- غزل 323
درد عشقى كشيدهام كه مپرسزهر هجرى چشيدهام كه مپرس
گشتهام در جهان و آخر كار دلبرى برگزيدهام كه مپرس
آنچنان در هواى خاك درش مىرود آب ديدهام كه مپرس
بى تو در كلبه گدايى خويش رنجهايى كشيدهام كه مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش سخنانى شنيدهام كه مپرس
سوى من لب چه مىگزى كه مگو لب لعلى گزيدهام كه مپرس
همچو حافظ غريب در ره عشق به مقامى رسيدهام كه مپرس
در اين غزل، خواجه از گذشتهاش كه در عشق ديدار حضرت دوست چه كشيده، و همچنين از عنايتهايى كه از جانب او بعد از آن به وى شده خبر مىدهد و مىگويد :
دردِ عشقى كشيدهام، كه مپرس زَهْرِ هجرى چشيدهام، كه مپرس
اى دوستان! از درد عشق جانانم مپرسيد، كه بس گران است و قابل بيان نمىباشد؛ و از تلخيهاى ايّام هجران با من سخن مگوييد، كه به بيان در نمىآيد. به گفته خواجه در جايى :
مىسوزم از فراقت، رُو از جفا بگردان هجران بلاى ما شد، يا رب! بلا بگردان
حافظ! زخوبرويان،قسمت جز اين قدر نيست گر نيستت رضايى، حكم قضا بگردان[1]
گشتهام در جهان و آخرِ كار دلبرى برگزيدهام، كه مپرس
پس از عمرى در غفلت و هر روز يارِ اين و آن شدن و دل به اين و آن دادن، در آخرِ كار دلدار و دلبرى گرفتهام كه قابل توصيف و تمجيد نيست؛ هر چه در باره او گويم كم گفتهام؛ بلكه زبان من قدرت آنكه گوشهاى از كمالات و زيبايى او را گويد
قادر نيست؛ كـه :
«وَلَمْ يَزَلْ سَيّدى بِالحَمْدِ مَعْرُوفآ وَلَمْ يَزَلْ سَيِّدى بِالجُودِ مَوْصُوفآ
وَكانَ إذْ لَيْسَ نُورٌ يُسْتَضآءُ بِهِ وَلا ظُلامٌ عَلَى الآفاقِ مَعْكُوفآ
فَرَبُّنا بِخِلافِ الخَلْقِ كُلِّهِمُ وَكُلِّ ما كانَ فِى الأوْهامِ مَوْصُوفآ.»[2]
: (همواره سرور من به حمد و سپاس شناخته شده، و پيوسته آقايم به جود و بخشش توصيف شده ـو او آن هنگام كه نه نورى بود تا از روشنايى آن بهره گرفته شود، و نه تاريكى برآفاق و نواحى ] عالم [ نشسته بود، وجود داشت.ـ پس پروردگار ما بر خلاف همه مخلوقات و هر آنچه در خيالها وجود دارد، مىباشد.)
و ممكن است بخواهد بگويد: در آخر كار سلوكىام دلبرى را انتخاب كردهام، كه اعتنايى به من نمىكند و هر چه نياز مىدهم خريدار من نمىگردد.
