، نباشد شمع را، خود پيش و پس

اى دوست! همه، دانسته و ندانسته، فريفته تواند و عاشق گونه به دور شمع
وجودت روان‌اند و به چشم دل تو را مى‌بينند و مى‌خواهند. عذر مى‌خواهم از اينكه، از شمع وجودت به پس و پيش تعبير كردم، تو نه چنينى. شمع وجودت را پيش و پس نيست؛ و يا آنكه غلط گفتم، شمع چون تو خواهان ندارد؛ زيرا شمع چيست كه خواهان داشته باشد.

و يا مى‌خواهد گله گذارى از بى‌عنايتى دوست كند و بگويد كه: معشوقا! نه تنها من، كه همه عاشقانت را، هنوز از ديدارت سير نكرده، به فراقشان مبتلا ساختى. محبوبا در تشبيهم تو را به شمع اشتباه نمودم؛ زيرا شمع چون خاموش شود و برود، هيچ خواهانى ندارد، اين تويى كه چون بروى خواهانت زيادتر مى‌شوند و اشتياق عاشقانت را بيشتر خواهى كرد. در جايى مى‌گويد :

نه رأى‌است اينكه،اندازى مرا بر خاك وبگذارى         گذارى آر و بازم پرس، تا گِرْدِ سرت گردم

ندارم‌دستت از دامن،به جز در خاك و آن‌دم هم         چو بر خاكم گذار آرى، بگيرد دامنت گردم[7]

غافل‌است آن كو،به شمشير از تو مى‌پيچد عنان         قند را لذّت مگر، نيكو نمى‌داند مگس

كنايه از اينكه :

زير شمشير غمش، رقص كنان بايد رفت         كانكه شد كشته او،نيك سرانجام افتاد[8]

پس كسى كه با تلخى هجران، از شيرينى ديدار دوست فرار مى‌كند، غفلت او را از اين لذّت دور داشته. در جايى از پايدارى و وفادارى خود در عاشقى سخن رانده
و مى‌گويد :

آن كه پامالِ جفا كرد، چو خاكِ راهم         خاك‌مى‌بوسم و عُذرِ قدمش‌مى‌خواهم

من نه آنم، كه به جور از تو بنالم، حاشا!         چاكرِ معتقد و بنده دولتخواهم

بر سر شمعِقَدَت،شعله صفت مى‌لرزم         گرچه دانم، كه هواى تو كُشد ناگاهم[9]

خاطرم وقتى، هوس كردى كه بينم چيزها         تا تو را ديدم، نكردم جز به ديدارت هوس

آرى، آنكه جمال بى‌نظير دوست را نديده، هر ساعت و هر لحظه گرفتار جمالهاى مجازى و خواطر بى‌پايان مى‌گردد؛ اما چون او را مشاهده نمود، ديگر به دنيا و زيباييها و تعلّقات آن و آخرت و نعمتهايش نظر ندارد؛ كه: «أنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّائِکَ حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ؛ أنْتَ المُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أوْحَشَتْهُمُ العَوالِمُ؛ وَأنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ المَعالِمُ.»[10] : (تويى كه اغيار را از

دل دوستانت زدودى تا اينكه غير تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند، تويى يار و مونس آنان آنگاه كه عالَم‌ها آنها را به وحشت انداخت، و تويى كه ايشان را هدايت نمودى آنگاه كه نشانه‌ها برايشان روشن گشت.)

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: محبوبا!پس از ديدارت، نمى‌خواهم جز تو را ببينم؛ لذا مى‌گويد :

مردمان را از عَسَس شب، گر خيالى‌در سر است         من چنانم، كز خيالم باز نشناسد عَسَسْ[11]

چنان محبّت و يا خوف از عظمت دوست، بر دل من غالب آمده كه خوف و خشيتى از غير او در دلم راه ندارد؛ كه: «ألْخَوْفُ جِلْبابُ العارِفينَ.»[12] : (ترس از خدا، تن

پوش عارفان است.) و نيز: «إذَا اصْطَفَى اللهُ عَبْدآ، جَلْبَبَهُ خَشْيَتَهُ.»[13] : (هنگامى كه خدا

بنده‌اى را برگزيند، ترس از عظمتش را بر او مى‌پوشاند.)