آنچنان در هواىِ خاكِ دَرَش مىرود آب ديدهام، كه مپرس
آرزوى بندگى و ديدار دوست، چنان سرشك از ديدگانم جارى ساخته كه نمىتوانم آن را بيان كنم. در جايى مىگويد :
اى غايب از نظر! به خدا مىسپارمت جانم بسوختىّ و بهدل دوست دارمت
مىگريم و مُرادم از اين چشمِ اشكبار تخمِ محبّت است، كه در دل بكارمت
بارم ده از كرم بَرِ خود، تا به سوزِ دل در پاىْ دمبدم، گُهر از ديده بارمت[3]
و در جاى ديگر مىگويد :
ديدى اى دل! كه غم يار، دگر بار چه كرد؟ چون بشُد دلبر و با يارِ وفادار چه كرد؟
اشك من، رنگِ شَفَق يافت، ز بىمهرى يار طالعِ بىشفقت بين، كه در اين كار چه كرد؟[4]
در نتيجه مىخواهد بگويد :
دارم اميّد بدان اشك چو باران، كه مگر برقِ دولت، كه برفت از نظرم، باز آيد[5]
بى تو در كلبه گدايى خويش رنجهايى كشيدهام، كه مپرس
محبوبا! با آنكه در گذشته خود را فقير درگاهت مىديدم، و در كلبه گدايىام دستِ نياز خويش به پيشگاهت دراز نموده بودم، تو را با من عنايتى نبود و به گدايى و بندگى خود نپذيرفتىام و به ديدارت نخواندىام. چرا رنجيده خاطر و تعب كشيده نباشم و از آن سخن نگويم؟ «إلهى! ما أقْرَبَکَ مِنّى! و] قَدْ [ أبْعَدَنى عَنْکَ! وَما أرْأفَکَ بى! فَمَا الَّذى يَحْجُبُنى عَنْکَ؟»[6] : (معبودا! چقدر تو به من نزديك و من از تو دورم! و چه اندازه
به من رؤف و مهربانى! پس چيست كه مرا از تو محجوب ساخته؟) در جايى مىگويد :
ز دل برآمدم و كار، بر نمىآيد ز خود به در شدم و يار، در نمىآيد
مگر به روى دلاراىِ يارِ من، ورنه به هيچ گونه دگر، كار بر نمىآيد[7]
در واقع با ذكر اين گفته، تمنّاى ديدار مىنموده و گويا مىخواسته بگويد :
اگر آن طاير قدسى، زدرم باز آيد عمر بگذشته، به پيرانه سرم باز آيد[8]
من به گوش خود از دهانش دوش سخنانى شنيدهام، كه مپرس
شب گذشته، دوست با من سخنانى شيرين و گفتارى دلنشين و حيات بخش
داشت قدرت بر بيان آن را ندارم، و بايد از ذكرش خوددارى كنم؛ زيرا: «صَدْرُ العاقِلِ صُنْدُوقُ سِرِّهِ.»[9] : (سينه عاقل، صندوق راز اوست.)؛ با اين همه :
سوى من، لب چه مىگزى كه مگو لبِ لعلى گزيدهام، كه مپرس
اى استاد! و يا اى همسفران طريق! لب مَگزيد كه به آنچه كه شنيدهام اشارهاى نكنم؛ زيرا آن عنايت و نعمتى است از محبوب، و خود فرموده: (وَأمّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ )[10] : (و امّا به نعمت پروردگارت زبان گشاى.) به گفته خواجه در جايى :
لبت مىبوسم و دَر مىكشم مِىْ به آب زندگانى، بردهام پى
نه رازش مىتوانم گفت، با كس نه كس را مىتوانم ديد، با وى
لبش مىبوسم و خون مىخورد جام رخش مىبينم و گُل مىكند خوى
زبانت در كش اى حافظ! زمانى حديث بىزبان را، بشنو از نى[11]
آرى، عاشق رنج كشيده كِىْ مىتواند لب بربندد، و از اظهار محبّتهاى محبوبش خوددارى كند و نگويد: «لب لعلى گزيدهام كه مپرس» و يا نگويد: «به مقامى رسيدهام كه مپرس»؟! لذا باز در بيت ختم غزل اشارهاى به عنايتهاى محبوب نموده و مىگويد :
همچو حافظ، غريب در رَهِ عشق به مقامى رسيدهام، كه مپرس
پس از هجران، مرا عجيب حالتى و مقامى روى داده، كه قابل گفتن نيست. در جايى از عنايتهاى دوست خبر داده و مىگويد :
مرا مِىْ دگر باره از دست بُرد به من باز آورد مى، دستبرد
هزار آفرين بر مِىِ سرخ باد! كه از روى ما، رنگ زردى ببرد
شود مست وحدت، ز جام اَلَسْتْ هرآن كو چو حافظ،مِىِ صاف خورد[12]
و در جايى هم خبر از حال فعلى خود داده و مىگويد :
منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز چه شكر گويمت اى كارسازِ بنده نواز
نيازمندِ بلا گو: رُخ از غبار مشوى كه كيمياى مراداست، خاكِكوى نياز[13]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 484، ص351.
[2] ـ بحار الانوار، ج4، ص305، از روايت 34.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص70.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 169، ص147.
[5] و 5 ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 121، ص116.
[6] ـ اقبال الاعمال، ص348.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 204، ص171.
[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب السرّ، ص158.
[10] ـ ضحى : 11.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 578، ص414.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 249، ص201.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص241.