و يا مى‌خواهد بگويد: تا وقتى از زهّاد و عبّاد قشرى و غيره  ـكه عسسها و مراقبين عشّاقندـ  مى‌ترسيدم كه هوشيار بودم، و خود را بر حذر مى‌داشتم تا آنها از طريقه من آگاه نشوند، حال كه محبّت دوست اختيار از كفم ربوده، كجا مى‌توانم از رويّه خويش بپرهيزم و كجا آنان مى‌توانند مرا از طريقه‌اى كه اختيار نموده‌ام بازدارند. در جايى مى‌گويد :

زاهد! تو دان و خلوتِ تنهايى و نياز         عشّاق را، حواله به عيش مدام رفت

نقد دلى كه بود مرا، صرفِ باده شد         قَلْبِ سياه بود، از آن در حرام رفت

ديگر مكن نصيحتِحافظ،كه ره نيافت         گم‌گشته‌اى‌كه،باده‌عشقش به‌كام‌رفت[14]

كويت از اشكم چو دريا گشت ومى‌ترسم‌كه باز         بر سر آيند اين رقيبانِ سبكبارت چو خس

اى دوست! آن قدر در سر كويت نشستم و اشك ريختم تا شايد به كمال انسانى و عبوديّتم نايل سازى؛ ولى مى‌ترسم چون خواهى به سر لطف آيى و عنايتى نمايى، رقيبان (نفس و شيطان) مرا رها نكنند و مانع از قرب و انسم به تو گردند. «إلهى! أشْكُو إلَيْکَ عَدُوّآ يُضِلُّنى، وَشَيْطانآ يُغْوينى، قَدْ مَلأَ بِالوَسْواسِ صَدْرى، وَأحاطَتْ هَواجِسُهُ بِقَلْبى، يُعاضِدُ لِىَ الهَوى، وَيُزَيِّنُ لى حُبَّ الدُّنْيا، وَيَحُولُ بَيْنى وَبَيْنَ الطّاعَةِ وَالزُّلْفى.»[15] : (بار الها! به تو شكوه

دارم از دشمنى كه گمراهم مى‌كند و شيطانى كه به بيراهه‌ام مى‌كشد، با وسوسه‌اش سينه‌ام را پر كرده و با خواطرش قلبم را احاطه كرده، خواهش نفسانى‌ام را پشتيبانى نموده، و دوستى دنيا را برايم زينت داده، و ميان من و فرمانبرى و نزديكى به تو جدايى مى‌افكند.)

حافظا! اين ره به پاى لاشه لنگ تو نيست         بعد از اين بنشين، كه گردى برنخيزد زين فرس

كنايه از اينكه اى خواجه! با چنين مركب بى‌لياقت و لاغر، و اعمال و كردار و مجاهدات  و عبادات بى‌مغزى كه تو دارى، عالم ملكوت ممكن نيست. به خود اين همه زحمت مده، كه سير عالم انسانيّت مركبى بهتر از اين، و مجاهده و عبادات و اعمالى خالص‌تر از اين مى‌خواهد. به گفته خواجه در جايى :

خاطرت كى رقمِ فيض پذيرد هيهات!         مگر از نقشِ پراكنده، وَرَق ساده كنى[16]

و نيز در جاى ديگر :

اهلِ كامِ آرزو را، سوى رندان راه نيست         رهروى‌بايد،جهان‌سوزى،نه‌خامى بى‌غمى

آدمى در عالم خاكى، نمى‌آيد به دست         عالمى از نو ببايد ساخت، وز نو آدمى[17]

و در جايى هم مى‌گويد :

كامْ بخشىِ دوران، عمر در عوض خواهد         جهد كن كه از عشرت، كامِ خويش بستانى[18]

[1] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 184، ص157.

[3] ـ وسائل الشيعه، ج1، ص45، روايت 1.

[4] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، ص38.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص409.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 163، ص143.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 396، ص294.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 224، ص186.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص285.

[10] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[11] ـ «عسس» يا «محتسب»، پاسدار و كشيك شب را گويند، كه براى حفظ اموال و ناموس مردم پاسدارىمى‌كند. خواجه در اشعارش اين دو لفظ را در مورد زهّاد و بدخواهانِ اهل كمال  كه مراقب رفت و آمداهل الله بوده تا به آزارشان بپردازند بكار برده است.

[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب الخوف، ص97.

[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الخوف، ص98.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 73، ص86.

[15] ـ بحار الانوار، ج94، ص143.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 543، ص390.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص414.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 593، ص424.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا